من و امیر دو سال قبل از اینکه ازدواج کنیم دوست بودیم. دوست که نه، از همون اول آشنایی هم آغوشی کامل داشتیم، کشش عجیبی نسبت بهش داشتم، اون هم همینطور. وقتی همدیگه را میدیدیم مثل دو تا گرگ هار توی فصل جفت گیری بی معطلی میپیچیدیم به هم. و حتی اگر ساعتها هم کنار هم بودیم باز قسمت نمیشد که دقیقه ای را روبروی هم نشسته باشیم. توی گرما و سرما عریانی تن هامون چسبیده بودن به هم.
وقتی این حالتها را میدیدیم یقین میکردیم که از روز ازل ما برای هم ساخته شده بودیم.
امیر هیچ قولی برای ازدواج به من نداده بود، یعنی اصلا حرفی از ازدواج به میون نیومده بود، ولی همیشه منو خانومم، عشقم، نفسم و ... صدا میزد و توی رویا پردازی هامون برای آینده حرف از پیر شدن کنار هم میزدیم، حرف از چادر زدن توی جنگل، جهانگردی با دوچرخه و ...
گاهی با دوستام که حرف میزدم بهم میگفتن امکان نداره باهات ازدواج کنه، هیچ پسری با دوست دخترش که همون روزای اول خودشو کامل تسلیمش کرده ازدواج نمیکنه. و من توی غم فرو میرفتم، اما خوشبختانه اینطور نبود. امیر با دوستان متاهلی که داشت صحبت کرده بود و اونها بهش درباره مشکلات ازدواج های سنتی گفته بودن و اینکه اکثرا خانومهاشون سرد مزاج بودن و اونها هیچ رضایتی از ارتباط زناشویی خودشون نداشتن.
حتی گفته بودن که برای ارضای نیازهاشون دوست دختر گرفتن و یا اینکه با سفرهای مجردی به آنتالیا و پاتایا، آبی میریزن روی آتیش نیازشون. این ماجرای عاشقانه های ما بمونه برای بعد. الان میخوام ماجرای اون شب لعنتی را براتون بگم.
۶ سال بعد از ازدوجمون تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. تمام این ۶ سال را صرف عشقبازی کرده بودیم. شاید هیچ زن و شوهری توی دنیا نتونن رکورد ما را بزنن.
حتی یک شب جدا از هم نخوابیدیم. ولی هر شب انگار اولین بار بود که همدیگه را بغل میکردیم. با همون اشتیاق و با همون عطش و عشق و تازگی.
وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم فورا این مزرعه بارور شد و پسر عزیزمون احسان توی وجود من جوانه زد. چقدر لالایی ها و نغمه های عاشقانه ای که من و امیر برای پسرمون نمیخوندیم.
بعد از تولد احسان من به خاطر خستگی و احساس مسئولیتی که نسبت به پسرم داشتم تمایلم به هم آغوشی خیلی کم شده بود. فورا به یه س.ک.س تراپیست مراجعه کردیم و ....
احسان داشت بزرگ میشد. از همون ۶ ماهگی توی اتاق خودش میخوابید و خوشبختانه هیچ مشکلی هم نداشت.
احسان جزئی از وجود ما بود. عاشقانه براش پدری و مادری میکردیم. هم باهوش بود و هم بسیار پر احساس و با روابط اجتماعی قوی. اما اون شب لعنتی باعث شد پسرم به یه بچه پرخاشگر و گوشه گیر تبدیل بشه.
پسرم کلاس اول بود که اولین جدایی یک هفته ای من و امیر اتفاق افتاد. تا قبل از اون هر موقع امیر سفر کاری براش پیش میومد من و احسان هم همراهش میرفتیم. ولی دیگه نمیتونستیم احسان را یک هفته از مدرسه برداریم اونم همون روزهای حساس مهرماه، همسرم گفت احسان را بسپاریم به مادربزرگش و خودمون دوتایی بریم ولی من دلم نیومد. توی فرودگاه امیر مثل بچه ها مارو بغل کرده بودو گریه میکرد. حس خیلی بدی بود. انگار این سفر بازگشتی نداشت.
یک هفته به سختی و به کندی گذشت و شوهرم برگشت. غروب بود که رسید. خیلی حس و حالمون عجیب بود توی مسیر از فرودگاه تا خونه هزاران بار همدیگه را بوسیدیم. و پسرم چشم از ما برنمیداشت. اونم دلتنگ پدرش بود.
