سلام
شهریور سال 89 که عقد کردیم شوهرم ساکن تهران دانشجوی ترم اخر کارشناسی ارشد بود و من ساکن شمال تازه مدرک کارشناسیمو گرفته بودم. همزمان در فرمانداری شهرمون بصورت پاره وقت مسءول انفورماتیک بودم.
کارم شرکتی بود و حقوق ناچیزی میگرفتم ولی همین کار و ارتباط داشتن با مسءولین شهر اعتماد بنفس منو بالا برده بود.
قبل از عقد قرار گذاشتیم که من میتونم کار کنم و ایشون با کار کردن من مشکلی ندارن.
قرار بود تا تموم شدن درس و خدمت سربازی و پیدا کردن کار شوهرم ما نامزد بمونیم که 3سال طول کشید.
بعد از عقد انتظار داشتم شوهرم حمایتم کنه تا من هم ادامه تحصیل بدم. اما ایشون هیج تمایلی نداشتن که من درس بخونم و میگفتن همین قدر کاقیه ارشد برای کسیه که بخواد تا دکترا بخونه وگرنه هیج فایده ای نداره. و من هم پشیمونم از اینکه دارم میخونم. از اونجایی که من زود تحت تاثیر حرفای دیگران قرار میگیرم قبول کردم.
سال 92 ما عروسی کردیم و بعد از مستفر شدن در تهران من هر روز آگهی کار رو نگاه میکردم و اگر مورد مناسبی پیدا میکردم ازش میپرسیدم که چجوریه ، ولی شوهرم چون قلبا راضی نبود من کار کنم هربار بهونه ای میاورد که محیط کار شرکت ها و جاهای خصوصی خوب نیست و ....
و حمایت و هدایتم نکرد که برای پیدا کردن کار چکار کنم.به کحا مراحعه کنم. استخدامی دولتی هم کلا دوبار شامل حالم شد که قبول نشدم.
حدود 2ساله تصمیم گرفتیم بیخیال کار و درس بشم و بچه دار بشیم ولی متاسفانه متوجه شدیم مشکل ناباروری داریم و هنوز نتیجه نگرفتیم در حال درمانیم.
شوهرم از 5 صبح میره 5 غروب برمیگرده .تنها موندن در منزل باعث شده به ادم منزوی و خودخور تبدیل بشم . بااینکه چند بار باشگاه رفتم تنونستم حتی یک دوست پیدا کنم.
هیچ انگیزه ای ندارم برای زندگی کردن. هیج چیزی راضی و شادم نمیکنه و دایم تو فکرو خیالمو همیشه حسرت گذشتو میخورم که چرا زمان رو از دست دادم. که چرا رشته ی کامپیوتر رو انتخاب کردم . چرا اصلا ازدواج کردم. نباید از خانواد دور میشدم.
وقتی تهران هستم دلم برای خانوادم تنگ میشه و حسرت اوایی رو میخورم که تو شهر خودمون ازدواج کردند. وقتی میرم شمال حوصله هیچ چیریو ندارم دلم میخواد برگردم خونه و دوباره تنها باشم.
بتازگی شوهرم با دیدن وضعیتم و برای اینکه من مانع رفتنش به کلاس های مورد علاقش نشم پیشنهاد داده برم پرستاری یا مامایی بخونم بخاطر بازار کارش .
من کم شنوای مادرزاد هستم و تا مقطع کاردانیمو بدون سمعک و بسختی با معدل 18 خوندم. تمام ارزوم این بود که روزی کارمند بشم ولی الان میبینم تمام زحماتم بی نتیجه مونده و من بدون هیج برنامه و هدفی عمر میگذرونم. فکر میکنم هیچ راهی جز مردن ندارم.
نمیدونم کم شنوا بودنم مانع اینه که پرستاری و مامایی بخونم .
یا اصلا من به این رشته ها علاقه دارم یا صرفا بخاطر کار کردن تو محیط بیرونه که منو به این سمت میکشونه.؟حتی نمیدونم چی دوست دارم
از طرف دیگه هیچ علاقه ای به خیاطی و هنر و کلاسهای این مدلی ندارم که وقتمو پر کنه. فقط هفته ای سه روز باشگاه میرم اونم بخاطر اینکه مجبورم بچه دار بشم.