نمایش نتایج: از 1 به 7 از 7

موضوع: بی توجهی همسر

1146
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34860
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    بی توجهی همسر

    سلام
    من باید بنویسم. هیچ کس را ندارم. دلم گرفته. حرفهایم را در خودم میریزم. تمام دلم درد می کند. تپش قلب گرفتم و خیلی ناراحتم. جسما کنارم است اما ...
    خیلی خسته ام. دیشب گریه امانم را برید. اما امروز کلی جوشانده خوردم تا بر اعصابم مسلط باشم.
    دوست دارم بروم در دور دستها. هیچ کس نباشد. حداقل اینطور توقعی نمی ماند که چرا کسی مرا نفهمید !
    دوستان! من درد دارم. من به آخر خط رسیدم. هیچ دلیلی برای ادامه ی زندگی نمی بینم. من پدرم را از دست دارم. کیلومترها از مادرم دورم و ماه هاست ندیدم. همسرم توجهی ندارد. خودم خوب میشناسمش. برای من هزاران دلیل نیاورید که مردها الن و بلن. نه او هیچگونه توجهی ندارد. اینها برای دعواهای دیروز و امروز نیست. اینها حرفهای من در طول 7 سال زندگی مثلا مشترک است.
    شاید در برابر درد های شما ناچیز باشد ولی من شکننده شدم. احساس افسردگی شدیدی دارم.
    پدرم عاشق موهای من بود و البته خیلی های دیگر... اما همسرم نه !
    از بچگی در خانواده یاد گرفتیم همدیگر را زیبا صدا بزنیم... اما الان کاش صدایم نمی زد. بخاطر فحش هایی که به نظر خودش شوخی های خیلی جالبی بودن کارمان تا نزدیک طلاق هم پیش رفت و خودم حماقت کردم و ترسیدم.
    در بهترین سالهای عمرم چیزی که گذشت دعوا و صلحی که خودم تماما پا پیش گذاشتم و مدیونید اگر یک در صد فکر کنید که او ذره ای پشیمان شده باشد و یا در صدد جبران باشد. حتی 1 درصد هم خودش را در مشکلات زندگی دخیل نمی داند .
    هنوز یادم است که به خانه که رسید منو روی تخت انداخت و بالشی روی دهانم و بقدری روی بازویم با مشت کوبید .... البته که فقط این نیست. چقدر دست روی من بلند کرده باشد .... و من احمق سکوت کردم و به هیچ کس نگفتم.
    مادرم می گفت بچه که بودی اگر گریه تو در می آمد چه مقصر تو بودی یا نه تحمل گریه سوزناک تو را نداشتم... یکبار هم پدر و مادرم دست روی من بلند نکردن.
    معلوم است وقتی در بچگی همسرم بقدری از پدر و مادرش کتک خورده باشد که در 9 سالگی از خانه فرار کند همین میشود.
    به هر حال که فکر نکنید من بچه ی یکی یکدونه و نازپرورده و همسرم از خانواده ای خشن و بی فرهنگ.... نه اصلا
    حوصله ندارم حتی بنویسم... دیگر از مرور خاطرات بد خسته ام . بقدری همین الانش این مشکلات ها بر من فشار وارد می کنه که تحمل بار اضافه ای از قدیم رو ندارم.
    حالم از جایی که زندگی می کنم به هم میخورد. تنها دلم به پنجره ای خوشه و گلدانها و هر کدام از این گلدانها شخصیتی دارند. حسن یوسف پدرم است و ....
    چقدر دلم تنگ است. از وقتی در آن بیابان کذایی فریاد زدم و خدای خود را صدا می زدم کمی آرامش و تحملم بیشتر شده که توانستم زندگی کنم اما خسته ام.
    از این زندگی میخواهم بروم. دلایلم زیاد است. من حق یکبار زندگی کردن را دارم
    تا الان که هیچ نفهمیدم بقیه اش را میخواهم برای خودم باشم. من جسم نمی خواهم. من روح می خواهم و این بزرگترین دلیل من است
    من اسیر زندگی او شدم. او مرا و خواسته های مرا نمی بیند و نه می خواهد ببیند. تمام اعتماد به نفسم را له کرده است. از خودم بیزار شدم . من دارم می سوزم. از منطقش بدم می آید. منطقش برای عهد ناصرالدین شاه است. دلم مرد میخواست، مردی که به او تکیه کنم؛ اعتماد کنم ؛ همه جوره هوایم را داشته باشد حداقل 20 در صد از زندگیش من باشم و من را ببیند بشنود و بخواهد. هیچ فرقی برایش نمی کند تو باشی یه نه . هیچ احساسی به من ندارد. واقعا فرق می کند. مثل سیب زمینی است البته که دست بالا گرفتم و بهتر بود می گفتم شلغم. ها ها ها.
    پیش بهترین مشاور کشور هم رفتیم. چندین جلسه. ولی وقتی کسی نخواد تغییر کنه نمی کنه. اون که نمی خواد تغییر کنه منم که مثلا تغییر کردم و خوب بود و خوش گذشت و فقط موقتی تحملم را اضافه کردم اما حالا میخوام از زندگیش برای همیشه برم ....
    آخه چقدر خوب بود نوشتم. اولش چقدر آه و ناله کردم اما الان ذوق طنزم شکوفا شده.
    بر دستان شما مشاوران محترمی که خواستید همسر بنده را کمی به خود بیاورید بوسه میزنم که چه بسا دستانتان از این همه آب در هاون کوبیدن تاول زده است!!!
    فکر کنید آخرین جلسه ی مشاوره من تنها در اتاق بودم و مشاور به من گفت تو گرمی و اون بسیار سرد و به من راهکار می گفت. نمی دونم دور شکلات و ... خط بکش و روزی 2 3 ساعت بدو و حتما سر کار برو و اینقدر خودتو مشغول کن که نخواسته باشی به شوهرت فکر کنی یا بخوای برنامه ای با این شلغم داشته باشی...نمی دونم خب الان این چه فرقی با طلاق نگرفتن داره؟! احتمالا دلش برای آمار طلاق ایران سوخته...
    رحمت به این دنیا . باشد که ما هم زودتر به دیار باقی بشتابیم با سرعتی 100 برابر نور... آآآمیییین

