همیشه عرصه این جهان میدانی برای تعارض و تناقض و تقابل دو تایی های ابدی تاریخ بوده است. گویا تقدیر زمین و زمان با نبرد و مخاصمه دوگانه های اهریمن و اهورا، خیر و شر، نیکی و بدی، عقل و احساس و ... قرین بوده است.
اما به نظر میرسد عقل و احساس یکی از مشهودترین و ملموسترین دوتاییهای معارض است که همواره در مقابل یکدگیر قرار گرفتهاند و هر فردی به تبعیت و پیروی از یکی از آنها بیرقی برافراشته و دیگری را سرکوب کرده است.
و اینگونه است که گاه احساس به فرماندهی دل، انسان را به کاری فرمان می دهد که عقل آن را بر نمیتابد و گاه عقل به حکمرانی مغز بر انجام کاری به یقین میرسد که احساس آنرا نمیخواهد.
این دو نیروی معارض تا انسان بوده و تاریخ ادامه دارد در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده و هر کدام به منزله ترمز دیگری عمل میکند. ترمزی که مانع بی مهابا رفتن دیگری میشود و در سرازیریها آنرا کنترل میکند.
اما به طور کلی «عقل» و «احساس»، هر دو از عوامل شناخت یا معرفت (Knowledg) هستند. که بر اساس طبقهبندی دیلتای و ریکرت اولی جزو علوم طبیعی و دیگری در مجموعه علوم فرهنگی قرار میگیرد که بین آنها شکافی پرنشدنی وجود دارد.
اما بر اساس فرضیه «نهایت مشترک»، این شکاف تنها در نقطه شروع عقل یا آغاز احساس حادث می شود.
به عبارت دیگری وقتی عقل و احساس هر کدام به اندازه دیگری رشد نکرده باشد و بین آن دو اختلاف فاز وجود داشته باشد، موجب می شود که یکی از آنها همواره در مقابل دیگری بایستد و تصمیماتشان متفاوت باشد.
به سخن دیگر با ارتقای سطح و افزایش عیار و حد اعلای هر کدام، نه تنها هیچ تعارض، تتاقض، تناضع و تقابلی بین آنها وجود ندارد، بلکه آن دو کاملا بر هم منطبق شده و در یکدیگر حل می شوند.
یعنی تصمیمات عقل کامل و احساس پرورش یافته، کاملا منطبق بر یکدیگر است.
در واقع در دیدگاه «نهایت مشترک» یا «Same Finality» عقل و احساس بر خلاف خطوط متقاطع که با یکدیگر در نقطه ای تلاقی دارند، و همچنین بر خلاف خطوط متنافر که هیچ سنخیت و تشابه جنسیتی با هم ندارند، است.
در این دیدگاه عقل و احساس مانند دو خط موازی در فضا هستند که هرچند بر اساس اصول اولیه و در آغاز هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند، اما بدیهی ترین خصوصیت آنها در این است که به موازات یکدیگر پیش می روند و هیچ یک از آنها از دیگری پیشی نمی گیرد.
در ثانی مهمترین ویژگی آنها در این است که طبق تعاریف ریاضی و هندسه اقلیدسی، در بینهایت به یکدیگری می رسند و از آن پس منطبق بر یکدیگر حرکت میکنند و اصولا و اساسا یک خط میشوند.
یعنی عقل و احساس، مانند دو خط موازی هستند که هرچه بیشتر رشد کنند و پرورش یابند به یکدیگر نزدیک شده و تصمیمات و احکامشان مشابه میشود و این تشابه در بینهایت به انطباق کامل میانجامد.
بنابراین اگر گاهی بین احساس و عقلمان درگیری و نزاعی سر میگیرد، به دلیل آن است که یکی از آنها به اندازه دیگری رشد نکرده و اختلاف فاز وجود دارد. وگرنه در صورتی که هر کدام در حد مطلوبی رشد کرده باشند هیچ اختلاف دیدگاهی بین آنها وجود نخواهد داشت.