نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: احساس پوچی و بی اهمیتی

1440
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8190
    نوشته ها
    22
    تشکـر
    5
    تشکر شده 13 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    احساس پوچی و بی اهمیتی

    سلامهمین اول تشکر می کنم که متن منو می خونیدمن یه پسر 15 سالم که ذاتا شور و شادابی رو دوست دارم و کنجکاوم.من یه برادر 21 ساله و خواهر 8 ماهه هم دارم و تو یه خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادر ارتباط گرمی با هم ندارنچند روز پیش وقتی میخواستیم برای شب عید به شهرستان های اطراف قزوین بریم, من یک وسیله ای رو تو قزوین جا گذاشتم که مادر و برادرم مجبور شدن 2 ساعت تو راه باشن تا اونو برگردونن. من کاملا اشتباه خودمو قبول کردم و مادرم انواع اقسام توهینا و نیش و کنایه از ذلیل بشی تا تا ایکاش نبودی و این چیزا بهم گفت ولی من حرفی نزدمفرداش هم 1 دقیقه مونده به سال تحویل با لحن تند اومدن منو بیدار کنن که متاسفانه نتونستم سال تحویل سر سفره در کنار خانواده دز پیشگاه قرآن کریم باشماز اینجا ماجرا شروع میشه که برادر و مادرم انواع بی احترامی ها و بی توجهی هارو نسبت به من انجام میدنهمونطور که اول گفتم فرد شور و هیجان طلبیم و این بی محلی ها و تحقیرا تحملش برام سختهبطور خلاصه تو این دو روز از مادرم توهینای سوسک(!), آفت, معذرت میخوام ببخشید مدفوع( اصطلاح آمیانش که خودتونم میدونید), مرده شور ریختتو ببرن و از برادرم خفه شو و زر نزن و بقیه چیزا رو شنیدم. تو این دو روز برادر و مادرم باهم خیلی گرم و صمیمی رفتار میکردن و من رو به محال نمی آوردن..حتی یک بار که میرفتن بیرون منم خواستم باهاشون برم نزاشتن سوار ماشین بشم و بهم گفتن گمشو بیرونامروز هم موقع نهار یکمی أب از دستم ریخت تو سفره و این دو عزیز شروع کردن به شکل تمسخر به من خندیدن...پدرم هرچی گفت نخندید و اینا کارساز نبود و 2 دقیقه ای به من خندیدن..حتی صورت ناراحت منم دیدن بس نکردن و من با توجه به فشار های این 2 روز و تمسخر و تحقیر یک نوجوون 15 ساله, وسط سن بلوغ, از شدت عصباتیت متاسفانه کار اشتباهی کردم و لیوانو زدم زمین شکستم شروع کردم به گریهبغضم ترکید اصلا نمی دونستم دارم به پدر و مادر و برادرم چی میگم بحثی بدی شد و کسی نمیگه که آقا! چه فشاری رو این بدبخت هست برای چی مسخرش می کنید? فقط میگن تو فلان خوردی لیوانو میزنی زمینبرادرم هم میاد دستگاه منو تو برق میکشه بیرون میگه به جهنم که خراب میشه..گریه هم میکنم میگه خفه شو زر زر نکن( نکته جالب اینکه پدرم هم همونجا وایساده بودند!)شاید باورتون نشه ولی نیم ساعت گریه کردم هیچ کس نگفت چت شده؟ چته؟ چرا گریه میکنی؟هق هق و گریه میکردم مادرم از کنارم رد شد رفت با برادرم گفت و گو و خندهخدا سر شاهده روزی چند بار فکر خودکشی میزنه سرمفکر میکنم هیچ کس تو این دنیا منو دوس نداره و همونطور که مادرم همیشه بهم میگه من یه هیکل بی مصرفم و به هیچ دردی نمیخورم و باید بمیرم(!)الان هم همه تو خواب ناز, من از شدت سردرد و ناراحتی با چشمای گریون دارم اینجا درد دل میکنم ایشاالله که کسی کمکم کنهاینهمه متن رو نوشتم که بگم وضعیتم اینه, نمیدونم تقصیر منه, تقصیر بقیس یا چیز دیگهزیادم برام مهم نیس تقصیر کیهفقط من از این شرایط خسته شدمحس نمیکنم تو خانوادم...چون اونا باهم بد نیستن خوبن, ولی من تنهام...با خودم میگم لابد مشکل از منه دیگه چون اونا باهم خوبن ولی همه بامن بدن..و این میشه که برمیگردم خونه اول...احساس پوچی و بس اهمیتی برای بقیه و فکر خودکشی...