  2. بالا | پست 2


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,461
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,909 بار در 979 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : بی توجهی همسر

    سلام عزیزم.

    به طرز عجیبی درکت میکنم و کاملا میفهمم چی میگی٬ انگار داشتم داستان زندگی خودمو میخوندم!

    منم چند سال پیش دقیقا توی همین شرایط بودم و البته فکر میکنم بدتر!

    ازدواج اشتباهی بود ولی با تمام سختیاش و البته تلخیهایی که داشت نزاشتم ادامه پیدا کنه و بین بد و بدتر ٬ بد رو انتخاب کردم!

    اصلا منظورم این نیست تو هم همینکارو انجام بدی٬ اصلا دوس ندارم به کسی بگم جدا بشه یا نشه چون جزئیات زندگی مشترک انقدر زیاده که اصلا نمیشه از بیرون قضاوتش کرد؛

    یه جوری زندگی کن که چند صباح دیگه وقتی گرد پیری نشست روی صورتت٬ وقتی برگشتی پشت سرتو نگاه کردی آه از نهادت بلند نشه و حسرت روزهایی که به غم و اندوه گذشت رو نخوری!

    به نظر من هیچی بدتر از این نیست که توی برزخ زندگی کنی؛
    یا درستش کن و درست حسابی بمون یا مسیرتو جدا کن و اونجوری که فکر میکنی درسته زندگی کن!

    سکوت خوبه٬ گذشت هم خوبه اما حساب کتاب داره!
    متأسفانه یک عده گذشت میکنن چون حوصله قیل و قال بعد از بازگو شدن مشکل وحل و فصلش رو ندارن؛
    یه عده دیگه هم گذشت میکنن چون فکر میکنن هر چی صداشو درنیارن و روش سرپوش بزارن بهتر میشه!

    سکوت و گذشت رو نباید همه جا و الکی خرجش کرد٬ یه وقتایی لازمه سختی و ناراحتی اعتراض رو به جون بخری و محکم و جدی پای مشکلت واستی.

    به هر حال الان اول از همه باید مراقب باشی بیشتر از این صدمه نبینی٬با این حجم فشار روحی و عصبی بخوای ادامه بدی آسیبهای جسمی زیادی ممکنه واست ایجاد بشه؛
    از طرف دیگه با این حال که نمیشه کار مفیدی پیش برد!

