نمایش نتایج: از 1 به 14 از 14

موضوع: چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

4280
  1. بالا | پست 1


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    مطلب پایین داستانیه که در یکی از سایتهای مشاوره به چشمم خورد و فک کردم بد نیست اینجا هم قرارش بدم؛



    من در بست در اختیار شوهرم بودم...یعنی تو بدترین حال و اوضاعم برای شوهرم بهترین بودم...
    کارایی که من واسش کردم تو این دوره زمونه هیشکی نمیکنه....
    اما خوب محبتهای من بی دریغ که نبود..بی انتظار که نبود...
    خودم دوسش داشتم بهش نیاز داشتم برای همین بهش محبت میکردم تا بهم محبت کنه...
    من هر روز گریه میکردم و و مدتها از ازدواجم به شدت پشیمون بودم
    چون همسرم دیوار بود
    یعنی هیچ حرفی نمیزد
    روزی که صداشو میشنیدی اون صدا صدای اعتراض بود اونم به شکلی که میکوبوندتاااا
    براشم فرق نمیکرد که جلو کی باشه...
    بیشترین تعریفش از ظاهرت این بود که اممممممم بهت میاد
    شوخی ؟ خنده؟ هههه...اصلااااا
    شوهرم تو خیابون حتی کنارم راه نمیرفت ... جلوی مهمونا با فاصله ازم مینشست...منم مینشستم کنارش صاف صاف نگام میکرد میگفت برو اونور زشته... یا صداتو بیار پایین....
    تو حسرت این بودم بریم مهمونی برای من یه قاشق بذاره جلوی من...میدیدم شوهرای دیگران سالاد و ماست و برنج و .....
    توی رابطه هم در 70 درصد مواقع من پیش قدم بودم... اما بارها هم از این ناحیه کوبونده شدم و میگفت نه امشب نه....هر وقت هم می اومد تو اتاق یه بهونه هایی می اورد که من ازش رابطه نخوام...مثلا در رو باز میذاشت....یا میگفت سرم درده کمرم درده....یا خسته م..
    البته خوبیاش خیلی بود....مثلا یه مرد به تمام معنا بود..هیچ وقت نشده با دوستاش بره بیرون واسه تفریح...یا تنهایی بره مسافرت....یه خونواده ددوسته به تمام معنا بود...حواسش به کم و کسریه من و خونه بود..سالم بود.....تمیز بود...عاقل بود...شخصیت اجتماعیش بالا بود...همه به گزیده گویی و نجابت می شناختنش...ظاهرش خوب و برازنده بود...و توی مردای اطرافش یه سر و گردن تو خیلی چیزا بالا بود
    این مرد الان یه فرشته س تو خیلی از زمینه ها....
    بهم زنگ میزنه...اس میده...ابراز دلتنگی و دوس داشتن میکنه...همش میگه بیا بشین پیشم...ازم تعریف میکنه تو خیلی چیزا....این اواخر ازم میپرسه دوسم داری؟زندگی با من برات دلچسبه؟(فکر کن اون از من میپرسه یه زمانی من اینا رو بهش با گریه میگفتم)...پیش خونواده ش طرفه منو میگیره....توی یه دفتری که ماله ثبت کاراشه یه جا خوندم که نوشته بود خدایا شکرت واسه اینکه زنه خوبی دارم...همسرم 180 درجه نسبت به قبلش عوض شده...بهم تکیه میکنه بهم اعتماد داهر رو من حساب میکنه....قبولم داره...
    تغییرات مثبته این اواخر هم اینه....باهام دردودل میکنه....از اتفاقای روزمرش باهام حرف میزنه....منو به حرف زدن وادار میکنه....شوخی میکنه باهام بیا و ببین...کشتی میگیره...دلقک بازی درمیاره تا بخندم...هههه دستمو تو خیابون محکم میگیره حتی بعضی وقتا دستشو میندازه دور و کمرم و باهام تو خیابون شوخی میکنه...همین الانم که دارم پست میذارم پای لب تاپ خودشه و هی میگه این برنامه رو بیا ببین این بازی رو نظرت چیه؟یا از پیامایی که تو بازی بین بچه ها رد و بدل میشه با صدای بلند برام میخونه و میخنده....تازه داشت میومد خونه زنگ زده میگه خانومم کجاس که سه ساعته از من خبری نمیگیره....
    این چیزایی که دارم مینویسم حاصله 2 سال و نیم زحمته بی وقفه ی منه...دو سال تلاش بدونه نا امیدی
    بعد از اینکه خیلی از خانم ها پرسیدند که چی کار کردی شوهرت اینطوری شد پاسخ داد:
    در مرحله ی اول
    تو زندگیه از خودم پایین تر زوم شدم و خدا رو هزارر بار شکر میکردم به خاطر اینکه همسرم یه سری خوبیهایی داره که اگر نداشت معضل لاینحل بود واسم...
    همیشه میگفتم اگر عاشق نیس اما مرده زندگیه...حالا تو مثالای بالا به خوبیاش اشاره کردم...خدایی بهش نگاه میکردم و خوبیهاشو از خاطرم میگذروندم....

    مرحله ی بعد
    زوم شدن تو حرفاش بود.....خیلی از مشکلات با گوش دادن به انتقادای شوهر حل میشه...یعنی یه زنه عاقل این انتقادا میشه براش فرصت...
    ...خوب اونم از من نارضایتیهایی داشت...مثلا من اصلا خونه داری بلد نبودم....شلخته بودم....من بلد بودم فقط غذا درست کنم....دیگه هیچی....این عیبمو تا درصد بالایی رفع کردم...واقعا الان جلو همه میگه فلان غذای یا فلان کار رویا تو خونه داری نظیر نداره...
    دیگه اینکه وقتی از یه زنی تعریف میکرد از اون زن ایده میگرفتم.طوری که دیگه اون زن دیگه براش بت نبود...میگفت زنه من...زنه من...زنه من
    یه بار فقط یه بار بهم گفت زن که غر میزنه از چشم می افته....دیگه غز نزدم...
    خلاصه به انتقاداش گوش کردم و رفعشون کردم...