شام خوردیم و امیر رفت دوش بگیره، قبلش بهم چشمکی زد که یعنی من دیگه طاقت ندارم. منم احسان(پسرمون) را بردم توی اتاقش که بخوابه.
استرس عجیبی داشتم. توی هال بودم که امیر از پشت بغلم کرد. به زور تونستم بکشمش توی اتاق خوابمون، ولی اصلا حواسم به قفل کردن در نبود. مشغول معاشقه بودیم و تو حال و هوای خودمون بودیم که یکدفعه پسرم (احسان) وارد اتاق شد و در بدترین وضعیت ممکن مارو دید...سریع من و پدرش خودمون رو جمع و جور کردیم ولی اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده بود...
امیر فریاد بلندی زد که چرا در نزدی و اومدی تو. و احسان که اولین بار بود کسی سرش داد میزد با گریه دوید به سمت اتاقش.
من اینقدر ترسیده بودم که ناخودآگاه گریه میکردم. همسرم هم دچار سردرد بدی شده بود. قرص خورد و خوابید.
صبح سعی کردم خیلی عادی احسان رابرای رفتن به مدرسه بیدار کنم. هر چی باهاش حرف زدم اون هیچ جوابی نداد. مونده بودم چی بگم. به یه بچه کلاس اولی چطوری توضیح بدم.
از همه بدتر گوشه گیری و سکوت پسرم بود که اذیتم میکرد. و من توی رختخواب سنگین و سرد شده بودم چون هم خودم را گناهکار میدونستم و هم از بی تفاوتی همسرم نسبت به وضعیت احسان دلخور بودم.
مدتی از این ماجرا گذشت...
توی اتاقم جلوی میز آرایش بودم که یهو احسان اومد. توی آینه نگاهش کردم و لبخند زدم.
همش نگران بودم که اگر حرفی بزنه چی باید جواب بدم، اما حرفی نزد، اومد طرفم و از پشت دست انداخت دور گردنم و بوسید صورتمو و رفت، چند شبی رو زود میخوابید و به هر بهانه ای میرفت توی اتاقش تا با پدرش روبرو نشه، وقتی معلمش بهم زنگ زد و گفت احسان نسبت به درس و مدرسه بی توجه شده و نمراتش به شدت افت کرده جرات نکردم به پدرش بگم.
بر خلاف سابق شبها میترسید تنهایی بخوابه و هی اصرار میکرد که من توی اتاقش بمونم, من صبر میکردم خوابش میبرد و بعد میرفتم پیش امیر, اونم عوض شده بود همش غر میزد و انگار با پسر خودش احساس رقابت میکرد سر من، همش توی ذهنم تکرار میکردم که باید ببرمشون پیش مشاور ولی انگارخجالت میکشیدم, تا اینکه یک شب احسان در اثر آنفلونزا به شدت تب کرد۰
من بالای سرش بودم حرفای عجیبی میزد مثلا میگفت به من دست نزن وگرنه میکشمت و....
وقتی امیر اومد توی اتاق تاببینه ما در چه حالیم یهو احسان از جا پرید و با گریه و التماس خودشو انداخت توی بغل من میگفت نزار منو بزنه کمکم کن مامان، امیر شوکه و دلشکسته از اتاق بیرون رفت.
از دوستم آدرس یه کلینیک مشاوره را گرفتم و خودم تنهایی رفتم. خانوم مشاور کمکم کرد منطقی فکر کنم و راهکارهایی یادم داد تا جلوی ادامه ماجرا رو بگیرم.
بهم گفت اول باید ببینید دقیقا چی دیده و نظر خودش درباره دیده هاش چیه، باید احساس امنیت کنه، گفت اون بچه احتمالا فکر کرده پدر داره مادرش رو آزار میده، و فریاد پدر هم این فکر را تقویت کرده، دلیل ترسش از پدر همینه،
بهم گفت این تجربه نابهنگام برای یه بچه ممکنه خیلی گرون تموم بشه طوری که از جنسیت و مردانگی خودش متنفر بشه و حتی قادر به ازدواج نباشه.
خلاصه اینکه با چندین جلسه مشاوره و تلاش خودمون ارتباط من و امیر و احسان مثل قبل عالی و بینظیر شد و احسان کوچولوی ما فهمید که پدر و مادرا برای ابراز محبت و دوست داشتنشون به همدیگه ارتباطی با هم دارند که مخصوص خودشونه و خصوصی هست.