    کشیدم که میگم!
    دو سه تا ناراحتی جسمی دارم که یادگاری همون دورانه که البته خیلی بهتر از سابقه ولی خوب دیگه ٬در هر صورت هست!

    با خودت خلوت کن ٬ اهدافت٬ برنامه هات٬علایق و درصد دلبستگیهات به زندگیت رو مشخص کن!
    بسنج و سبک سنگین کن ببین این وسط چی واست مهمتره؛

    عزیزم چیزی که قطعیه اینه که اینجوری نباید ادامه بدی و یک تصمیم جدی برای زندگیت بگیری.

    دعا میکنم قوی باشی و بتونی کاری کنی تا آرامش به دلت برگرده!
    ویرایش توسط رامونا : 04-17-2017 در ساعت 04:05 AM

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,401 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    15

    پاسخ : بی توجهی همسر

    پستتو را که خوندم به این فکر کردم
    که ما آقایون وقتی میریم خواستگاری یه دختر و باهاش سر سفره عقد میشینیم هیچوقت شده اون زمان بهش بگیم آره من میبرمت خونه باهات بد رفتاری میکنم یا توهین میکنم یا کتکت میزنم

    فقط حرفای خوب میزنیم که خانم خوشبختت میکنم خانوم غم به دلت نمیزارم بیاد ولی چرا یادمون میره

    من اعتقاد شخصی خودمه کار ندارم درست باشه یا غلط به خودم میگم اگه زمانی از بیرون از شهر و استانم زن گرفتم باید میزان محبتم به اون دختر 2 برابر باشه تا زمانی که تو شهر خودم ازدواج کنم چون اون دختر تو شهر من غریب و مهمونه و جز من تکیه گاهی نداره نامردیه تنها گیرش بیارم و هرکاری دلم خواست بکنم

    --=========

    و اما نظر من چند تا نکته نگفتی :
    1 چند وقته ازدواج کردی
    1 همسرت همیشه بد اخلاقه
    2 یعنی هیچوقت باهات مهربون نبوده
    2 فرزند داری؟
    3 چند سالته؟
    3؟ نحوه آشناییتون

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34860
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بی توجهی همسر

    رامونا و sam127 عزیز
    ممنونم
    فقط خواستم با صحبت کردن تخلیه شم. دوست داشتم بشنوم که "آره درکت می کنم" "می فهمم چی میگی"
    الان خیلی وقته سکوت کردم. که این سکوت منطقی تره!!!
    درباره ی مهارتهای ارتباطی هم کلی مطالعه کردم و بکار بردم .ولی وقتی نخواد کسی تغییر کنه تو فقط میتونی درصد ناچیزی تغییر بدی. پس چرا حال خودم را خراب کنم و با سکوت خیلی بهترم و گویی با جسمی بدون روح در ارتباطم. به هر حال که باز هم ممنون. فعلا فکر می کنم تا جلسه ای که با مشاور خواهم داشت. اگر هم مشکلی نیست که اینجا من فقط خودم رو هر از چند گاهی خالی کنم. یکی مثل حضرت علی (ع ) که حرفهاشون رو تو چاه میزدن. هرچند که قطره ای از مشکلات ایشون رو هم ندارم ولی فقط برای مثال گفتم که من هم دردم اینه که شنیده نمی شم.
    باز هم سپاسگزارم

  5. 2 کاربران زیر از Foolad_1881 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : بی توجهی همسر

    سلام دوست خوبم
    متاسفم از چیزهایی ک خوندم
    بهتره با خودتون فک کنید و ببینید چی هست ک شمارا به این زندگی و همسر وابسته کرده
    شخصیت این فرد با تندخویی شکل گرفته و شما اشتباه کردین ک وقتی کتکتون زد پزشکی قانونی نرفتین و نامه نگرفتین.
    به مشاوره حضوری برین و بعد تصمیم قطعی بگیرین.