    مرحله ی بعد
    من شوهرمو با سکوت روانی کردم....
    خسته شدم ار بس بهش گفتم بهم محبت کن بهم خوبی کن برام کم نذار...
    بابا شخصیتم له شد...برای همین دیگه وقتی ازش بدی میدیدم فقط سکوت ....البته نه اینکه شورش دربیاد تا اخلاقشو اصلاح میکرد زود به عنوان پاداش مهربون و شاد میشدم...
    زنه خوب و دانا همیشه خوبی میکنه تا وقتی محبتشو از شوهرش دریغ کرد شوهره جای خالیشو بفهمه و اون شروع کنه پارو زدن...
    با سکوت خیلی به شخصیتم جلا دادم....
    یه وقتایی خوب حرکتش توهین بود...یعنی اصلا بحث حیثیتی بود....اونو قهر میکردم اساسی...حتی تو چشاش نگاه نمیکردم...وااای اون داد میزد به من نگاه کن به من نگاه کن...اما رازه کارم این بود که وقتی اون لحظه معذرت میخواست و کوتاه می اومد من همه ی خواسته های مربوط به اون موضوع رو میگفتم و دلایلمو می اوردم و اونم می پذیرفت....و در جا آشتی میکردم...یعین اون توهین اولیه رو از ذهنم پاک میکردم....
    نشده تا حالا بگم اهااااا یادته اون روز هم به من این حرف رو زدی؟

    بزرگترین دلیل موفقیتم خونسردیم بود....ادامه ندادن بحث تو زمان عصبانیت اون .....هیچ وقت باهاش دهن به دهن نشدم اما تا شرایطش میشد و میدیدم پذیرای حرفامه انتقادای سازنده و بزرگی ازش میکردم....یه انتقادایی که در زمانای دیگه شاید محکم میزد تو دهنم...هههه
    اینم بگم هیچ وقت از خونواده ش بدی نگفتم حتی با اینکه برادر شوهرم اسیرم کرده بوده و ....باز تو شرایطش که میشد حرفامو میزدم و نارضایتیمو میرسوندم....
    زبون درازی ممنوع....اشک و گریه سر هر چیزی ممنوع.....طوری که الان وقتی گریه میکنم التماسم میکنه گریه نکنم....چون نذاشتم لوث بشه....
    دیگه اینکه وقتی دیدم همش سرش تو بازیه منم هم پاش شدم...تفریحاتشو منم زوری خودمو واردشون کردم...مثالای قشنگ براش خوندم...از رابطه ی بابام اینا یراش گفتم...چون مردا اصلا دوست ندارن با کسی مقایسه شن اما من با تعریفاتم از خونواده ی خودم هم اونو تشویق کردم هم مقایسه ش کردم اینجوری بهش بر نمیخورد.....

    همه ی اون موارد بالا یه طرف این حرفای بعدیم یه طرف
    من دست از آویزون بودن و گدایی محبت و وابستگی برداشتم.....
    شاید 6 ماهه نگفتم که دوستم داری؟ازش انتقادای احساسی نکردم...نگفتم چرا بهم بها نمیدی...در عوض خودم به خودم بها میدادم جلوش....
    باور کنید عین یه پرنسس هوای خودمو داشتم...چه ظاهر چه غذا چه......منی که همش بغلش میکردم ..همش لمسش میکردم همش بوسش میکردم ...همش میگفتم پس تو چرا اینکارارو نمیکنی...؟؟؟؟دست برداشتم....الان اون اینکارارو میکنه و البته جواب خوبی میگیره از جانب من....

    اون همش بهم مبگه چقدر عوض شدی.....چقدر شخصیتت ثبات داره...چقدر آرامش داری.....چون دیگه برای تامین التماسش نمیکنم....اجازه میدم اون تمایل به تامین پیدا کنه....

    اون عوض شد ...قبل از اون من عوض شدم.....
    هنوز خیلی با ایده آل هام فاصله داره...
    منم با ایده ال های اون فاصله دارم....
    هنوزم وقتی یکی از بچه ها یه سیاستی رو رو میکنه من سرم سوت میکشه واااای حواسم نبود به این بعده زندگی...
    اما خوبیه کارم اینه که شش دانگ حواسمو جمع کردم....تیزه تیزم ببینم چی ممکنه زندگیمو له کنه یا ببره تو اوج....
    هر حرکت اشتباهی تو زندگی اگر فقط یه بار انجام شه و ازش درس گرفته شه موفق میشیم
    ویرایش توسط رامونا : 11-18-2017 در ساعت 07:31 PM

  2. 9 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!!!

    خیلی عالی بود
    واقعا باید به همچین خانومی خدا قوت گفت
    این زندگی می تونست با عدم این مدیریت همون سردی رو داشته باشه یا به جدایی بکشه

    اما به نظرم با دیدن زندگی های مشترکی که دیدم
    یکی از بدترین چیزایی که میتونه زندگی رو با کام یه خونواده تلخ کنه بد اخلاقی و تند بودن هست
    نمیگم فقط از مرد از زن هم همینطوره
    اما وقتی مرد خونواده بد اخلاق باشه اون زندگی خیلی آسیب میبینه
    در حالیکه یه مرد خوش اخلاق از زندگی یه بهشت تو همین دنیا میسازه هم واسه همسرش و هم بچه هاش
    به مرد وقتی عاشق بچه هاشه که عاشق مادرشون باشه...
    ای کاش همه ی مردها یاد بگیرن دوست داشته باشن یاد بگیرن عاشق باشن
    یاد بگیرن مهربون باشن
    که دنیا همین دو روزه هاست...

