مشکلات زندگی من از جایی شروع شد که همسرم با اطمینان دادن به من که از قرصهای جلو گیری استفاده کرده بنوعی از حماقت من استفاده کرد و بچه دار شد (بعد از 2 سال به این موضوع اعتراف کرد که این کار رو انجام دادم جهت بهتر شدن زندگی) روزی که جواب آزمایش بارداری را گرفت با ناراحتی اعلام کرد که من هزار تا نقشه برای زندگی داشتم ،کارم چی میشه ، کارشناسی ارشدم چیکار کنم این موضوع را هم خودش بهم گفت هم مادر مکرمشون . (منم حاج واج مونده بودم که چی قبول کنم اینکه گول خوردم یا گول دارم میخورم یا اصلا من اونو گول زدم - بچه رو کی ..."شوخی")
من اصلا قبول نکردم به همسرم گفتم اشتباه از خودت بوده تو شیش و بش قبول موضوع بودم که مادر شون با مادر من تماس گرفته بودن جهت نظر سنجی که بریم بچه رو بندازیم بهتره چون حمید آقا ناراضی و دختر من هم از همه کارهاش عقب میوفته که با مخالفت من و مادرم روبه رو شد بعد ازاین موضوع را در فامیل خودشون علنی کرد و سیل تبریکات بود که به سمت ما آمد
گذشت بعد چند ماه متوجه شدیم که ما صاحب 2 پسر هستیم - فرزندان به دنیا آمدند-مشکلات بیشتر شد( لازم به ذکر همزمان با همسر من تمامی همکاران و دختر خاله ایشان هم بچه دار شدن این مورد آخر روی همسرم تاثیر زیادی داره)
اول از همه بچه هامو خودم بزرگ میکنم دوم نمیتونم بچه هارو شیر بدم - دختر خاله ایشان به خاطر اینک فرزندشو پیش مادرش بذاره به بچش شیر خشک داد-ماهم شیر خشک دادیم البته 2 برابر چون 2 تا بودن بعد شروع کرد به بی احترامی کردن به مادر من ،چون خانوم و خانواده شان بلد نبودند بچه هارو حموم کنند مادرم 2 ساعت می آمد و بچه هارو میبرد حموم (یک روز در میون)
شش ماه که گذشت گفت نمیتونم بچه هارو نگه دارم میخوام برم سر کار یکی رو بردم خونه مادرم یکی دیگه رو خودش میبرد خونشون می آورد
گفتم نرو سر کار گفت میخوام برم یه موقع دیدی تو طلاقم دادی اونوقت من نمیتونم کار پیدا کنم من کارم رو به راحتی بدست نیوردم که به راحتی ازدست بدم
اون بچهه بود که گذاشتیم خونه بابای من سرما خورد بردیمش دکتر پیش دکتر یکم بی قراری کرد من با بچه اومدم بیرون تا دکتر نظرشو راحت به همسرم بگه بعد از 15 دقیقه اومده میگه این بچه رو چون از اون یکی جدا کردین این بی قراری رو میکنه منم بهش گفتم کاش پدرش اینجا بود حرفای شما رو میشنید
شما باشید چه کار میکنید