نوشته اصلی توسط
sarav
سلام
خانمي ٣٨ ساله هستم. ١٧ سال است كه ازدواج كرده ام، دو فرزند ٦ و ١ ساله دارم، ازدواجم با پيش زمينه عاشقانه بود، عشقي چندين و چند ساله. و من بعد از ازدواج متوجه شدم كه هرگز دوران آشنايي موجب شناخت نميشه و طرفين درواقع خود واقعي خودشون رو نشون نميدن. ضمن اينكه ازدواج ما با مخالفت شديد خانواده من همراه بود. اما بعد از ازدواجمان خانواده رابطه خوبي با همسرم برقرار كردند و در واقع او را پذيرفتند.
همسرم از اوايل ازدواج تندمزاج و بددهن بود و كلماتي از او خطاب به من سر ميزد كه هرگز در تمام عمرم نشنيده بودم، بخاطر عشق قديم و حفظ شأن او و خودم هميشه تحمل كردم و دم نزدم، و اين مساله رو ناشي از اختلاف شديد فرهنگي بين خانواده هامون ميدونستم( پدر و مادرم و همچنين خودم پزشك متخصص و مدرس دانشگاه هستيم). حتي جلو ديگران، در كوچه و خيابان هم حفظ ظاهر نميكرد و به عصبانيت و كلمات زشتش ادامه ميداد. اين كار او باعث شد كه با عرض شرمندگي بسياري از اطرافيان اعم از غريبه و اشنا به سبب دلجويي از من كه "اين اقا اصلا در شأن تو نيست، "شخصيت تو كجا و اين بي حرمتي ها كجا" سعي كنند خودشون رو به من نزديك تر كنند. گرچه كه همه تيرشان به سنگ خورده اما اين گونه عوارض بسيار برايم دردناك است.
الان كه بچه ها بزرگ تر شده اند و او در حضور بچه ها به من تندمزاجي و بددهني ميكنه طاقتم را تاب نموده و به عشق و محبتي كه به كودكانم هديه ميكنم خدشه وارد ميكند.
هر چه در زمان آرامش صحبت ميكنيم كه جلو بچه ها بحث نكنيم او قبول ميكنه، اما همين كه عصباني ميشه ديگه براش مهم نيست و به كارش ادامه ميده.
ضمنا اصلا مشكل خودش رو قبول نداره و اگر روزي كسي بهش بگه كه به روانشناس مراجعه كنه( كه البته از نظر بنده به روانپزشك بيشتر نياز هست) زمين و زمان رو به هم ميريزه، ضمنا من شخصا فردي صبور و پرحوصله هستم، به گونه اي كه اگه يك قدم در جهت من برداشته بشه من صد قدم برميدارم و شايد از ابتدا همين مساله سراپا اشكال بوده!
اينجا را مكان امني براي درد دل ديدم، شايد كمي از زورگوييهايش را بدست فراموشي سپردم.