  4. 4 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  6. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    خیلی عالی بود
    واقعا باید به همچین خانومی خدا قوت گفت
    این زندگی می تونست با عدم این مدیریت همون سردی رو داشته باشه یا به جدایی بکشه

    اما به نظرم با دیدن زندگی های مشترکی که دیدم
    یکی از بدترین چیزایی که میتونه زندگی رو با کام یه خونواده تلخ کنه بد اخلاقی و تند بودن هست
    نمیگم فقط از مرد از زن هم همینطوره
    اما وقتی مرد خونواده بد اخلاق باشه اون زندگی خیلی آسیب میبینه
    در حالیکه یه مرد خوش اخلاق از زندگی یه بهشت تو همین دنیا میسازه هم واسه همسرش و هم بچه هاش
    به مرد وقتی عاشق بچه هاشه که عاشق مادرشون باشه...
    ای کاش همه ی مردها یاد بگیرن دوست داشته باشن یاد بگیرن عاشق باشن
    یاد بگیرن مهربون باشن
    که دنیا همین دو روزه هاست...
    سلام عزیزم.

    میدونی یکی از چیزایی که من تو زندگیم بهش رسیدم اینه که درسته پشت هر مرد موفقی یک زن موفقه؛

    اما لزوما معنیش این نیست که هر زن موفقی میتونه یک مرد موفق بسازه!

    به نظر من توی زندگی اگه زن و مرد دو تا ویژگی مهم رو داشته باشن ۹۹ درصد مشکلاتشونو با سعی و تلاش میتونن حل کنن؛

    اونم داشتن تعهد و خانواده دوستیه!

    اما وای از اون روزی که کسی دوست و رفیق و کلا بیرون خونه واسش مهمتر از داخل خونه باشه!

    چنین کسی رو خییییلی سخت میشه به زندگی دلگرم کرد.

    شاید بعضیا بگن تا آدم از همسرش سردی نبینه که بی خیال خونه زندگیش نمیشه٬ یا مثلا زن اگه زن باشه میتونه هر طور که شده مردشو دلگرم کنه!

    اما مشکل اینجاس که گاهی دوری از خونه و وقت گذرونی بیرون ازخونواده برای بعضی افراد عادت غلط سالهای طولانی مجردیه
    که وارد زندگی مشترکشون میکنن و تا زمانی که خودشون نفهمن که اولویتشون باید خانواده باشه طرف مقابلشون بهترین زن یا شوهر دنیام که باشه متأسفانه هر کاری هم که انجام بده نتیجه نمیگیره یا اگه بگیره واقعا باید صبر ایوب داشته باشه!

    اما اونی که خونوادشو حتی با تمام مشکلات اولویت زندگیش میدونه خیلی راحت تر تغییرات مثبت رو میپذیره و میخواد که زندگیش قشنگ بشه.

    در مورد این خانومم همینطوره٬ شوهر ایشون با وجود تمام بی توجهی هایی که در قبال خانومش داشته مرد زندگی بوده٬ مسئول و متعهد و خانواده دوست!

    به همین دلیلم به مرور زمان این راهکارا تونسته روش تاثیر بزاره!

  8. 4 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    سلام عزیزم.

    میدونی یکی از چیزایی که من تو زندگیم بهش رسیدم اینه که درسته پشت هر مرد موفقی یک زن موفقه؛

    اما لزوما معنیش این نیست که هر زن موفقی میتونه یک مرد موفق بسازه!

    به نظر من توی زندگی اگه زن و مرد دو تا ویژگی مهم رو داشته باشن ۹۹ درصد مشکلاتشونو با سعی و تلاش میتونن حل کنن؛

    اونم داشتن تعهد و خانواده دوستیه!

    اما وای از اون روزی که کسی دوست و رفیق و کلا بیرون خونه واسش مهمتر از داخل خونه باشه!

    چنین کسی رو خییییلی سخت میشه به زندگی دلگرم کرد.

    شاید بعضیا بگن تا آدم از همسرش سردی نبینه که بی خیال خونه زندگیش نمیشه٬ یا مثلا زن اگه زن باشه میتونه هر طور که شده مردشو دلگرم کنه!

    اما مشکل اینجاس که گاهی دوری از خونه و وقت گذرونی بیرون ازخونواده برای بعضی افراد عادت غلط سالهای طولانی مجردیه
    که وارد زندگی مشترکشون میکنن و تا زمانی که خودشون نفهمن که اولویتشون باید خانواده باشه طرف مقابلشون بهترین زن یا شوهر دنیام که باشه متأسفانه هر کاری هم که انجام بده نتیجه نمیگیره یا اگه بگیره واقعا باید صبر ایوب داشته باشه!

    اما اونی که خونوادشو حتی با تمام مشکلات اولویت زندگیش میدونه خیلی راحت تر تغییرات مثبت رو میپذیره و میخواد که زندگیش قشنگ بشه.

    در مورد این خانومم همینطوره٬ شوهر ایشون با وجود تمام بی توجهی هایی که در قبال خانومش داشته مرد زندگی بوده٬ مسئول و متعهد و خانواده دوست!

    به همین دلیلم به مرور زمان این راهکارا تونسته روش تاثیر بزاره!

    سلام رامونا جان
    بله دقیقا به نکات مهم بحث توجه کردین
    البته با توجه به چیزایی که تو خونواده ی خودم و در مورد والدینم دیدم بیشترین چیزی که ایجاد مشکل کرده عصبانیت و خوش اخلاق نبودن هست
    که گاها از یه مرد یا یه زن یه آدم تو یه حصار با دیوارهای فولادی میسازه که به هیشکی اجازه ی ورود بهش رو نمیده..

