نوشته اصلی توسط
tanhayy66
باسلام
من ورضا 6ماه است کہ ازدواج کرده ایم و هر دو عاشق هم هستیم.
ما قبل ازدواج 1سال و نیم عقد بودیم.من بخاطر دورے راه اجازه داشتم بہ خانہ همسرم بیایم و 20تا45روز اینجا بودم.من هم با همسرم و هم با خانواده اش رابطہ خوبے داشتیم.
اما بعد ازدواج بہ یک ماه هم نرسید.احساس کردم هم رفتار شوهرم عوض شده و هم خانواده اش.البتہ شاید فکرم درمورد شوهرم اشتباه باشہ ولے درمورد خانوادش نہ چون خود رضا هم بہ تازگے حرف مرا تایید مےکند و دنبال این است کہ پولے جور کند تا زودتر زندگیمان را جدا کنیم.
هنوز یک ماه از زندگے مشترکمان نگذشتہ احساس کردم رضا بیرون رفتن و تفریح با برادر و دوستش را بہ کنار من بودن ترجیہ مےدهد گاهے بود کیہ دیر از کار بہ خانہ مےآمد و یا زود مےخوابید یا بابرادرش براے دور زدن از خانہ خارج مےشد.و یک ماهے همینطور گذشت کہ ما روزے نیم ساعت هم همدیگر را نمےدیدیم تا وقتیکہ کارش سبکتر شد.
وقتے رضا از خانہ بیرون میره و یک ساعت میگذره ترس میفتہ تو وجودم و وقتے برمیگرده باهاش دعوا مےکنم.واین ترس زمانے بیشتر میشہ کہ روزاے خاصے با برادرش بیرون میره.
مثلا پنجشنبہ ها غروب کہ مادرش هم خونہ نیست. من از این تعجب میکنم کہ چرا فقط روزاے خاص میره و پنجشنبہ هم بخاطر ترس از تنها بودنم بیشتر عصبے میشم.
من بہ شوهرم اعتماد دارم و میدونم دوسم داره ولے نمےدونم چرا اینجورے میشم.
اوایل رضا خیلی صبورے مےکرد و منو از ناراحتے بیرون مےآورد ولے حالا بهم میگہ تو همش دعوا راه میندازے و حتے اگہ مقصر خودش باشہ یا من بہ عنوان درددل ناراحتیم از موضوعے رو بهش بگم قهر میکنہ و من مجبورم کوتاه بیام چون یکبار منو تهدید بہ خودکشے کرده.
من مےترسم یہ بار کہ دعوامون میشہ اینکارو بکنہ چون سابقہ داشتہ البتہ خیلی سال پیش کہ نوجوان بود.
از وقتے قهراے شوهرم شروع شده دعواے ما بچگانہ شده و ناراحتے من تو دلم مےمونہ و حل نمیشہ و از ترس مجبورم کوتاه بیام.
نمےدونم چیکار کنم کہ یہ زندگے عادے داشتہ باشیم هم من بہ بیرون رفتن رضا حساس نباشم هم دعواهامون مثل آدم باشہ.