سلام
یک سال و نیم پیش با همسرم عقد شدیم. همسرم تحصیلات دانشگاهی نداره اما با تلاش و پشتکار خودش شغل هنری (سینمایی) داره و درآمدش هم خوبه. من خودم لیسانش معماری ام با عدم تحصیلاتش مشکلی نداشتم و ندارم. خانواده ام هم هیچ وقت دخالت نکردند حتی بعد از ازدواجمون در دعوا و مشکلاتمون حتی یکبار هم این نکته رو متذکر نشدن. من همسرم رو خیلی دوست داشتم مدت 12 سال.... بعد از اینکه تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم مادر همسرم خیلی با این قضیه مخالف بود یک سال طول کشید تا رضایت بده بیاد خواستگاری... دلیلش هم این بود که ایشون با ازدواجهایی که زوج خودشون همو انتخاب کنن مشکل داشتن و میگفتن این عشقهای خیابانی دوام نداره...
خانواده همسرم هیچ کدوم تحصیلات انشگاهی ندارند همسرم دو برادر داره که ازدواج آنها کاملا سنتی بوده یعنی مادر شوهرم دختر رو انتخاب مب کرده و میرفتند خواستگاری....
از دو سه روز قبل عقد اختلاف من و خاواده شوهرم شروع شد. مادر شوهرم بهم پیشنهاد کرد که به جای خرید سرویس طلا یک سرویس که او داشت را بردارم (میگفت این را برای زن پسرش خریده که اگه فوت کرد به او برسد) من قبول نکردم خوب دوست داشتم یک چیز ظریف و سفید بخرم خوب عروس بودم ذوق داشتم... یدآوری کنم که جشن عقد ما تو محضر انجام شد و از همون اول توافق کرده بودیم که جشن عروسی نگیریم... وقتی اون سرویس طلا رو قبول نکردم مادرشوهرم با لحنی(که خودش بعدا میگفت شوخی کرده ولی من حس کردم با حرص گفته) بهم گفت انتر تو فکر کردی من نمیخام برات طلا بخر... من از اون کلمه خیلی ناراحت شدم... تا حالا تو خانواده ام کسی همچین حرفی بهم نگفته بود... اما سکوت کردم و گفتم جلوی مراسم را نگیرم.... منتهی این حرکت بعدها هم تکرار شد...
مادرشوهرم انتظار داشت همه جمعه ها پسرها و عروسهایش کنارش جمع شوند در مورد عروسهای دیگه که شاغل نبودن مشکلی نبود اما ن که شاغل بودم گاهی در طول هفته همخانواده ام را نمیدیدم .. بنابراین تصمیم گرفتیم یک هفته در میان برویم خانه خانواده هایمان... البته شوهرم وسط هفته ها همیشه به مادرش سر میزد اما من خانواده ام را نمیدیدم... یکی از همین هفته ها بعد از دو هفته که به خانه مادرشوهرم رفتم تا در را باز کردم گفت: کجا بودی انتر دلمون برات تنگ شده بود... و من باز ناراحت شدم به همسرم گفتم و اون باز گفت از ته دلش نگفته بود
تا اینکه پیش از اغاز ماه رمضان به خانه برادر شوهرم دعوت شدیم تا امده شویم کمی طول کشید و برادرشوهرم زنگ زد که می ایید یا نه.. انگار که فکر کرده بودند ما نمیرویم... از در که رفتیم داخل احساس کردم همه نسبت به من جبهه گرفته اند... به بهانه اینکه تو روزه میگیری یا نه به شوخی و جدی هی ازم سوال میکردن یه جوری که احساس کردم دارن بهم حمله میکنن... گفتم تو شرکت ما کسی روزه نمیگیره.. برادر شوهرم گفت اینا گبرن کسی روزه نمیگیره! مادر شوهرم هم گفت: عروسی که روزه نگیره ما طلاقش رو میدیم! من خیلی از این حرف ناراحت شدم... شوهرم فقط ساکت نشسته بود و حرف نمیزد... من حتی یک کلمه هم نگفتم که مگه پسر خودتون روزه میگیره اون که هر شب مسروب میخوره.. اما فکر کردم ابروی شوهرم ابروی منه من باید پشتش باشم