نوشته اصلی توسط
mahdi...
سلامهمین اول تشکر می کنم که متن منو می خونیدمن یه پسر 15 سالم که ذاتا شور و شادابی رو دوست دارم و کنجکاوم.من یه برادر 21 ساله و خواهر 8 ماهه هم دارم و تو یه خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادر ارتباط گرمی با هم ندارنچند روز پیش وقتی میخواستیم برای شب عید به شهرستان های اطراف قزوین بریم, من یک وسیله ای رو تو قزوین جا گذاشتم که مادر و برادرم مجبور شدن 2 ساعت تو راه باشن تا اونو برگردونن. من کاملا اشتباه خودمو قبول کردم و مادرم انواع اقسام توهینا و نیش و کنایه از ذلیل بشی تا تا ایکاش نبودی و این چیزا بهم گفت ولی من حرفی نزدمفرداش هم 1 دقیقه مونده به سال تحویل با لحن تند اومدن منو بیدار کنن که متاسفانه نتونستم سال تحویل سر سفره در کنار خانواده دز پیشگاه قرآن کریم باشماز اینجا ماجرا شروع میشه که برادر و مادرم انواع بی احترامی ها و بی توجهی هارو نسبت به من انجام میدنهمونطور که اول گفتم فرد شور و هیجان طلبیم و این بی محلی ها و تحقیرا تحملش برام سختهبطور خلاصه تو این دو روز از مادرم توهینای سوسک(!), آفت, معذرت میخوام ببخشید مدفوع( اصطلاح آمیانش که خودتونم میدونید), مرده شور ریختتو ببرن و از برادرم خفه شو و زر نزن و بقیه چیزا رو شنیدم. تو این دو روز برادر و مادرم باهم خیلی گرم و صمیمی رفتار میکردن و من رو به محال نمی آوردن..حتی یک بار که میرفتن بیرون منم خواستم باهاشون برم نزاشتن سوار ماشین بشم و بهم گفتن گمشو بیرونامروز هم موقع نهار یکمی أب از دستم ریخت تو سفره و این دو عزیز شروع کردن به شکل تمسخر به من خندیدن...پدرم هرچی گفت نخندید و اینا کارساز نبود و 2 دقیقه ای به من خندیدن..حتی صورت ناراحت منم دیدن بس نکردن و من با توجه به فشار های این 2 روز و تمسخر و تحقیر یک نوجوون 15 ساله, وسط سن بلوغ, از شدت عصباتیت متاسفانه کار اشتباهی کردم و لیوانو زدم زمین شکستم شروع کردم به گریهبغضم ترکید اصلا نمی دونستم دارم به پدر و مادر و برادرم چی میگم بحثی بدی شد و کسی نمیگه که آقا! چه فشاری رو این بدبخت هست برای چی مسخرش می کنید? فقط میگن تو فلان خوردی لیوانو میزنی زمینبرادرم هم میاد دستگاه منو تو برق میکشه بیرون میگه به جهنم که خراب میشه..گریه هم میکنم میگه خفه شو زر زر نکن( نکته جالب اینکه پدرم هم همونجا وایساده بودند!)شاید باورتون نشه ولی نیم ساعت گریه کردم هیچ کس نگفت چت شده؟ چته؟ چرا گریه میکنی؟هق هق و گریه میکردم مادرم از کنارم رد شد رفت با برادرم گفت و گو و خندهخدا سر شاهده روزی چند بار فکر خودکشی میزنه سرمفکر میکنم هیچ کس تو این دنیا منو دوس نداره و همونطور که مادرم همیشه بهم میگه من یه هیکل بی مصرفم و به هیچ دردی نمیخورم و باید بمیرم(!)الان هم همه تو خواب ناز, من از شدت سردرد و ناراحتی با چشمای گریون دارم اینجا درد دل میکنم ایشاالله که کسی کمکم کنهاینهمه متن رو نوشتم که بگم وضعیتم اینه, نمیدونم تقصیر منه, تقصیر بقیس یا چیز دیگهزیادم برام مهم نیس تقصیر کیهفقط من از این شرایط خسته شدمحس نمیکنم تو خانوادم...چون اونا باهم بد نیستن خوبن, ولی من تنهام...با خودم میگم لابد مشکل از منه دیگه چون اونا باهم خوبن ولی همه بامن بدن..و این میشه که برمیگردم خونه اول...احساس پوچی و بس اهمیتی برای بقیه و فکر خودکشی...