سلام
من باید بنویسم. هیچ کس را ندارم. دلم گرفته. حرفهایم را در خودم میریزم. تمام دلم درد می کند. تپش قلب گرفتم و خیلی ناراحتم. جسما کنارم است اما ...
خیلی خسته ام. دیشب گریه امانم را برید. اما امروز کلی جوشانده خوردم تا بر اعصابم مسلط باشم.
دوست دارم بروم در دور دستها. هیچ کس نباشد. حداقل اینطور توقعی نمی ماند که چرا کسی مرا نفهمید !
دوستان! من درد دارم. من به آخر خط رسیدم. هیچ دلیلی برای ادامه ی زندگی نمی بینم. من پدرم را از دست دارم. کیلومترها از مادرم دورم و ماه هاست ندیدم. همسرم توجهی ندارد. خودم خوب میشناسمش. برای من هزاران دلیل نیاورید که مردها الن و بلن. نه او هیچگونه توجهی ندارد. اینها برای دعواهای دیروز و امروز نیست. اینها حرفهای من در طول 7 سال زندگی مثلا مشترک است.
شاید در برابر درد های شما ناچیز باشد ولی من شکننده شدم. احساس افسردگی شدیدی دارم.
پدرم عاشق موهای من بود و البته خیلی های دیگر... اما همسرم نه !
از بچگی در خانواده یاد گرفتیم همدیگر را زیبا صدا بزنیم... اما الان کاش صدایم نمی زد. بخاطر فحش هایی که به نظر خودش شوخی های خیلی جالبی بودن کارمان تا نزدیک طلاق هم پیش رفت و خودم حماقت کردم و ترسیدم.
در بهترین سالهای عمرم چیزی که گذشت دعوا و صلحی که خودم تماما پا پیش گذاشتم و مدیونید اگر یک در صد فکر کنید که او ذره ای پشیمان شده باشد و یا در صدد جبران باشد. حتی 1 درصد هم خودش را در مشکلات زندگی دخیل نمی داند .
هنوز یادم است که به خانه که رسید منو روی تخت انداخت و بالشی روی دهانم و بقدری روی بازویم با مشت کوبید .... البته که فقط این نیست. چقدر دست روی من بلند کرده باشد .... و من احمق سکوت کردم و به هیچ کس نگفتم.
مادرم می گفت بچه که بودی اگر گریه تو در می آمد چه مقصر تو بودی یا نه تحمل گریه سوزناک تو را نداشتم... یکبار هم پدر و مادرم دست روی من بلند نکردن.
معلوم است وقتی در بچگی همسرم بقدری از پدر و مادرش کتک خورده باشد که در 9 سالگی از خانه فرار کند همین میشود.
به هر حال که فکر نکنید من بچه ی یکی یکدونه و نازپرورده و همسرم از خانواده ای خشن و بی فرهنگ.... نه اصلا
حوصله ندارم حتی بنویسم... دیگر از مرور خاطرات بد خسته ام . بقدری همین الانش این مشکلات ها بر من فشار وارد می کنه که تحمل بار اضافه ای از قدیم رو ندارم.
حالم از جایی که زندگی می کنم به هم میخورد. تنها دلم به پنجره ای خوشه و گلدانها و هر کدام از این گلدانها شخصیتی دارند. حسن یوسف پدرم است و ....
چقدر دلم تنگ است. از وقتی در آن بیابان کذایی فریاد زدم و خدای خود را صدا می زدم کمی آرامش و تحملم بیشتر شده که توانستم زندگی کنم اما خسته ام.
از این زندگی میخواهم بروم. دلایلم زیاد است. من حق یکبار زندگی کردن را دارم
تا الان که هیچ نفهمیدم بقیه اش را میخواهم برای خودم باشم. من جسم نمی خواهم. من روح می خواهم و این بزرگترین دلیل من است
من اسیر زندگی او شدم. او مرا و خواسته های مرا نمی بیند و نه می خواهد ببیند. تمام اعتماد به نفسم را له کرده است. از خودم بیزار شدم . من دارم می سوزم. از منطقش بدم می آید. منطقش برای عهد ناصرالدین شاه است. دلم مرد میخواست، مردی که به او تکیه کنم؛ اعتماد کنم ؛ همه جوره هوایم را داشته باشد حداقل 20 در صد از زندگیش من باشم و من را ببیند بشنود و بخواهد. هیچ فرقی برایش نمی کند تو باشی یه نه . هیچ احساسی به من ندارد. واقعا فرق می کند. مثل سیب زمینی است البته که دست بالا گرفتم و بهتر بود می گفتم شلغم. ها ها ها.
پیش بهترین مشاور کشور هم رفتیم. چندین جلسه. ولی وقتی کسی نخواد تغییر کنه نمی کنه. اون که نمی خواد تغییر کنه منم که مثلا تغییر کردم و خوب بود و خوش گذشت و فقط موقتی تحملم را اضافه کردم اما حالا میخوام از زندگیش برای همیشه برم ....
آخه چقدر خوب بود نوشتم. اولش چقدر آه و ناله کردم اما الان ذوق طنزم شکوفا شده.
بر دستان شما مشاوران محترمی که خواستید همسر بنده را کمی به خود بیاورید بوسه میزنم که چه بسا دستانتان از این همه آب در هاون کوبیدن تاول زده است!!!
فکر کنید آخرین جلسه ی مشاوره من تنها در اتاق بودم و مشاور به من گفت تو گرمی و اون بسیار سرد و به من راهکار می گفت. نمی دونم دور شکلات و ... خط بکش و روزی 2 3 ساعت بدو و حتما سر کار برو و اینقدر خودتو مشغول کن که نخواسته باشی به شوهرت فکر کنی یا بخوای برنامه ای با این شلغم داشته باشی...نمی دونم خب الان این چه فرقی با طلاق نگرفتن داره؟! احتمالا دلش برای آمار طلاق ایران سوخته...
رحمت به این دنیا . باشد که ما هم زودتر به دیار باقی بشتابیم با سرعتی 100 برابر نور... آآآمیییین