رازشو نگه دارم اما دریغ که اون هیچ وقت پشت من نبود... همش میگفت اونا همشون شوخی کردن... همون شب برای برادر شوهرم چایی بردم یکم چایی ریخت تو سینی زود برگشت گفت طلاقش بده این چه زنیه... دیگه نفهمیدم چی گفتم بدنم میلرزید گفتم: مثل اینکه همون منتظرید منو طلاق بدید.. مادرشوهرم گفت منظورت منم . گفتم بله من از حرفتون ناراحت شدم هی میپرسید چرا چرا چرا گفتم چرا نداره ناراحت شدم دیگه تازه اون دو باری که بهم گفتید انتر هم ناراحت شدم گفت من شوخی کردم به این دو تا عروسها هم اینارو میگم گفتم دوس دارید بابای منم به پسرتون بگه چطوری گوریل دیگه ساکت شد منم به حالت قهر از اونجا رفتم... اختلافات من و شوهرم از همونجا شروع شد...فردای اون روز شوهرم رفت خونه مادرش و ظاهرا مادرش گفته زنت مثل دریده ها بهم حمله کرده و این حرفا اونم نمیدونم چرا میخواسته بگه عروسای دیگتم همچین خوب نیستن گفته عروسها پشت سرت به زنم حرف زدن و ... بعدش یه جنجالی شروع شد که کی پشت سر کی چی گفته .. احساس کردم اشتباه کردم همچی رو میزاشتم کف دست شوهرم و اینکه زن داداشاش چی پشت سر مادرش میگفتن، برای این اینارو میگفتم که یه وقت نرن بگن من گفتم..
خلاصه چند ماهی قهر بودیم تا خونه گرفتیم وقبل اسباب کشی یه روز زنگ زدیم به ادر شوهرم که بریم خونشون آشتی کنیم وسطای راه اونم زنگ زد با عصبانیت گفت نیاین...من نفهمیدم ترکی چی بهم گفتن
بعدش اسباب کشی کردیم و هیچ کدوم از اقوام شوهرم نیامدند
دیدم شوهرم خیلی ناراحته و غصه میخوره که چرا نباید مادر پدرم بیان خونمون به خاطر اون راضی شدم رفتیم خونه مادرش اشتی کردیم
از اون به بعد هر وقت با مادرشوهرم تلفنی حرف میزدم یه تیکه ای بهم مینداخت و من ناراحت میشدم به شوهرم هم میگفتم اونم نهایتش میگفت ببخشید ولی ته دل من میموند
تا دعوتشون کردم خونمون اما مادر شوهرم پشت تلفن به من پرید که تو جهیزیه تو داشتی میاوردی نگفتی من بیام و م پامو نمیزارم اونجا.......خلاصه همه دلخوری ها رو زنده کرد
حس کردم خیلی کینه ایه
حس کردم احمق بودم که رفتم اشتی کردم
تا اینکه یه روز جمعه دوست شوهرم داشت می اومد و ما نونستیم بریم خونه مادرشوهرم... مادرشوهرم هم پشت تلفن بهم بدو بیراه گفت من نفرینتون میکنم برنامه دورهمی جمعه های منو بهم زدین
همین جمله اغاز دعواهای سخت منو و همسرم بود
یک هفته با هم حرف نمیزدیم اما اون به جای اینکه بیاد از دلم در بیاره سرد تر شد
اشتباه کردم تصمیم گرفتم وانمود کنم میخام خودکشی کنم که شاید بیاد سمتم و ازم بپرسه چته
اما بدتر شد زنگ زد به خانواده ام دعوا بالاگرفت
زندگیمون جهنم شد
من روز به روز عصبی تر و تنها تر میشم
اون روز به روز سردتر
دیگه مثل سابق دوستش ندارم
ازش ناراحتم فکر میکنم بچه نه نه است نمیتونه ازم حمایت کنه، حس میکنم تنهام شبها دایم خواب میبینم دارم با مادرشوهرم جرو بحث میکنم
درونم آشفته ست دایم تو ذهنم دارم جمله میسازم که اگه با خانواده شوهرم مواجه شدم چی بگم اخر همه این جملات هم دعوا و کشمکشه
چند روز پیش تو سالن سینما سر صندلی با یه خانومی گلاویز شدم و کتک کاری کردم
درونم پر خشمه
به شوهرمم میگم بیا حرف بزنیم میگه من مشکلی ندارم تو مشکل داری
تو رو خدا منو راهنمایی کنید