    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34360
    نوشته ها
    114
    تشکـر
    42
    تشکر شده 53 بار در 42 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بی توجهی همسر

    سلام
    از وقتی با این سایت مشاوره آشنا شدم اونقدر درگیره غم و غصه های مردم شدم که واقعا غم و غصه ای تو زندگیه خودم نمیبینم و خیلی وقت ها میریزم بهم چرا؟؟
    این همه غم و غصه چیه این همه گرفتاری از کجاست و برای حله همشون باید چیکار کرد؟؟
    پیش استاد بزرگوارم بودم که از اساتید بزرگ علم روانشناسیه که بارها در رسانه ها دیدینش ولی به دلایلی اسم نمی برم
    برامون از مشکل یه خانومی صحبت کرد که همسرش بدتر نباشه بهتر از همسره این خانوم هم نبود و خانوم برای مشاوره پیشش اومده بود
    استاد ما به ایشون فرموده بود اگر خودتو درست کنی همه مشکلات درست میشه خانوم طی جلساتی مقاومت میکرد که مشکل همسرم چه جوری حل میشه اگه من خودمو درست کنم و خودسازی کنم.
    استاد ماهم که مرغش یه پا داره گفته بود اگه میخوایی مشکلت حل خودتو درست کن تا بعد از رفت و آمدهای طولانی زن تصمیم میگیره به حرف استاد گوش کنه و شروع میکنه دونه دونه رفتارهای خودشو اصلاح میکنه باورتون نمیشه بعد از 3 ماه خانوم اومد پیش استاده ما و گفته بود همسرم نه دیگه مشروب میخوره و نه دست بزن داره و خیلی مهربون شده و بماند.
    اگر میبینید یکی به هیچ صراطی مستقیم نیست بیخیالش بشید
    به شما بی اهمیته خوب باشه
    ولی باید زندگی کرد
    خودکشی ماله آدم های ضعیفه اگر روحت ضعیفه ماله آدم هاییه که خدا و زندگی پس از مرگ رو قبول ندارند.
    از نوشته هاتون معلومه چه جور آدمی هستید
    پر انرژی و شوخ طبع
    نباید روند زندگی شمارو هم سرد کنه باید رفت.
    شک ندارم شما میتونید تو زندگیتون و تو همسرتون تغییر ایجاد کنید فقط خودتون رو دست کم گرفتید و شیطان این حرف های نا امید کننده رو القا میکنه که نه نمیشه.
    روح انسان روح خداییه که 1000 تا صفت داره و شما میتونید هر 1000 تا اسم خدا رو داشته باشید اگر بخوایید.


    در پناه یکی که همیشه حواسش بهمون هست...

  8. کاربران زیر از sajjadebr بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34860
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بی توجهی همسر

    سلام دوست عزیز
    ممنون از محبت تون
    حرفهای شما صد در صد درست و برای تکمیل صحبتتون آیه ای هست که خودم دوستش دارم و مرتبط با سخن شماست
    آیه 11 سوره رعد است که می فرماید «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم»، (خدا وضع و حال هیچ قومی را عوض نخواهد کرد مگر آنکه انسانها به خودشان وضع و حال خودشان را تغییر دهند.)
    که حالا این قوم می تونه خانواده باشه
    دوست عزیز من به این آیه اعتقاد دارم و هم نتیجه ی تغییر در خودم و تاثیر اون بر روند زندگیم را دیدم. اما به این هم اعتقاد دارم که هر کس مسئول هست. حال و روز ما مثل ماشینی میشه که اگه 2 تا لاستیکش سالم باشند ولی 2 تا چرخش کم باد باشه بالاخره آدمو به مقصد میرسونه اما با چه سرعتی ؟ و با چه قیمتی؟ شاید هم اعتماد کردن بهش اشتباه باشه. مثلا میشه به این ماشین اعتماد کرد که بتونه از چاله و دست انداز یا مشکل تر از اون از جاده های پر پیچ و خم رد بشه. یا باید کلی معطل بشیم تا بتونیم از چاله درش بیاریم .بنظرتون میشه رد شه؟
    حالا یه مسیری هست شما میدونی دو تا لاستیکا کم بادن اون دو تا هم مستهلک شدن. یا باید با همون ماشین بری یا باید ماشینتو عوض کنی واگر در توانت نباشه و سرمایه ای نداشته باشی باید با یه وسیله ی دیگه ای که ارزشش خیلی کمتره مثل موتور بری .
    حالا خود من هم که کم عیب ندارم. حال و روز زندگیم هم این شده. نمی دونم ادامه ی مسیرم را با موتور برم یا با همین ماشین که نقص داره برم.
    از طرفی خدا حق انتخاب داده به من و تنها یکبار فرصت زندگی داده.
    زندگی خوب حق منه. قبول دارم تو هر زندگی بالا پایینی داره. یکی عزیزش میمیره یکی ورشکست شده یکی بچه دار نمیشه ... از بچگی هم تو خانواده ای بزرگ شدم که همه ی این مشکلات را با چشم خودم می دیدم و دیدم که پدر و مادرم شونه به شونه ی هم برای مشکلات ایستادند و هیچوقت پشت هم رو خالی نکردن.
    من متاسفانه تو همچین خانواده ای بزرگ شدم. جز احترام و محبت و هوای همدیگر رو داشتن هیچی ندیدم. اختلاف سلیقه بود بحث بود اما هر کس مسئولیت خودش را پذیرفته بود و اگر کسی بیشتر از مسئولیتش انجام میداد قدردان بودند.
    متاسفانه این روحیه رو دارم که حاضرم تو بدترین جا زندگی کنم اما عزت و احترامم رعایت بشه. من هم همه ی مشکلاتو میتونم بپذیرم ولی کنار خودم یه رفیق میخوام. من ازدواج نکردم که کاستی های زندگی مجردیم رفع بشه که هر چند چیزی هم نبود. پیشرفت درسی، حمایت ، تشویق، وضع مالی نسبتا خوب، آسایش و آرامش کنار خانواده، خوش گذرونی، مسافرت و .... هر چند مشکلات هم بود ولی همه حامی هم بودن.
    پس برای چی ازدواج کردم؟ هر چند همون موارد مجردی هم ازم گرفته شد اما برای اینکه استقلال میخواستم و دوست داشتم تشکیل زندگی بدم و در توانم میدیدم که زندگی رو اداره و مدیریت کنم. در کنار همسرم آرامش و اطمینان داشته باشم. محبت کنم و محبت ببینم. من یار میخواستم. یه یاری که تا آخر خط باهام باشه و هیچوقت پشتم رو خالی نکنه . من براش تو زندگیش مهم باشم و حتی اگر فرسخ ها هم ازم دور باشه باز روحش رو کنار خودم حس کنم. همینطور که الان وجود پدر و مادرم رو کنارم حس می کنم با اینکه ازشون دورم.
    وقتی توی مشکلات زندگی خودم رو تنها میبینم، چه باید بکنم؟ وقتی باهاش صحبت می کنم ولی بی توجه باشه؟ وقتی مشکلی پیش بیاد و بهم بگه به جهنم ....
    می دونم که آدمها برای سازندگی اومدن نه خراب کردن. تو دل کویر یه گیاه اینقدر ریشه میده تا به آب برسه.
    من زخمی هستم. مثل دیواری شدم که میخ کوبیدند بهش. میخ ها رو در آوردن ولی اثرش مونده. منم میتونم با همین زخمها بسازم ولی ارزشش رو داره؟ انرژی من باید صرف اینجا بشه؟
    شاید بخاطر رفتار خودم بود که همسرم دست روی من بلند می کرد ولی الان دیگه نمی کنه. من تغییر کردم. تغییر من پذیرفتن زندگی هست که به من تحمیل شد. همسرم کاملا شبیه پدرش هست. و الآن که پدر و مادرش در سن 50 ، 60 هستند با هم زندگی می کنند و خوب هستند اما من می بینم همراه و هم دل و همزبون و یار هم نیستند. فقط پذیرفتند.... مادر همسرم دائم گله دارد و کمبود محبت. او هم زخمی است ... اما موند تا تهش. و اینو با خودش دائم تکرار می کنه که هرکس به چیزی آزمایش میشه!
    من تحمل تحمیل شدن را ندارم . واقعا نمی دانم.روحم و جسمم خراب شده اند....
    ویرایش توسط Foolad_1881 : 04-18-2017 در ساعت 10:08 AM

  10. کاربران زیر از Foolad_1881 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آشنایی اینترنتی
    توسط omid_pj75 در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 25
    آخرين نوشته: 10-01-2020, 11:52 AM
  2. علل متداول تورم پا
    توسط فرشته مهربان در انجمن بیماریهای جسمی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 11-19-2016, 12:45 AM
  3. علت بی توجهی کودکان چیست؟
    توسط سوگل1 در انجمن مشکلات فرزندان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-04-2015, 11:27 AM
  4. مشغولیت ذهنی به رفتارهای دیگران
    توسط تنها نیستم در انجمن وسواس فکری - عملی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 01-13-2015, 05:32 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد