نوشته اصلی توسط
راضیه باقری
با سلام منوشوهرم 3 سال عقدبودیم ودانشجوتواین مئت هیچ شغلی نداشت و شرایط افتضاح مالی به طوری که تمام مخارج من وحتی پول توجیبی را خانوادم پرداح
خت میکردن وحتی گاهی اوقات من بهش پول میدادم وهیچ وقت حرفی بهش نمیزدم که شرمنده بشه بعداز اون رفت سربازی و شرلیط خیلی بدتری را گذروندیم علاوه بر شرایط سخت مالی حتی وقت نمیذاشت بهم تلفن کنه و دلتنگی منو اروم کنه میگفت خیلی خسته میشم و وقتی میام خونه فقط سریع میخوابم هر روز این کارو تکرار میکرداخر هفته میومدخونمون وبدون توجه به این همه دلتنگی من و اینکه یه هفته منتظرش بودم فقط نیاز جنسیشو برطرف میکردومیخوابیدوحتی برای عوض شدن حال و هوای پشنهاد بیرون رفتن هم نمیداد و اگه هم من میگفتم پول نداشتن و خسته بودنو بهانه میکرد درصورتی که اگه بیرون هم میرفتیم هیچی برام نمیخریدنهایتا یه بستنی یا اب میوه وشام برمیگشتیم خونه!ولی با این وجودحاضر نبود البته نه اینکه تو این سه سال اصلا بیرون نرفته باشیم ولی تو دوران سربازس از هر3 یا4 هفته یه بار میرفتیم باهزار منت کشی.جالب اینجاس که زبونی هزار حرف قشنگ و وعده وعید میدادو وقتی پای عمل کردن میوفتاد صفر!تحملم نسبت به اوایل خیلی کمتر شده بود دوستام که ازدواج کردن برخورد شوهراشونوکه میدیدم دلم اتیش میگرفت در صورتی که وقتی دوستامو با خودم مقایسه میکرم در برار این همه کاری که من برای شوهرم میکرم اونا خیلیشو انجام نمیدادن وهمین تحملموکمتر کرد و دوران عقدچندین بحث عمیق بین خودمون داشتیم ونذاشتیم خانوادها بفهمن اخه ما پسر دایی دختر عمه ایم.هر بارقول میداد بهم بیشتر توجه کنه ووقتی شرمندگیشو و معذرت خواهیشو میدیدم سریع میبخشیدمش و همش قول میدادبذار عروسی کنیم همه این روزا را برات جبران میکنم ومنم دلخوش میکردم ولی بهش گفته بودم استانه صبر من لبریز شده با هر بداخلاقی .گیر دادن.توجه نکردن. فراموش کردن سالگرد نامزدی و عقدمون دوباره عصبی میشدم و زود به زود باهاش بحث میکردم حقیقتا همه اینا باعث شده بود عشقش برام کمرنگتر بشه چون هرلحظه فقط خودشو در نظر میگرفت مثلا دلم تنگ شده بود بهش زنگ میزدم ارومم کنه میگفت الان خستم بذار اخر هفته که اومدم کلی باهم حرف میزنیم حتی حرف زدنو از من دریغ میکرد ومنم به امید اینکه عروسی کنیم هم دیگه انقدرخسته نیست هم هرروز باهمیم هم سرکار میره و به قول خودش جیبش خالی نیست که رو اعصابش تاثیر بذاره با هر سختی بود گذروندیم الان 6 ماهه عروسی کردیم و رفتارا و کم توجهیاش خیلی بیشتر بیشتر شده ووقتی همه خوبیایی ک در حقش کردم وهمه صبوریاموبهش میگم میگه منت میذاری دیگه بهم خوبی نکن!بهش میگم همه این روزا به امید قولایی که بهم دادی تحمل کردم جالبه وقتی یه بحثی پیش میاد بعدش همه حرفایی که بینمون تو اون بحث ردو بدل شده را بهش میگم خودش باز شرمنده میشه و معذرت خواهی میکنه بهش میگم پر توقع شدی تو همه شرایط سخت که درکت کردم الان باید جبران کنی فکر کرده من وظیفه دارم همیشه کوتاه بیام و باهیچ موضوعی مخالفت نکنمو خواسته ای ازش نداشته باشم به محض اینکه چیزی ازش میخوام و انجام نمیده فوری عصبی میشم در شرایط حاضر قبول دارم خیلی از بحثا هم تقصیر منه ولی بهش گفتم چون دیگه صبرم تموم شده نمیتونم کوتاه بیام واقعا نمیدونم چیکار کنم خواهشا زود راهنماییم کنید