    مثلا پدر من اهل رفیق بازی و بودن با دوستاش نیست
    مرد زندگیه اما خیلی لجبازه خودش هم همیشه میگه دست خودم نیست و خب این باعث بوجود اومدن مشکلات زیادی شده

    گهگاهی هم که کوتاه میاد باید با مهربونی یک ساعت بشینی باهاش حرف بزنی که حرف حق رو قبول کنه
    در این مورد گاهی مادرم متاسفانه بدتر لجبازی و بد اخلاقی میکنه و این وضع رو خرابتر میکنه
    هرچند طبیعیه یک خانوم از عصبانیت و بداخلاقی همسرش عصبانی میشه اما اگه کمی بیشتر صبر به خرج بده که عصبانیت طرف مقابلش کمتر شه خیلی بهتره
    خانواده دوستی هم که خیلی مهمه
    خانواده دوست بودن فقط به معنی تامین مخارج و نیازهای مالی نیست
    به معنی ارزش و اهمیت دادن به نظرات خونواده هم هست

    و یه نکته ی خیلی مهم که من تو زندگی خیلی به خاطرش اذیت شدم اینه که بحث و دعوای والدین پیش بچه ها
    به خدا برای یه بچه هرچند سنشم بالا باشه بدترین چیز اینه که پدرمادرت جلوی چشمت با همدیگه دعوا کنن
    اون موقع اگه کاخی از طلا و بهترینای دنیا رو هم داشته باشی برات میشه جهنم

    ای کاش همه ی والدین این رو درک کنن به خدا خیلی مهمه خیلی توی حال روحی اون بچه
    تاثیری که تو روحیه و شخصیت و دیدش میذاره
    استرس و اعتماد به نفسش
    و ...

  10. 2 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19861
    نوشته ها
    529
    تشکـر
    412
    تشکر شده 505 بار در 291 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    فکر کنم اکثر مردا

    از غر زدن خانومها گریه زاریشون غیبتهاشون متنفرن
    منم ادمی نبودم که پایبند کسی باشم!الان این متن خوندم فهمیدم خانومم باعث شد من همچین ادمی بشم
    با اعتماد بنفس بالاش
    اون هیچوقت غر نزده و گریه زاری نکرده ولی گاهی احساس میکنم بغض داره دیووونه میشم
    امضای ایشان
    کسانی که در خود احساس حقارت می کنند
    به دیگران رحم می کنند
    اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند!
    یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.
    کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

    فریدریش نیچه

  12. بالا | پست 7


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط صابیر نمایش پست ها
    فکر کنم اکثر مردا

    از غر زدن خانومها گریه زاریشون غیبتهاشون متنفرن
    منم ادمی نبودم که پایبند کسی باشم!الان این متن خوندم فهمیدم خانومم باعث شد من همچین ادمی بشم
    با اعتماد بنفس بالاش
    اون هیچوقت غر نزده و گریه زاری نکرده ولی گاهی احساس میکنم بغض داره دیووونه میشم
    آفرین به خانوم شما؛

    دقیقا همینطوره؛

    هیچ مردی از زنی که چپ و راست اشکش در میاد و سر هر چیزی دائم غر میزنه خوشش نمیاد؛

    حتی من که یک خانومم واقعا از تماشای چنین رفتاری احساس بدی بهم دست میده .

    غر زدن و گریه کردن تنها پیامی که منتقل میکنه ضعف و عدم درک مسائل زندگیه!

    یکی از شروط همسر خوب بودن٬ همراه بودنه؛

    مثلا وقتی داریم میریم خرید و وسط راه یهو ماشینمون خراب میشه٬ به همون اندازه که همسرم با من همراهی میکنه و منو میبره خرید منم باید خرابی ماشین و کلافگیش رو تحمل کنم و شرایط آرومی رو ایجاد کنم تا همسرم در آرامش کارشو انجام بده!

    اینجوری نمیشه که تا وقتی همه چی خوبه خوب باشیم و تا اوضاع برخلاف میلمون میشه ذره ای تحمل و درک شرایط رو نداشته باشیم!

    غر زدن نه تنها کاری از پیش نمیبره بلکه تنش روانی موجود رو زیاد میکنه و در نهایت به مرور زمان خانوم رو از چشم شوهرش میندازه!
    و اینجوری میشه که آقایون از اومدن به خونه و هم نشینی با خانومشون فراری میشن!
    ویرایش توسط رامونا : 04-18-2017 در ساعت 05:57 PM

  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19861
    نوشته ها
    529
    تشکـر
    412
    تشکر شده 505 بار در 291 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    آفرین به خانوم شما؛

    دقیقا همینطوره؛

    هیچ مردی از زنی که چپ و راست اشکش در میاد و سر هر چیزی دائم غر میزنه خوشش نمیاد؛

    حتی من که یک خانومم واقعا از تماشای چنین رفتاری احساس بدی بهم دست میده .

    غر زدن و گریه کردن تنها پیامی که منتقل میکنه ضعف و عدم درک مسائل زندگیه!

    یکی از شروط همسر خوب بودن٬ همراه بودنه؛

    مثلا وقتی داریم میریم خرید و وسط راه یهو ماشینمون خراب میشه٬ به همون اندازه که همسرم با من همراهی میکنه و منو میبره خرید منم باید خرابی ماشین و کلافگیش رو تحمل کنم و شرایط آرومی رو ایجاد کنم تا همسرم در آرامش کارشو انجام بده!

    اینجوری نمیشه که تا وقتی همه چی خوبه خوب باشیم و تا اوضاع برخلاف میلمون میشه ذره ای تحمل و درک شرایط رو نداشته باشیم!

