با سلام خدمت همه اعضای محترم لطفا اگه وقت دارید حرف های منو درددل منو بخونید و اگه راهی به نظرتون میاد منو راهنمایی کنید.
من 27 ساله هستم پنج سال پیش در شرکتی معتبر مشقول به کار شدم و حدود دو سال از کارم میگذشت و هیچ خواستگاری هم نداشتم خانوادم همیشه آرزوی میکردن شوهر خوبی پیدا کنم تا اینکه خانمی منو واسه پسرش انتخاب کرد و فورا برای خواستگاری اومدن ما هم چون خیلی هوول بودیم و فکر میکردیم باید سبک گرفت و سنگ اندازی کار خوبی نیست فورا قبول کردیم این شد که دو ماه بعد از خواستگاری ما عقد کردیم از اول که خوشم ازش نمی اومد به دلم نمینشست رفتارهاش و طرز فکرش خیلی cheep و سطح پایین بود خانوادش از ما پایین تر بودن و خودش هیچ پولی نداشت خیلی هم نظر تنگ و خسیس بود ما از روز اول با هم دعوا داشتیم و چند بار رفتارهای تکانه ای و خشن دیدم ازش که دست روی من بلند کرد بهم توهین کرد ولی چون در عمل انجام شده قرار گرفته بودم انگار نمی خواستم خانوادم به ارزوشون که ازدواج منه نرسن و خودم جلوی فامیل سنگ روی یخ بشم هی کوتاه اومدم ولی دوران نامزدی وعقد کوتاه ما بدترین دوران زندگیم بود موقع عروسی خیلی عروسی سطح پایینی گرفت حتی نذاشت توی منوی شام عروسی نظر بدم و واسم یه خونه اجاره کرد توی یه محله خیلی پایین و قدیمی تا جایی که خانوادم شاکی شدن ولی برخورد قطعی نکردن انگار اونام پیش خودشون فکر میکردن اینا مشکلات کوچیکیه و بذارن منم زودتر سر وسامون بگیرم چون پدر مادرم مسن هستن و من بچه آخر خلاصه زندگی خیلی بدی رو شروع کردم شوهرم فوق العاده عصبی و پرخاشگر و خودخواه و خسیس بود و نمیتونست بدون نظر خانوادش تصمیم بگیره بهش گفتم من خیلی سختمه هم بیرون کار کنم هم کارای خونه رو کامل انجام بدم به جای کمک بهم گفت تو خیلی گشادی واقعا ناراحت میشدم از توهین هاش و لحن طلبکارانش اصلا ناز کشیدن بلد نبود منم سر همین موضوع لج کردم و دیگه سرکار نرفتم که شد باعث مشکلات بزرگتر چون هم خودش هم خانوادش بهم میگفتن باید کار کنی پس واسه چی مدرک گرفتی تازه اون موقع فهمیدم اونا بیشتر منو واسه شغلم انتخاب کرده بودن نه خودم که البته شناختی از خودم نداشتن حرف های شوهرم فوق العاده دلسرد کننده بود محبت هاش لحظه ای بود بهم میگفت دوستم داره ولی هیچ خواسته ای از من برآورده نمیکرد در صورتی که لازمه دوست داشتن به نظر من رفتار خوب و دل بدست آوردن نه فقط زبونی . از طرف دیگه من از سن پایین اهل ورزش بودم چند تا کاپ و مقام ورزشی هم دارم و یک سال هم معلم ورزش آموزش پرورش شدم واسه علاقه زیادی که به ورزش داشتم موقعی که مجرد بودم همیشه باشگاه و سالن و استخر بودم و آخر هفته ها میرفتم کوهنورد پیاده روی و اسکی ولی بعد از ازدواج با یه آدم خیلی تنبل که حاضر نبود نیم ساعت پیاده روی بره کلا ورزش رو گذاشتم کنار و بعد از یه مدت دوباره کار پیدا کردم و چون از محله و خونه ام راضی نبودم با پول خودم خونه رهن کردم و الان توی محله و خونه خیلی بهتری زندگی میکنیم ولی واقعا مشکلاتمون حل نمیشه حتی خواهر خودش میگه شما سه سال با هم زندگی میکنید ولی هنوز زبون هم رو نمی فهمید میگه قبول دارم برادرم 95 درصد مقصره ولی تو هم مقصری پیش مشاور رفتم میگه عزت نفسم رو از بین برده چون از هر نظر خودشو با من مقایسه میکنه از من پایین تره همیشه با زورگویی میخواد احساس برتری کنه خیلی دلم شکسته خیلی احساس تنهایی میکنم هیچ لذت و تفریحی نداریم و جدیدا بیکار شده الان 9 ماه بیکاره با مسافر کشی روی ماشین خواهرش روزمرگی میگذرونه و کمک من فعلا کرایه خونه نداره خیالش راحته میگم میخوام کار خوب پیدا کنم تن به هر کاری نمیدم ولی من ازش توقع دارم واسه رفاه من و زندگیش تلاش کنه فقط عشقش اینه واسه خودش لباس بخره و ست کنه همیشه میگه خیلی خوش تیپه ولی من ناراحت میشم چون خیلی زندگیمون عقبه از کفش و لباس واجب تر هم هست خرید خونه هم انجام میده ولی نه کامل اگه یه چیز تموم شه ده بار باید بگم تا بخره یا گاهی نمیخره خانوادش کمکش میکنن و گوشت و مرغ بهمون میدن ولی نمیدونم چرا احساس مسئولیتش خیلی پایینه نسبت به من خیلی بی غیرته ولی میگه خیلی دوستم داره فقط میگه اما نه کار خونه کمک میکنه نه حاضره تغییری کنه واسش کار پیدا کردم به هزار خواهش نرفت گفت ساعت کاریش زیاده دلم میگیره من روحیه ام لطیفه هر کاری نمی تونم انجام بدم. خواهشنا منو راهنمایی کنید من واقعا توقعم زیاده یا این ادم مشکل روانی داره؟؟؟؟؟؟
ممنون منتظر هستم