نوشته اصلی توسط
هستی94
سال92 با مردی که از 4سال قبل آشنا شده بودم ازدواج کردم. البته ایشان تجربه دومشون بود و بدلیل خیانت همسرش اولش جدا شده بود.از نظر سطح خوانوادگی و مالی اختلاف طبقه نداریم.چون همیشه آدم قانعی بودم بدون برگزادی مراسم عروسی و آداب مرسوم شروع کردیم و پولشو صرف تکمیل خونه کردیم.همسرم قرار بود استخدام یک ارگان دولتی بشه اما طی مراحل اداری اشکال گرفتن وکنسل شد .بخاطر غرور الکیش دنبال کار دیگه ای نرفت.از همون اول زندگی بیکار بود و خرج افتاد گردن خونواده ها.اولش رابطش با خونوادم خوب بود اما بتدریج سر دعوای الکی بین خواهرامون و مدل مبل جهیزیه ام با والدینم درگیر شد که خونواده ام از خرید بعضی اقلام جهیزیه منصرف کرد. مشکل مالی خیلی داشتیم و بشدت تحت فشار بودیم. تا سال بعد من بعنوان معلم مشغول بکار شدم و از نظر مالی اوضاع بهتر شد اما به مرور رفتار همسرم بدتر میشد. چون خیلی کار میکردم به کار خونه خیلی نمیرسیدم و خداییش کمکم میکرد اما توقع داشت در مقابل این کمک همه حقوقمو دراختیارش بذارم.البته تا حدی خرج خونه میدادم اما میخواستم مقداری پس انداز کنم. توی 1سال بیش از 6بار دعوا کردیم و هر دفعه مدتی خونه پدرم میموندم تا با واسطه خانواده ها و البته کوتاه اومدن من آشتی میکردیم. البته اینا دفعاتی بود که اون منو مجبور به ترک خونه میکرد. من بخاطر خونواده ام هیچ وقت به خواست خودم از خونه نرفتم. سر این رفتاراش ارتباطش کلا با خوانواده ام قطع شد.همش از من و خونواده ام ایراد میگیره و توهین میکنه. مدام تحقیرم میکنه و منت میذاره که با من ازدواج کرده. اجازه نمیده با خوانواده ام جایی برم و فقط هروقت اجازه بده میتونم برم ببینمشون. تقریبا با هیچ کس جز خانواده خودش معاشرتی ندارم. من خیلی به خوانواده ام وابسته ام و چون همسرم این رو میدونه مدام تهدید میکنه که نمیذاره خونواده ام رو ببینم و حتی نمیذاره سرکار برم و البته گاها تهدیدهایش را عملی کرده است و مانع رفتنم به خانه پدرم یا محل کار شده ومن بخاطر آروم شدن اوضاع کوتاه آمدم. البته در تعطیلات تابستان سرکار نمیرم و همه کار خونه انجام میدم.من همیشه آدم آرام و مودبی بودم و تحمل رفتارهای خشن و توهین از سوی کسی که دارم باهاش زندگی میکنم بشدت ناراحتم میکنه. گاهی بقدری خشن میشه که فکر میکنم الان منو میکشه.خانواده اش مدام ازش طرفداری میکنند و از من میخواهند در مقابل رفتارهای عجیب پسرشون کوتاه بیام. .نمیتوانم از خانواده و کارم بیدلیل بگذرم و خود را تسلیم خواسته های غیرمنطقی او کنم. احساس میکنم شخصیتم از بین رفته.اجازه هیچ انتخابی به من نمیده و راجع به همه اموراتم خودش تصمیم میگیره.لطفا منو راهنمایی کنید