    غر زدن نه تنها کاری از پیش نمیبره بلکه تنش روانی موجود رو زیاد میکنه و در نهایت به مرور زمان خانوم رو از چشم شوهرش میندازه!
    و اینجوری میشه که آقایون از اومدن به خونه و هم نشینی با خانومشون فراری میشن!
    دقیقا من یه چیزهایی میشنوم از همکارام و خانوماشون شاخ درمیارم کاش همه مثل شما و همسر من این درایت رو داشتن
    امضای ایشان
    کسانی که در خود احساس حقارت می کنند
    به دیگران رحم می کنند
    اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند!
    یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.
    کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

    فریدریش نیچه

  14. 2 کاربران زیر از صابیر بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2017
    شماره عضویت
    37084
    نوشته ها
    34
    تشکـر
    41
    تشکر شده 10 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها


    من در بست در اختیار شوهرم بودم...یعنی تو بدترین حال و اوضاعم برای شوهرم بهترین بودم...
    کارایی که من واسش کردم تو این دوره زمونه هیشکی نمیکنه....
    اما خوب محبتهای من بی دریغ که نبود..بی انتظار که نبود...
    خودم دوسش داشتم بهش نیاز داشتم برای همین بهش محبت میکردم تا بهم محبت کنه...
    من هر روز گریه میکردم و و مدتها از ازدواجم به شدت پشیمون بودم
    چون همسرم دیوار بود
    یعنی هیچ حرفی نمیزد
    روزی که صداشو میشنیدی اون صدا صدای اعتراض بود اونم به شکلی که میکوبوندتاااا
    براشم فرق نمیکرد که جلو کی باشه...
    بیشترین تعریفش از ظاهرت این بود که اممممممم بهت میاد
    شوخی ؟ خنده؟ هههه...اصلااااا
    شوهرم تو خیابون حتی کنارم راه نمیرفت ... جلوی مهمونا با فاصله ازم مینشست...منم مینشستم کنارش صاف صاف نگام میکرد میگفت برو اونور زشته... یا صداتو بیار پایین....
    تو حسرت این بودم بریم مهمونی برای من یه قاشق بذاره جلوی من...میدیدم شوهرای دیگران سالاد و ماست و برنج و .....
    توی رابطه هم در 70 درصد مواقع من پیش قدم بودم... اما بارها هم از این ناحیه کوبونده شدم و میگفت نه امشب نه....هر وقت هم می اومد تو اتاق یه بهونه هایی می اورد که من ازش رابطه نخوام...مثلا در رو باز میذاشت....یا میگفت سرم درده کمرم درده....یا خسته م..
    البته خوبیاش خیلی بود....مثلا یه مرد به تمام معنا بود..هیچ وقت نشده با دوستاش بره بیرون واسه تفریح...یا تنهایی بره مسافرت....یه خونواده ددوسته به تمام معنا بود...حواسش به کم و کسریه من و خونه بود..سالم بود.....تمیز بود...عاقل بود...شخصیت اجتماعیش بالا بود...همه به گزیده گویی و نجابت می شناختنش...ظاهرش خوب و برازنده بود...و توی مردای اطرافش یه سر و گردن تو خیلی چیزا بالا بود
    این مرد الان یه فرشته س تو خیلی از زمینه ها....
    بهم زنگ میزنه...اس میده...ابراز دلتنگی و دوس داشتن میکنه...همش میگه بیا بشین پیشم...ازم تعریف میکنه تو خیلی چیزا....این اواخر ازم میپرسه دوسم داری؟زندگی با من برات دلچسبه؟(فکر کن اون از من میپرسه یه زمانی من اینا رو بهش با گریه میگفتم)...پیش خونواده ش طرفه منو میگیره....توی یه دفتری که ماله ثبت کاراشه یه جا خوندم که نوشته بود خدایا شکرت واسه اینکه زنه خوبی دارم...همسرم 180 درجه نسبت به قبلش عوض شده...بهم تکیه میکنه بهم اعتماد داهر رو من حساب میکنه....قبولم داره...
    تغییرات مثبته این اواخر هم اینه....باهام دردودل میکنه....از اتفاقای روزمرش باهام حرف میزنه....منو به حرف زدن وادار میکنه....شوخی میکنه باهام بیا و ببین...کشتی میگیره...دلقک بازی درمیاره تا بخندم...هههه دستمو تو خیابون محکم میگیره حتی بعضی وقتا دستشو میندازه دور و کمرم و باهام تو خیابون شوخی میکنه...همین الانم که دارم پست میذارم پای لب تاپ خودشه و هی میگه این برنامه رو بیا ببین این بازی رو نظرت چیه؟یا از پیامایی که تو بازی بین بچه ها رد و بدل میشه با صدای بلند برام میخونه و میخنده....تازه داشت میومد خونه زنگ زده میگه خانومم کجاس که سه ساعته از من خبری نمیگیره....
    این چیزایی که دارم مینویسم حاصله 2 سال و نیم زحمته بی وقفه ی منه...دو سال تلاش بدونه نا امیدی
    بعد از اینکه خیلی از خانم ها پرسیدند که چی کار کردی شوهرت اینطوری شد پاسخ داد:
    در مرحله ی اول
    تو زندگیه از خودم پایین تر زوم شدم و خدا رو هزارر بار شکر میکردم به خاطر اینکه همسرم یه سری خوبیهایی داره که اگر نداشت معضل لاینحل بود واسم...
    همیشه میگفتم اگر عاشق نیس اما مرده زندگیه...حالا تو مثالای بالا به خوبیاش اشاره کردم...خدایی بهش نگاه میکردم و خوبیهاشو از خاطرم میگذروندم....

