سلام من 20 سالمه 10 ماهه ازدواج کردم باعشق با شوهرم ازدواج کردم پدرم مخالف بود از وقتی ازدواج کردم دیگه اجازه نداده برم خونشون مادرمم یواشکی میبینم .شوهرم پسر خوبیه خیلی آرومه از لحاظ مادی هم خیلی تامینم میکنه حتی توی خلوت خودمون خیلی بهم محبت میکنه ولی وقتی یکی میاد خونمون یا میریم مهمونی انگار من دیگه براش وجود ندارم دیگه منو نمیبینه همش خودشو میکشه بالامیگه من به زنم بگم آب نخور نمیخوره جرات نداره بدون من کاری بکنه اطرافیانشم که اکثرا مادرش و برادراشن تحسینش میکنن.حتی یه بار وقتی4ماهبودازدواج کرده بودیم به خاطر مادرش تاحد مرگ کتکم زد مادرشم پیش همه گفته بود به خاطر من زنشو زده .من خورد شدم کوچیک شدم اخه نوعروس بودم سخت بود برام جایی نداشتم برم ساختم و هیچی نگفتم.بازم چند بار دعوامون شدبه خاطر مادرش من بازم هیچی نگفتم .یه وقتایی مریض میشم براش مهم نیست فقط منو مثل سرویس میبره بیمارستان حتی خودش پیاده نمیشه ازماشین تاالان چندین بار اینطور شده.خیلی نسبت به من بی تفاوته دیگه الان 2 ماهه به این نتیجه رسیدم اون محبت های خلوتمونم فقط به خاطر رابطه ج ن س ی 2 ماهه به این نتیجه رسیدم اگه بیوفتم زمین دستم بشکنه یا جاییم زخمی بشه دیگه منو نمیخواد میگه برو خونه بابات نمیدونم چرا انقد بی تفاوته خودش همیشه میگه دوستم داره ولی من میترسم چیزیم بشه یه بلای کوچیک سرم بیاد و شوهرم بگه دیگه منو نمیخواد اونوقت کجا برم.خیلی وقتا با خودم میگم برم جدا شم تنهایی زندگی کنم از این بی تفاوتی اونم خلاص میشم ولی بعد پشیمون میشم میگم اگه بخوام برم و جلومو نگیره میمیرم مطمنم که جلومو نمیگیره.من محتاجه توجه شوهرمم من دلم میخوادم برام نگران شه ولی نمیشه چیکار کنم توروخدا جواب بدید