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19503
    نوشته ها
    518
    تشکـر
    48
    تشکر شده 227 بار در 159 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : احساس پوچی و بی اهمیتی

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdi... نمایش پست ها
    سلامهمین اول تشکر می کنم که متن منو می خونیدمن یه پسر 15 سالم که ذاتا شور و شادابی رو دوست دارم و کنجکاوم.من یه برادر 21 ساله و خواهر 8 ماهه هم دارم و تو یه خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادر ارتباط گرمی با هم ندارنچند روز پیش وقتی میخواستیم برای شب عید به شهرستان های اطراف قزوین بریم, من یک وسیله ای رو تو قزوین جا گذاشتم که مادر و برادرم مجبور شدن 2 ساعت تو راه باشن تا اونو برگردونن. من کاملا اشتباه خودمو قبول کردم و مادرم انواع اقسام توهینا و نیش و کنایه از ذلیل بشی تا تا ایکاش نبودی و این چیزا بهم گفت ولی من حرفی نزدمفرداش هم 1 دقیقه مونده به سال تحویل با لحن تند اومدن منو بیدار کنن که متاسفانه نتونستم سال تحویل سر سفره در کنار خانواده دز پیشگاه قرآن کریم باشماز اینجا ماجرا شروع میشه که برادر و مادرم انواع بی احترامی ها و بی توجهی هارو نسبت به من انجام میدنهمونطور که اول گفتم فرد شور و هیجان طلبیم و این بی محلی ها و تحقیرا تحملش برام سختهبطور خلاصه تو این دو روز از مادرم توهینای سوسک(!), آفت, معذرت میخوام ببخشید مدفوع( اصطلاح آمیانش که خودتونم میدونید), مرده شور ریختتو ببرن و از برادرم خفه شو و زر نزن و بقیه چیزا رو شنیدم. تو این دو روز برادر و مادرم باهم خیلی گرم و صمیمی رفتار میکردن و من رو به محال نمی آوردن..حتی یک بار که میرفتن بیرون منم خواستم باهاشون برم نزاشتن سوار ماشین بشم و بهم گفتن گمشو بیرونامروز هم موقع نهار یکمی أب از دستم ریخت تو سفره و این دو عزیز شروع کردن به شکل تمسخر به من خندیدن...پدرم هرچی گفت نخندید و اینا کارساز نبود و 2 دقیقه ای به من خندیدن..حتی صورت ناراحت منم دیدن بس نکردن و من با توجه به فشار های این 2 روز و تمسخر و تحقیر یک نوجوون 15 ساله, وسط سن بلوغ, از شدت عصباتیت متاسفانه کار اشتباهی کردم و لیوانو زدم زمین شکستم شروع کردم به گریهبغضم ترکید اصلا نمی دونستم دارم به پدر و مادر و برادرم چی میگم بحثی بدی شد و کسی نمیگه که آقا! چه فشاری رو این بدبخت هست برای چی مسخرش می کنید? فقط میگن تو فلان خوردی لیوانو میزنی زمینبرادرم هم میاد دستگاه منو تو برق میکشه بیرون میگه به جهنم که خراب میشه..گریه هم میکنم میگه خفه شو زر زر نکن( نکته جالب اینکه پدرم هم همونجا وایساده بودند!)شاید باورتون نشه ولی نیم ساعت گریه کردم هیچ کس نگفت چت شده؟ چته؟ چرا گریه میکنی؟هق هق و گریه میکردم مادرم از کنارم رد شد رفت با برادرم گفت و گو و خندهخدا سر شاهده روزی چند بار فکر خودکشی میزنه سرمفکر میکنم هیچ کس تو این دنیا منو دوس نداره و همونطور که مادرم همیشه بهم میگه من یه هیکل بی مصرفم و به هیچ دردی نمیخورم و باید بمیرم(!)الان هم همه تو خواب ناز, من از شدت سردرد و ناراحتی با چشمای گریون دارم اینجا درد دل میکنم ایشاالله که کسی کمکم کنهاینهمه متن رو نوشتم که بگم وضعیتم اینه, نمیدونم تقصیر منه, تقصیر بقیس یا چیز دیگهزیادم برام مهم نیس تقصیر کیهفقط من از این شرایط خسته شدمحس نمیکنم تو خانوادم...چون اونا باهم بد نیستن خوبن, ولی من تنهام...با خودم میگم لابد مشکل از منه دیگه چون اونا باهم خوبن ولی همه بامن بدن..و این میشه که برمیگردم خونه اول...احساس پوچی و بس اهمیتی برای بقیه و فکر خودکشی...
    هی وای من
    خب مادرت تازه بچه دنیا آورده یه مقدار حساس شده روحیه ش. برادرتم که خب برادره هم پشته دیگه چه انتظاری داری ازش؟ برادر منم هنوز که هنوز تا فرصت گیر میاره بدش نمیاد منو از چشم مامان بابام بندازه و خودش عزیز بشه
    اصن نگران این اتفاقا نباش یه مدت که بگذره همه اینا فراموش میشه و تو موفقیت های بیشتری توی زندگیت کسب می کنی و همه بهت افتخار می کنن.
    اینم بدون که پدر مادر آدم هر حرفی ام که به آدم بزنن باز ته دلشون واسه آدم جون میدن و راضی نمیشن خار به پای دم بره
    اگه ام بهت غر میزنن که چرا آبو ریختی و وسیله جا گذاشتی واسه اینه که میخواد زودتر رو پای خودت واستی و آدم مستقل و موفقی بشی برای خودت

  3. کاربران زیر از دختر شاد بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : احساس پوچی و بی اهمیتی

