سلام می خوام کمکم کنید من آبان ماه92 با پسر خالم ازدواج کردم اونموقع تازه وارد دانشگاه شده بودم و 17سال داشتم دو تا از دوستانم باهام تو دانشگاه همکلاس بودن یعنی با هم رفتیم واسه ثبت نام.یکیش هم دوست یا بهتر بگم خواهر عزیزم بود که الان ده ساله باهاش دوستم.ما دو تا دخترای خیلی ساده ای بودیم و با دخترای امروزی کاملا فرق داشتیم و همیشه و در همه جا باهم بودیم.من از دانشگاه بهتری هم قبول شده بودم اما به خاطر اینکه از هم جدا نشیم به یه دانشگاه دیگه ثبت نام کردم.خلاصه اینکه خیلی بهم وابسته بودیم و امکان نداشت یکبار باهم حرفمون بشه.,وقتی پسرخالم اومد خواستگاری بهش گفتم که من یه دوستی دارم که باهاش رفت وم اومد خونوادگی هم داریم و من ازش جدا نمیشم یعنی یکی از شرایطم بود.بهش گفتم که می خوام مثل خودش کارشناسی رو هم بعد از کاردانی بخونم اونم همش رو قبول کرد اما...رفته رفته سعی کرد رابطه ی ما رو کمرنگ کنه اما به طور نامحسوس،اجازه نداد براش کادوی تولد بگیرم،اجازه نداد حتی برای انجام پروژه های دانشگاهی مون برم خونشون و...در حالیکه خودشم میدونست دختر خیلی خوبیه و نباید از بابت ناباب بودنش بهش شک داشت.هر وقت بهش گفتم شرط من این بود گفت رابطه ی مجرد و متلاهل معنی نداره حالا بذار ازدواج که کرد خونه ی همدیگه هم میریم ایشالا ولی میدونم که دروغ میگه.بعد از تموم کردن کاردانی نذاشت برم کارشناسی یعنی از رفتارش دیدم که غیرتش نمیکشه در حالی که من هیچ اشتباهی تو دانشگاه نکرده بودم و سر به زیر میرفتیم و میومدیم هر دفعه با خودمک میگفتم اوایل ازدواجمونه رفته رفته درست میشه ولی اینجوری نشد بدتر هم شد الان اونا دارن کارشناسی میخونن و مدام میگن دلمون برات تنگ شده بیا همدیگه رو ببینیم ولی نامزدم نمیذاره و با ایهنکه منم دلم براشون خیلی تنگ شده هر دفعه یه بهونه ای میارم.دیشب تو تلگرام دوستم رک و واضح گفت که مند میدونم نامزدت راضی نیست با ما ارتباط داشته باشی تو از وقتی ازدواج کردی از ما دورتر و دورتر شدی.
خیلی ناراحت شدم راست میگفتآخه تازگیا رفته بود عمل منم خواستم با مامانم برم مکلاقاتش باز هم اجازه ندادخیلی بد شد.من واقعا نمیدونم چجوری باهاش حرف یزنم که دست از این حساسیت های بیش از حدش برداره،شما کمکم کنید دیگه دارم عذاب میکشم من واقعا اونو دوست داشتم دوستم بهترین همدردم بود تو همه ی مراحل زندگی و مثل یه خواهر بزرگتر یه راهنمای خوب برام بود همیشه وقتی بین منو نامزدم مشکلی پیش میومد اون بود که آرومم میکرد و با اینکه مجرده خیلی خوب راهنماییم میکرد.علت این رفتار های نامزدم رو نمی فهمم چجوری باهاش حرف یزنم؟بدون بحث و جدال به تفاهم برسیم؟الان یه سالی اصلا با هم دعوایی نکردیم و خیلی بهم نزدیکیم و میترسم خیلی رو این مسئله باهاش حرف یزنم که باعث ناراحتیمون بشه.کمکم کنید من ازش انتظار ندارم که مثل دوران مجردیم با دوستم برم بیرون و بیام اما هرزگاهی اجازه می خوام که ببینمش به یه بهونه ای دوباره باهم بگیم بخندیم مثل اون موقع ها دلم برا اون روزا تنگ شده خیلی وقته مثل اونروزا انقدر از ته دل نخندیدممنتظر جوابتون هستم دیگه نمیدونم به کی بگم که بدون تعصب یه کمک ماثر برام بکنه
در ضمن من با اینجا زیاد آشنایی ندارم و از طریق ایمیلم منتظر دریافت پاسختون هستم