نوشته اصلی توسط
فهیمه موسوی
با سلام
من 29 سالمه و همسرم 31 و 6 ساله که ازدواج کردیم وحاصل ازدواج ما دختری 3.5 ساله. من و همسرم فامیل بودیم و شرایط شغلی و مالی خانواده من به نسبت همسرم بالا بود و همسرم در خانواده ای زندگی میکرد که در دوره ای تو فشار بد مالی قرار داشتن و خدارو شکر با کمک هم این شرایط بهتر شد . ما یک سال عقد بودیم وتو این یک سال عاشق هم بودیم و خیلی همدیگرو دوست داشتیم به طوری که زبانزد بود. و با توجه به اینکه همسر من میل جنسیش بالا بود و من مجبور بودم علارقم میل باطنیم به خواستش احترام بزارم و این تنها دلیل بود با توجه به شرایط بد مالیش بعد از یک سال عروسی گرفتیم.سال اول ازدواج خوب بود و با توجه به اینکه ما از تهران به شهرستان آمدیم شوهرم همش غیرمستقیسم میگفت بری سر کار و چون من هم خیلی دوست داشتم کاری نیمه وقت گرفتم و مشکل ما از زمانی شروع د که من باردار شدم دیگه توجهش به من کم شد هر روز دعوا داشتیم سر بهانه های مختلف دیگه برام هیچ هزینه ای نمیکرد برام کاری نمیکرد دیگه همه چی تموم شد و مثل دوتا رقیب تو خونه بودیم تا زمانی که دخترم 10 ماهه شد و من گفتم شاید شرایط مالیش بده که اینطور میکنم رفتم سرکار ولی باز بهونه گیریاش بیشتر شد تا چندماهه پیش فهمیدم با دختری ارتباط داره و نمیدونم تا چه حد که تا چند وقت پیش میگه نیست. و تنها حرفش اینه که به من آرامش نمیدی به نظر شما من باید چیکارکنم که بهش آرامش بدم میگه هر چی من میگم باید باشی