نوشته اصلی توسط
sarab211
سلام من دوساله که عروسی کردم و با شوهرم زیر یه سقف زندگی میکنیم
من از یه فامیل شلوغ وپر رفت و امدم خونه پدری حتما روزی یه بار بیرون میرفتم وحداقل هفته ایی 3-4 شب مهمانی یا میرفتیم یا مهمان داشتیم خلاصه به شلوغی عادت کردم ماهی یکبار دوره فامیلی داشتیم همیشه ارزوم بود ازدواج کنم و با شوهرم به مهمونی ها برمهمسرم از یه خانواده 5نفری بی رفت و امده نه خاله داره نه دایی نه عمع نه عمو خلاصه مامانش وخواهر بزرگش دوماه یه بار از خونه بیرون میرفته.از همون روز اول سر مهمونی رفتن خونه ما جنگ بود اول دوره های ماهانه تعطیل شد. بعد با خانوادش دعواش شد و از اونا یکساله بریده بعد با بابای من دعواش شد یکساله پاشو خونه بابام نزاشته من خودم میرفتم میومدم.عید امسالم که مسافرت بودیم بابام زنگ زد و اشتباه کرد پشت تلفن فحش داد شوهرم هم قاطی کرد عید و زهر مارمون شد.نمی گم خانوادم بی تقصیرن اونا هم خیلی جاها اشتباه کردن الان شوهرم میگه وقتی من خونه ام دیگه بابا و مامانت حق ندارن زنگ بزنن تو برو خونشون ببینشون هفته ایی یه بار.به خدا خسته ام دیگه بریدم دیگه نمیکشم بعضی وقتا فکر میکنم این زندگی رو جمع کنم راحت شیم تا بچه دار نشدیم.شوهرم هرکی کوچکترین حرفی بهش بزنه میگه دخالت کردن و دیگه با هاشون رفت و امد نمیکنه خسته شدم کمکم کنید باید چکار کنم؟گفت مهمونی نرو گفتم چشم.با یکی از پسرای فامیل تلفنی دعواش شد اون به شوهرم فحش داد حالا هرجایی اون و خانوادش باشن من نباید برم خونه مامان بزرگم چون تو محله اوناست دوساله پا نزاشتم بریدم روانشناسا بهم گفتن روی مهمونی رفتن حساس شده صبر کن درست میشه بهش فرصت بده بخدا خسته شدم سه ساله عقدو عروسی کردیم سه ساله خونه عموم عید دیدنی نیومده اگه خودش نیاد عیب نداره خیلی جاها منم نمیگذاره برم تورو خدا کمکم کنید همش میگفت دوسال صبر کن زندگیمون جا بیافته بعد میریم مهمونی تو ایندوسال همه چیز خرابتر شد با پسر خالم دعواش شد با بابام دعواش شد با داداشم با خانواده خودش من دیگه نمی کشم از طرفی خودمون دوتا با هم خیلی خوبیم خودش خوبه خیلی به فکر من و خانواده مهربون ولی این رفت و امد نکردناش خیلی اذیتم میکنم فکر میکنم این همه خوبیشو فقط بخاطر یه رفت و امد نکردنش درست نیست بخام طلاق بگیرم چجوری میشه بهتر بشه