سلام به همگی
دوستان من از اولی اینجا عضو شدم واقعا تو بعضی موارد به نتیجه های خوبی رسیدم ولی این مشکلو تا حالا مطرح نکرده بودم....تا اینکه امروز واقعا دیگه بریدم... از شدت عصبانیت چند بار محکم زدم تو سرم که الان تازه دارم میفهمم چقدر درد و سرگیجه دارم...من همیشه با قوم و خویشامون فرق داشتم از لحاظ رفتاری و لباس و سبک زندگی و طرز فکرو ...... خلاصه همه چی....تازگیا هم دارم به همه حس تنفر پیدا میکنم... از عید خوشم نمیاد به خاطر دید وبازدیداش...نه اینکه با اینجور برنامه مشکل داشته باشم ولی این وسط با اوت آدمایی که میان و میرن مشکل دارم...طایفه ما ( که البته من اصلا جزو طایفه خودم به حساب نمیارم ) همش واسه ازدواج ذوست دارن آشنا باشه و ازین مزخرفات....من دوس نداررررررررررررررمممممم من چیم به اینا میخوره که تو این مورد باهاشون هماهنگ باشم...حالا پدربزرگم هروقت منو میبینه هی میپذسه کی درست تموم میشه... هی به بابام میگه فقط آشناهی میگه فلانی با غریبه ازدواج کرد کارش به طلاق کشید.....من وقتی این حرفا رو میشنوم اون لحظه فقط میخوام منفجر شم .... بابا دلم نمیخواد ...دوس دارم هر جوری دلم میخواد زندگی کنم...این حرفا خیلی رو اعصابمه...تا میام مثل آدم دو روز کیف زندگیمو ببرم این حرفا میاد رو اعصابم...اه...یجورایی سنتی هستن...من در رابطه با سنت مغزم هنگ میکنه...خب فرق دارم...خوشم نمیاد ازین حرفا....نمیفهمم چجوری باید با اعصاب خوردیش مقابله کنم؟؟...دست خودم بود بارو بندیلمو مبیستم میرفتم جایی که هیچ آشنایی نبینم...