نوشته اصلی توسط
samane1370
سلام
از وقتی عقد شدیم یه لحظه خوش نداشتم, همش بحث و دعوا و قهر,
ماجرا از این قراره ک زمینی شهرستان داریم ک از قدیم گفتن گ-ن-ج داره, اما من باورم نمیشه چون اگه چیزی بود تا حالا از اونجا برداشته بودن
شوهرم بهمراه برادر و دوساش با پدرم صحبت کردن پدرم مخالف این موضوع بودن و اعلام کردن چیزی نیس و اگرم باشه خطرناکه
تو دردسر میفتین,جوانید تنتان سالم هس کار کنید خداروشکر کنید,
اما از اون روز شوهرم کینه کرده و هر حرفی میشه منو تحقیر و مسخره میکنه ک پدرم ادم تک خوری هس و میخاد خودش تنهایی
به اون برسه و فقط ب پسراش بده, شما دخترا رو ادم حساب نمیکنه,فقط میگه پسرام
واقعا خسته شدم الان ۵ماهه ک روز خوش ندارم,
کمکش کردم پول جهازمو دادم باهم خونه خریدیم برادرم پول قرض داد سر خونه,هربار خونه ما میاد کلی تحویلش میگیرن اما همچنان
نسبت بهشون بدبین هست
منو تحقیر میکنه که پشتش نیستم و بدرد زندگی نمیخورم,ادم دروغگویی هستم,بخاطر تیپم از اینکه با من تو خیابون راه بره خجالت میکشه
من ۲۴سالمه یه دختر که تیپ معمولی داره و هروقت باهاش بیرون رفتم سعی کردم ب سر و وضعم برسم بجز یه روز عاشورا امسال بزور منو
برد خونه شون نمیرفتم کلی اصرار کرد منم لباس مشکی مناسب نداشتم لباسای مشکی کارم رو پوشیدم و از اونجا ک زیاد غصه میخورم لاغر هستم
ب اصرار خواهرشوهرم رفتیم بیرونتماشای دسته های عزاداری,دریغ از اینکه همسرم با من راه بیاد دسشو گرفتم خیلی بی میل باهام راه میومد و سعی میکرد بیشتر با خواهرش باشه....این ماجرا خیلی طولانیه...واقعا دلم شکسته
همسرم ۲۷سالشه دیپلم ,من ۲۴سالمه لیسانس,دخترخاله پسرخاله ایم