قاشق را درون لیوان میبرم و خاکشیرهای تهنشین شده را دوباره به تلاطم در میآورم.
حواسم پرت عاشقانههای دو نفرهی در آن سوی پنجره ، کنار خیابان میشود.
چه قدر با ذوق و شوق قدم میزنند.
اصلا قدمهایشان هم با آن دیگری که معلوم نیست برای چه دیرش شده است فرق میکند. خیلی هم فرق میکند.
چند دقیقهای را مبهوت آن فضا میشوم. دوباره این خاکشیرها تهنشین شدهاند.
************************************************** ********
سعی کنید قاشق همیشه همراهتان باشد.
قاشق زندگیتان که باشد؛ دیگر نگران هیچ چیز نیستید.
عاشقانههایتان را که مدتی گذراندید؛ مراقب باشید... قاشق به دست باشید.
نکند این خوشیهای این روزهایتان تهنشین شوند.
نکند روزی برسد که روزمرگی کلافهتان بکند.
برای زندگیتان بجنگید و تلاش کنید.
هر روز کار فوقالعادهای انجام بدهید...
نگذارید با آوردن نام عشق یاد روزهای اول بیفتید.
فکرش را بکنید! بگویند آخرینباری که عشق بازی کردهاید کی بوده است؟ و شما به دو دقیقه پیشتان فکر کنید!
هر از گاهی که حس کردید دارند ته تشین میشوند ؛ قاشق را بردارید و یک هم بزنید...
هم بزنید و هم بزنید. به تلاطم بیندازیدشان.
هیجان را بازگردانید و غوغا کنید.
خواسته یا نا خواسته بر اساس این روزهای دنیا همه چیز یک روزی ته نشین میشود.
شما مواظب باشید و دست به قاشق منتظر باشید. نکند خاکشیرهای زندگیتان خیلی وقت باشد ته نشین شده باشند