    ببین تو سنتی که تو هستی این چیزا طبیعی هستش چون در نهایت بالا زودرنج میشه انسان

    توصیه های شادولک هم خوب بود بهش عمل کن

  5. کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8190
    نوشته ها
    22
    تشکـر
    5
    تشکر شده 13 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : احساس پوچی و بی اهمیتی

    نقل قول نوشته اصلی توسط دختر شاد نمایش پست ها
    هی وای من
    خب مادرت تازه بچه دنیا آورده یه مقدار حساس شده روحیه ش. برادرتم که خب برادره هم پشته دیگه چه انتظاری داری ازش؟ برادر منم هنوز که هنوز تا فرصت گیر میاره بدش نمیاد منو از چشم مامان بابام بندازه و خودش عزیز بشه
    اصن نگران این اتفاقا نباش یه مدت که بگذره همه اینا فراموش میشه و تو موفقیت های بیشتری توی زندگیت کسب می کنی و همه بهت افتخار می کنن.
    اینم بدون که پدر مادر آدم هر حرفی ام که به آدم بزنن باز ته دلشون واسه آدم جون میدن و راضی نمیشن خار به پای دم بره
    اگه ام بهت غر میزنن که چرا آبو ریختی و وسیله جا گذاشتی واسه اینه که میخواد زودتر رو پای خودت واستی و آدم مستقل و موفقی بشی برای خودت
    خیلی ممنون که این متن بلند بالای منو خوندید
    مادر من 8 ماهه بچه بدنیا آورده
    تو این 8 ماه این رفتار به این شدت سابقه نداشته
    برادر منم به اندازه کافی عزیز هست ففط منو داره تحقیر و توهین میکنه
    برادر منم جدا میگم یادم نمیاد پشتم باشه
    معمولا پدرم این کارو میکرده و برادرم هر مهمونی و جایی میرفتیم مینشست منو مسخره میکرد
    ایکاش برای آب ریختن غر میزن...دو تایی بلند بلند خندیدن بهم
    امروز صبح هم بیدار شدم دیدم داداشم داره جریان دیشب رو تعریف میکنه و میخنده بقیه هم میخندنِ..مادرم هم خیلی ریلکس میگه دیشب تا بخوابه خیلی گریه کرد و کسی هیچ ری اکشنی نداره
    واقعا نمیدونم دلیل این کم محلی و بی محلی چیه
    دیشب یه لحظه واقعا حس کردم تنهام و هیچکس پشتیبانم نیست
    وضع و اوضاع از چیزی که شما فکر میکنید بد تره...

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14669
    نوشته ها
    14
    تشکـر
    3
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : احساس پوچی و بی اهمیتی

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdi... نمایش پست ها
    خیلی ممنون که این متن بلند بالای منو خوندید
    مادر من 8 ماهه بچه بدنیا آورده
    تو این 8 ماه این رفتار به این شدت سابقه نداشته
    برادر منم به اندازه کافی عزیز هست ففط منو داره تحقیر و توهین میکنه
    برادر منم جدا میگم یادم نمیاد پشتم باشه
    معمولا پدرم این کارو میکرده و برادرم هر مهمونی و جایی میرفتیم مینشست منو مسخره میکرد
    ایکاش برای آب ریختن غر میزن...دو تایی بلند بلند خندیدن بهم
    امروز صبح هم بیدار شدم دیدم داداشم داره جریان دیشب رو تعریف میکنه و میخنده بقیه هم میخندنِ..مادرم هم خیلی ریلکس میگه دیشب تا بخوابه خیلی گریه کرد و کسی هیچ ری اکشنی نداره
    واقعا نمیدونم دلیل این کم محلی و بی محلی چیه
    دیشب یه لحظه واقعا حس کردم تنهام و هیچکس پشتیبانم نیست
    وضع و اوضاع از چیزی که شما فکر میکنید بد تره...

    این اتفاقات عادیه

    بی توجه باش

    میگذره...

    (این نیز بگذرد...)

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22654
    نوشته ها
    24
    تشکـر
    4
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : احساس پوچی و بی اهمیتی

    من فکر میکنم به خاطر اینکه مادرت بچه اش تازه به دنیا اومده حساس شده و وقتی بعد از مدتی که به حالت اول برگرده برادرت تننها میمونه!(ضایع میشه)
    به نظر من با یه مشاوری چیزی مشورت کن تا بیاد به اونا خبر بده
    البته تصمیم نهایی رو تو میگیری

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پول و یک دعوای دلچسب پولکی!
    توسط Artin در انجمن روانشناسی ازدواج
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 01-16-2017, 03:54 PM
  2. دانلود فیلم 800 مگابایتی تنها در 43 ثانیه!
    توسط CÆSAR در انجمن اینترنت و کامپیوتر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-12-2015, 07:25 AM
  3. مجموعه امنیتی توتال سیکوریتی
    توسط Dr . Security در انجمن اینترنت و کامپیوتر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 04:36 PM
  4. درباره روانشناسی پول و پولدار شدن!
    توسط Artin در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-26-2013, 01:02 PM
  5. اثرات تربیتی غذا خوردن خانواده در کنار هم
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی ازدواج
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-16-2013, 01:28 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد