سلام من بعد از یک ازدواج ناکام و جدایی خیلی سخت بعد از ۲ سال مجددا ازدواج کردم اونم با فشار خانواده و فشار و حرفهایی که بهم نسبت میدادن و رفتارهای بدی که باهام داشتن مجبور شدم هر خواستگاری رو قبول کنم که یک نفر که همسنم بود و اظهار علاقه داشت با اینکه خیلی تفاوت شخصیتی و فرهنگی داشتیم ازدواج کردم ادم بدی نیست خیلی نجیب و معتقد هست ولی در شهرستان بزرگ شده اصلا نمیدونه تو این تهران خراب شده چطوری باید زندگی کرد متاسفانه کارمندم و از اول به جای اینکه اون تکیه گاهم باشه من و خانوادم برای اون تکیه گاه بودیم ولی حق ندارم اسمی از خانوادش که در شهرستانن و فرهنگشون اصلا به ما نمیخوره بیارم اهل تویسرکانن و خیلی خسیس و خودخواه فقط خودشو میبینه تا حالا نشده یه جوراب برای من بگیره همیشه حتی هدیه ازدواج و برای زایمان خودم وام گرفتم تا ابروم جلوی خانوادم نره که بدعادت شدن ۱۰ سال از ازدواجمون میگذره همه چی بدتر شده که بهتر نشده مثل یک ماشین و روبات همش کار میکنم و هیچ لذتی از زن بودن و توجه نفهمیدم خسته شدم ارتباطم با دخترم بد شده کلاس اوله عصبانی میشم برای مشقاش بهش گیر میدم گناه داره ازم میترسه اونم خودشو خوبه جلوه میده و منو مادر فولادزره کارم دولتیه فشار کاریم زیاده هرچی میگم دیگه نمیتونم برم سرکار اذیتم میکنن پوزخند میزنه مسخره میکنه پیش همه کاری کرده من یه ادم عصبی که الکی غر میزنه باشم و خودش با خونسردی مسخره بازی دربیاره و شوخی کنه این رفتارا که به عذاب کشیدن من بخندن و بی تفاوت ازم رد بشن دیونم میکنه همش تو خلوت خودم باید زار بزنم
درددل کردم باهاتون لطفا کمکم کنید