    مرحله ی بعد
    زوم شدن تو حرفاش بود.....خیلی از مشکلات با گوش دادن به انتقادای شوهر حل میشه...یعنی یه زنه عاقل این انتقادا میشه براش فرصت...
    ...خوب اونم از من نارضایتیهایی داشت...مثلا من اصلا خونه داری بلد نبودم....شلخته بودم....من بلد بودم فقط غذا درست کنم....دیگه هیچی....این عیبمو تا درصد بالایی رفع کردم...واقعا الان جلو همه میگه فلان غذای یا فلان کار رویا تو خونه داری نظیر نداره...
    دیگه اینکه وقتی از یه زنی تعریف میکرد از اون زن ایده میگرفتم.طوری که دیگه اون زن دیگه براش بت نبود...میگفت زنه من...زنه من...زنه من
    یه بار فقط یه بار بهم گفت زن که غر میزنه از چشم می افته....دیگه غز نزدم...
    خلاصه به انتقاداش گوش کردم و رفعشون کردم...

    مرحله ی بعد
    من شوهرمو با سکوت روانی کردم....
    خسته شدم ار بس بهش گفتم بهم محبت کن بهم خوبی کن برام کم نذار...
    بابا شخصیتم له شد...برای همین دیگه وقتی ازش بدی میدیدم فقط سکوت ....البته نه اینکه شورش دربیاد تا اخلاقشو اصلاح میکرد زود به عنوان پاداش مهربون و شاد میشدم...
    زنه خوب و دانا همیشه خوبی میکنه تا وقتی محبتشو از شوهرش دریغ کرد شوهره جای خالیشو بفهمه و اون شروع کنه پارو زدن...
    با سکوت خیلی به شخصیتم جلا دادم....
    یه وقتایی خوب حرکتش توهین بود...یعنی اصلا بحث حیثیتی بود....اونو قهر میکردم اساسی...حتی تو چشاش نگاه نمیکردم...وااای اون داد میزد به من نگاه کن به من نگاه کن...اما رازه کارم این بود که وقتی اون لحظه معذرت میخواست و کوتاه می اومد من همه ی خواسته های مربوط به اون موضوع رو میگفتم و دلایلمو می اوردم و اونم می پذیرفت....و در جا آشتی میکردم...یعین اون توهین اولیه رو از ذهنم پاک میکردم....
    نشده تا حالا بگم اهااااا یادته اون روز هم به من این حرف رو زدی؟

    بزرگترین دلیل موفقیتم خونسردیم بود....ادامه ندادن بحث تو زمان عصبانیت اون .....هیچ وقت باهاش دهن به دهن نشدم اما تا شرایطش میشد و میدیدم پذیرای حرفامه انتقادای سازنده و بزرگی ازش میکردم....یه انتقادایی که در زمانای دیگه شاید محکم میزد تو دهنم...هههه
    اینم بگم هیچ وقت از خونواده ش بدی نگفتم حتی با اینکه برادر شوهرم اسیرم کرده بوده و ....باز تو شرایطش که میشد حرفامو میزدم و نارضایتیمو میرسوندم....
    زبون درازی ممنوع....اشک و گریه سر هر چیزی ممنوع.....طوری که الان وقتی گریه میکنم التماسم میکنه گریه نکنم....چون نذاشتم لوث بشه....
    دیگه اینکه وقتی دیدم همش سرش تو بازیه منم هم پاش شدم...تفریحاتشو منم زوری خودمو واردشون کردم...مثالای قشنگ براش خوندم...از رابطه ی بابام اینا یراش گفتم...چون مردا اصلا دوست ندارن با کسی مقایسه شن اما من با تعریفاتم از خونواده ی خودم هم اونو تشویق کردم هم مقایسه ش کردم اینجوری بهش بر نمیخورد.....

    همه ی اون موارد بالا یه طرف این حرفای بعدیم یه طرف
    من دست از آویزون بودن و گدایی محبت و وابستگی برداشتم.....
    شاید 6 ماهه نگفتم که دوستم داری؟ازش انتقادای احساسی نکردم...نگفتم چرا بهم بها نمیدی...در عوض خودم به خودم بها میدادم جلوش....
    باور کنید عین یه پرنسس هوای خودمو داشتم...چه ظاهر چه غذا چه......منی که همش بغلش میکردم ..همش لمسش میکردم همش بوسش میکردم ...همش میگفتم پس تو چرا اینکارارو نمیکنی...؟؟؟؟دست برداشتم....الان اون اینکارارو میکنه و البته جواب خوبی میگیره از جانب من....

    اون همش بهم مبگه چقدر عوض شدی.....چقدر شخصیتت ثبات داره...چقدر آرامش داری.....چون دیگه برای تامین التماسش نمیکنم....اجازه میدم اون تمایل به تامین پیدا کنه....

    اون عوض شد ...قبل از اون من عوض شدم.....
    هنوز خیلی با ایده آل هام فاصله داره...
    منم با ایده ال های اون فاصله دارم....
    هنوزم وقتی یکی از بچه ها یه سیاستی رو رو میکنه من سرم سوت میکشه واااای حواسم نبود به این بعده زندگی...
    اما خوبیه کارم اینه که شش دانگ حواسمو جمع کردم....تیزه تیزم ببینم چی ممکنه زندگیمو له کنه یا ببره تو اوج....
    هر حرکت اشتباهی تو زندگی اگر فقط یه بار انجام شه و ازش درس گرفته شه موفق میشیم
    عالی بود،ممنون بابت این پست پر بار،ان شاالله همیشه زنگیتون به شیرینی عسل باشه

  16. بالا | پست 10


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط Yas26 نمایش پست ها
    عالی بود،ممنون بابت این پست پر بار،ان شاالله همیشه زنگیتون به شیرینی عسل باشه
    خواهش میکنم و ممنونم از دعای قشنگت٬ اما این ماجرای زندگی خودم نبود ؛

    من زمانی که این تاپیکو زدم اولش توضیح دادم که این داستان زندگی خانومیه که من توی یک سایت مشاوره دیگه دیده بودم و فک کردم که خوبه به عنوان آموزش اینجا هم بزارمش.

    اما جناب فرخ (مدیر سایت) توی ویرایش پست ٬ اون توضیح رو حذف کردن

  17. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2017
    شماره عضویت
    36283
    نوشته ها
    181
    تشکـر
    45
    تشکر شده 82 بار در 73 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها


    من در بست در اختیار شوهرم بودم...یعنی تو بدترین حال و اوضاعم برای شوهرم بهترین بودم...
    کارایی که من واسش کردم تو این دوره زمونه هیشکی نمیکنه....
    اما خوب محبتهای من بی دریغ که نبود..بی انتظار که نبود...
    خودم دوسش داشتم بهش نیاز داشتم برای همین بهش محبت میکردم تا بهم محبت کنه...
    من هر روز گریه میکردم و و مدتها از ازدواجم به شدت پشیمون بودم
    چون همسرم دیوار بود
    یعنی هیچ حرفی نمیزد
    روزی که صداشو میشنیدی اون صدا صدای اعتراض بود اونم به شکلی که میکوبوندتاااا
    براشم فرق نمیکرد که جلو کی باشه...
    بیشترین تعریفش از ظاهرت این بود که اممممممم بهت میاد
    شوخی ؟ خنده؟ هههه...اصلااااا
    شوهرم تو خیابون حتی کنارم راه نمیرفت ... جلوی مهمونا با فاصله ازم مینشست...منم مینشستم کنارش صاف صاف نگام میکرد میگفت برو اونور زشته... یا صداتو بیار پایین....
    تو حسرت این بودم بریم مهمونی برای من یه قاشق بذاره جلوی من...میدیدم شوهرای دیگران سالاد و ماست و برنج و .....
    توی رابطه هم در 70 درصد مواقع من پیش قدم بودم... اما بارها هم از این ناحیه کوبونده شدم و میگفت نه امشب نه....هر وقت هم می اومد تو اتاق یه بهونه هایی می اورد که من ازش رابطه نخوام...مثلا در رو باز میذاشت....یا میگفت سرم درده کمرم درده....یا خسته م..
    البته خوبیاش خیلی بود....مثلا یه مرد به تمام معنا بود..هیچ وقت نشده با دوستاش بره بیرون واسه تفریح...یا تنهایی بره مسافرت....یه خونواده ددوسته به تمام معنا بود...حواسش به کم و کسریه من و خونه بود..سالم بود.....تمیز بود...عاقل بود...شخصیت اجتماعیش بالا بود...همه به گزیده گویی و نجابت می شناختنش...ظاهرش خوب و برازنده بود...و توی مردای اطرافش یه سر و گردن تو خیلی چیزا بالا بود
    این مرد الان یه فرشته س تو خیلی از زمینه ها....
    بهم زنگ میزنه...اس میده...ابراز دلتنگی و دوس داشتن میکنه...همش میگه بیا بشین پیشم...ازم تعریف میکنه تو خیلی چیزا....این اواخر ازم میپرسه دوسم داری؟زندگی با من برات دلچسبه؟(فکر کن اون از من میپرسه یه زمانی من اینا رو بهش با گریه میگفتم)...پیش خونواده ش طرفه منو میگیره....توی یه دفتری که ماله ثبت کاراشه یه جا خوندم که نوشته بود خدایا شکرت واسه اینکه زنه خوبی دارم...همسرم 180 درجه نسبت به قبلش عوض شده...بهم تکیه میکنه بهم اعتماد داهر رو من حساب میکنه....قبولم داره...
    تغییرات مثبته این اواخر هم اینه....باهام دردودل میکنه....از اتفاقای روزمرش باهام حرف میزنه....منو به حرف زدن وادار میکنه....شوخی میکنه باهام بیا و ببین...کشتی میگیره...دلقک بازی درمیاره تا بخندم...هههه دستمو تو خیابون محکم میگیره حتی بعضی وقتا دستشو میندازه دور و کمرم و باهام تو خیابون شوخی میکنه...همین الانم که دارم پست میذارم پای لب تاپ خودشه و هی میگه این برنامه رو بیا ببین این بازی رو نظرت چیه؟یا از پیامایی که تو بازی بین بچه ها رد و بدل میشه با صدای بلند برام میخونه و میخنده....تازه داشت میومد خونه زنگ زده میگه خانومم کجاس که سه ساعته از من خبری نمیگیره....
    این چیزایی که دارم مینویسم حاصله 2 سال و نیم زحمته بی وقفه ی منه...دو سال تلاش بدونه نا امیدی
    بعد از اینکه خیلی از خانم ها پرسیدند که چی کار کردی شوهرت اینطوری شد پاسخ داد:
    در مرحله ی اول
    تو زندگیه از خودم پایین تر زوم شدم و خدا رو هزارر بار شکر میکردم به خاطر اینکه همسرم یه سری خوبیهایی داره که اگر نداشت معضل لاینحل بود واسم...
    همیشه میگفتم اگر عاشق نیس اما مرده زندگیه...حالا تو مثالای بالا به خوبیاش اشاره کردم...خدایی بهش نگاه میکردم و خوبیهاشو از خاطرم میگذروندم....

