سلام
قبل از اینکه بخوام مشکلم رو بگم بهتره که یه کم در مورد خودم براتون بگم
28 سالمه فرزند آخر خانواده هستم خیلی ام احساساتی ام ، قبل از ازدواج یک سال و پنج ماه با همسرم دوست بودیم بعدش دوسال عقد و الانم 50 روزه ازدواج کردیم آهان اینم بگم هم خودم شاغلم و هم همسرم
و اما مشکلم ؛
تو دوران عقد به خاطر شاغل بودن فقط هفته ای یکبار همدیگه رو می دیدیم اونم یا خونه می مووندیم یا با دوست همسرم و خانمش می رفتیم بیرون نه تفریح داشتیم و سرگرمی با خودم می گفتیم الان از هم دوریم واسه همین مشکلات داریم بریم زییر یه سقف کمتر دلتنگ می شیم کمتر بهونه می گیریم و ... الان که رفتیم سر خونه زندگیمون تو این مدت کوتاه از زندگی سیر شدم
من و همسرم هم زمان از سرکار می رسیم خونه من تا میرسم می رم تو آشپزخونه و به کارام می رسم همسرمم تبلتش رو می گیره دستش و شروع به بازی می کنه ( اهل لاین و تلگرام و... نیست فقط بازی ) همش ساکت می شینه و بازی می کنه ولی من چون دختر شلوغی هستم دوست دارم حرف بزنه چه می دونم یه کاری کنه حضورش حس بشه ،کمک که اصلا" نمی کنه تفریح که اصلا" نداریم مهمونی ام که به هیچ وجه نمیریم وقتی ام بهش می گم این وضعیت ناراحتم می کنه می گه که داری بهونه می گیری من فکر می کردم تو عاقل و منطقی هستی ولی الان می بینم که اصلا" منو درک نمی کنی که من از سرکار میام خسته ام ! ولی خوب آخه منم کار می کنم منم خسته می شم ولی زندگیمو که تعطیل نمی کنم ، قربونش برم شبا هم که مثل مرغ از ساعت 9 می خوابیم چون آقامون خسته اس موقع خوابم که پشتشو می کنه بهم می گم عادت دارم رو به دیوار بخوابم ( یعنی من اندازه دیوار هم نیستم براش !!! ) خلاصه اینکه حسابی خسته شدم شبا یواشکی میرم گریه می کنم بعد می خوابم بعضی شبا هم میرم تنهایی می خوابم اصلا" متوجه عدم حضور من نمی شه
احساس می کنم دارم افسرده می شم شایدم شدم دارم مقاومت می کنم
ممنون می شم اگه کمکم کنید