نوشته اصلی توسط
صلح
سلام من دختری سی ساله هستم یه یک بار در سن هجده سالگی یه ازدواج ناموفق چهار ماهه داشتم . از اون سن تا لان فقط روی پای خودم ایستادم و حتی از خانواده ام کمک نگرفتم و زندگی کاملا پاکی داشتم. دو سال پیش با مردی آشنا شدم و با هم رابطه بر قرار کردیم.این رابطه بعد از کلی مکافات و اعصاب خوردی به ازدواج منجر شد.حالا شوهرم از روز اول زندگی که یک سال ازش میگذره منو متهم میکنه که در طول سالهای گذشته با وجود اینکه مطلقه بودم و کارمند بودم و با افراد زیادی از لحاظ کاری در ارتباط بودم با آنها رابطه نا مشروع داشتم. این در حالی ست که تمامی همکاران و دوست و آشنا و حتی همکار های خودش بنده رو از لحاظ اخلاقی شایسته و نمونه میدونن و همیشه بهش میگن شانس زیادی آوردی که یه همچین زن پاکدامن و بی آلایشی نصیبت شده . خودش هم تا به حال هیچگونه خطایی از من ندیده .حتی وقتی میخوام تلفنی با همکارم حتی همکار خانم صحبت کنم گوشی رو روی بلند گو میذارم تا یه وقت شک و شبحه ایی براش نمونه.اما با این حال منو پیش همه دوست و آشنا و فامیل یک زن خراب و فاحشه معرفی می کنه و میگه مگه میشه آدم مطلقه باشه و بهش پیشنهاد های آنچنانی ندن؟ من همیشه در این مواقع قسم خوردم و حتی قرآن رو بین مون شاهد آوردم که با هیچ مردی رابطه نداشتم اما باز هم حرف خودش رو میزنه. همسرم یک آدم مغرور و خودخواهی هست که هیچ وقت نتونستم در مورد خواسته هام و علایقم باهاش حرف بزنم و همیشه خواسته هامو سرکوب میکنه و میگه حرف حرفه خودمه.همیشه رفتارم رو به خاطر اینکه اون عصبانی نشه عوض کردم و دیگه خودم نیستم. انقدر فحش و نا سزا ازش شنیدم و به خاطر آبروی خودم و خانوادم دم نزدم حالا شدم یه زن بی غیرتی که هر اسنادی به خودش و خانواده اش رو قبول میکنه.منو از خانواده ام دور کرده و اجازه نمیده حتی تلفنی باهاشون صحبت کنم. البته نا گفته نمونه.گاهی اوقات انقدر باهام خوب رفتار میکنه که منو غرق خودش میکنه و باعث میشه همه اون حرفا رو فراموش کنم ولی بعد از چند روز دوباره پرخاشگری و فحاشی میکنه. به خاطر همین مجبورم توی زندگی لام تا کام حرف نزنم و همیشه سکوت کنم و هیچ خواسته ایی ازش نداشته باشم. حتی توی مسائل رابطه زناشویی مون همیشه منو مجبور میکنه که من پیش قدم باشم. ولی وقتی نیازش برطرف میشه میگه "دیدی چقدر بی رغبت بودم خودت خواستی .من هیچ نیازی به تو ندارم". در این مواقع هم هیچگونه معاشقه ایی با من نداره و هیچ وقت با من همبازی نمیشه و صفر تا صد رابطه رو به خودم میسپاره. در طول این مدت تمام خرج و مخارج زندگی به عهده من بوده حتی خرید رخت و لباس و مایحتاجم و لباس و لوازم های همسرم رو از حقوقم پرداخت میکنم. چون میترسم بهش بگم به چیزی نیاز دارم و شروع به پرخاشگری کنه. بارها به این نتیجه رسیدم که راهی جز جدایی ندارم.چون حاضر نیست تغییری توی رفتارش ایجاد کنه.اما طلاق بگیرم که چکار کنم؟ با دوبار شکست حرف مردم رو چکار کنم؟ کجا برم.حق و حقوقی ندارم. مهریه من یک سکه ست . روی برگشتن به خانه پدری رو ندارم. چون بخاطر همسرم بارها آنها رو سر افکنده کردم. البته خودم هم اصلا رغبتی به برگشتن پیش آنها رو ندارم. بین دوزخ و برزخ گیر افتادم. نه راه پس دارم نه راه پیش.کمکم کنین