    مرحله ی بعد
    زوم شدن تو حرفاش بود.....خیلی از مشکلات با گوش دادن به انتقادای شوهر حل میشه...یعنی یه زنه عاقل این انتقادا میشه براش فرصت...
    ...خوب اونم از من نارضایتیهایی داشت...مثلا من اصلا خونه داری بلد نبودم....شلخته بودم....من بلد بودم فقط غذا درست کنم....دیگه هیچی....این عیبمو تا درصد بالایی رفع کردم...واقعا الان جلو همه میگه فلان غذای یا فلان کار رویا تو خونه داری نظیر نداره...
    دیگه اینکه وقتی از یه زنی تعریف میکرد از اون زن ایده میگرفتم.طوری که دیگه اون زن دیگه براش بت نبود...میگفت زنه من...زنه من...زنه من
    یه بار فقط یه بار بهم گفت زن که غر میزنه از چشم می افته....دیگه غز نزدم...
    خلاصه به انتقاداش گوش کردم و رفعشون کردم...

    مرحله ی بعد
    من شوهرمو با سکوت روانی کردم....
    خسته شدم ار بس بهش گفتم بهم محبت کن بهم خوبی کن برام کم نذار...
    بابا شخصیتم له شد...برای همین دیگه وقتی ازش بدی میدیدم فقط سکوت ....البته نه اینکه شورش دربیاد تا اخلاقشو اصلاح میکرد زود به عنوان پاداش مهربون و شاد میشدم...
    زنه خوب و دانا همیشه خوبی میکنه تا وقتی محبتشو از شوهرش دریغ کرد شوهره جای خالیشو بفهمه و اون شروع کنه پارو زدن...
    با سکوت خیلی به شخصیتم جلا دادم....
    یه وقتایی خوب حرکتش توهین بود...یعنی اصلا بحث حیثیتی بود....اونو قهر میکردم اساسی...حتی تو چشاش نگاه نمیکردم...وااای اون داد میزد به من نگاه کن به من نگاه کن...اما رازه کارم این بود که وقتی اون لحظه معذرت میخواست و کوتاه می اومد من همه ی خواسته های مربوط به اون موضوع رو میگفتم و دلایلمو می اوردم و اونم می پذیرفت....و در جا آشتی میکردم...یعین اون توهین اولیه رو از ذهنم پاک میکردم....
    نشده تا حالا بگم اهااااا یادته اون روز هم به من این حرف رو زدی؟

    بزرگترین دلیل موفقیتم خونسردیم بود....ادامه ندادن بحث تو زمان عصبانیت اون .....هیچ وقت باهاش دهن به دهن نشدم اما تا شرایطش میشد و میدیدم پذیرای حرفامه انتقادای سازنده و بزرگی ازش میکردم....یه انتقادایی که در زمانای دیگه شاید محکم میزد تو دهنم...هههه
    اینم بگم هیچ وقت از خونواده ش بدی نگفتم حتی با اینکه برادر شوهرم اسیرم کرده بوده و ....باز تو شرایطش که میشد حرفامو میزدم و نارضایتیمو میرسوندم....
    زبون درازی ممنوع....اشک و گریه سر هر چیزی ممنوع.....طوری که الان وقتی گریه میکنم التماسم میکنه گریه نکنم....چون نذاشتم لوث بشه....
    دیگه اینکه وقتی دیدم همش سرش تو بازیه منم هم پاش شدم...تفریحاتشو منم زوری خودمو واردشون کردم...مثالای قشنگ براش خوندم...از رابطه ی بابام اینا یراش گفتم...چون مردا اصلا دوست ندارن با کسی مقایسه شن اما من با تعریفاتم از خونواده ی خودم هم اونو تشویق کردم هم مقایسه ش کردم اینجوری بهش بر نمیخورد.....

    همه ی اون موارد بالا یه طرف این حرفای بعدیم یه طرف
    من دست از آویزون بودن و گدایی محبت و وابستگی برداشتم.....
    شاید 6 ماهه نگفتم که دوستم داری؟ازش انتقادای احساسی نکردم...نگفتم چرا بهم بها نمیدی...در عوض خودم به خودم بها میدادم جلوش....
    باور کنید عین یه پرنسس هوای خودمو داشتم...چه ظاهر چه غذا چه......منی که همش بغلش میکردم ..همش لمسش میکردم همش بوسش میکردم ...همش میگفتم پس تو چرا اینکارارو نمیکنی...؟؟؟؟دست برداشتم....الان اون اینکارارو میکنه و البته جواب خوبی میگیره از جانب من....

    اون همش بهم مبگه چقدر عوض شدی.....چقدر شخصیتت ثبات داره...چقدر آرامش داری.....چون دیگه برای تامین التماسش نمیکنم....اجازه میدم اون تمایل به تامین پیدا کنه....

    اون عوض شد ...قبل از اون من عوض شدم.....
    هنوز خیلی با ایده آل هام فاصله داره...
    منم با ایده ال های اون فاصله دارم....
    هنوزم وقتی یکی از بچه ها یه سیاستی رو رو میکنه من سرم سوت میکشه واااای حواسم نبود به این بعده زندگی...
    اما خوبیه کارم اینه که شش دانگ حواسمو جمع کردم....تیزه تیزم ببینم چی ممکنه زندگیمو له کنه یا ببره تو اوج....
    هر حرکت اشتباهی تو زندگی اگر فقط یه بار انجام شه و ازش درس گرفته شه موفق میشیم
    سلام. حالا واقعا زندگی خودت بود...

  18. بالا | پست 12


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط samane.m نمایش پست ها
    سلام. حالا واقعا زندگی خودت بود...



    نه!!!

    توی نظرات توضیح دادم.

  19. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2017
    شماره عضویت
    36283
    نوشته ها
    181
    تشکـر
    45
    تشکر شده 82 بار در 73 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها


    نه!!!

    توی نظرات توضیح دادم.
    اما واقعا سخته. واقعا افرین به اون خانم

  20. بالا | پست 14


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چگونه شوهر بداخلاقمو عاشق خودم کردم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط samane.m نمایش پست ها
    اما واقعا سخته. واقعا افرین به اون خانم
    بله٬ هیچ چیز با ارزشی به آسونی به دست نمیاد

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد