نوشته اصلی توسط
پرنده ی امید
با سلام و احترام
من و همسرم نزدیک به یک سال هست که در دوران عقد به سر میبریم، متاسفانه در این دوران غیر از اوقات خوش لحظات تلخ و ناخوشی هم داشته ایم، البته بنده هیچوقت دنبال زندگی بدون مشکل نبوده ام و میدونم طبیعیست من و همسرم با وجود بزرگ شدن در دو خانواده مجزا تفاوت هایی داشته باشیم اما اخیرا به قدری تفاوت ها و اختلاف نظرها و مشکلاتمون زیاد شده که من برای ادامه زندگی مشترکمون احساس خطر کرده ام و به شدت نگران شده ام .
مشکلاتی که با همسرم دارم میگم چنانچه لازم دونستین برای هرکدام توضیح بیشتری میدهم :
1. بزرگترین مشکلی تا حالا بابتش احساس خطر زیادی کرده ام، عدم حفظ حریم شخصی و خصوصی زندگی مشترکمون توسط همسرم بوده، متاسفانه همسر بنده به علت وابستگی زیادی که به خانواده اش بخصوص مادرشون دارن این اجازه و به خودش میده که هر حرفی که بینمون زده میشه و هر مشکلی که ما دو زن و شوهر با همدیگه داریم و به مادر و دو خواهرش و به طور کلی به خانواده اش بگوید، اوایل که متوجه میشدم ازش میخواستم اینکارو نکنه و میگفتم ما دو نفر تازه داریم با هم آشنا میشیم درست طبیعیه گاهی مشکل داشته باشیم اما این درست نیست تو هر مشکلی یا دعوایی که با هم داریم و به خانواده ات میگی، من از روشون خجالت میکشم مسایل بینمونو بهشون میگی .منو تو زن و شوهر هستیم ممکنه دو ساعت از هم ناراحت باشیم دو ساعت دیگه آشتی کنیم ولی خانواده ات تمام این صحبت ها و تو ذهنشون حک میکنند و هیچوقت یادشون نمیره واین باعث میشه منو به چشم دیگه ای ببینند و دیگه اون ارزش و احترامی که اول پیششون داشته ام و نداشته باشم.
ولی متاسفانه اوایل قبول میکرد ولی بعد ها وقتی دستش رو میشد که باز سخن چینی کردن کم کم دیگه قبول نمیکرد و میگفت حق دارند بدونند! !!!
متاسفانه ما فامیلی ازدواج کردیم، و این حرکت شوهرم و عدم رازدار بودنش گاهی دلخوری های خیلی بزرگی ایجاد کرده و دردسرهای بسیار بزرگی که میشد با رازداری و عدم سخن چینیش جلوشون گرفته بشه و درست کرده .
و ضرر بدتری که اینکارش با زندگیمون کرده این بوده که اخیرا احساس میکنم همسرم من و زندگی مشترکمون و به قدری جلوی خانواده اش کوچیک حقیر کرده که من و نسبت به خودش و زندگیمون سرد کرده و دیگه همسرم و محرم اسرار نمیدونم و دوست ندارم با همسرم درد و دل کنم یا حرف هام و بهش بزنم.
2. مسله بعدی که من و خیلی آزار میده، متاسفانه باید با عرض شرمندگی بگم بد دهنی و زود عصبانیت شدن و زود قضاوت کردن همسرم هست، متاسفانه بارها و بارها جلوی من یا خانواده اش به فامیل نزدیک بنده از جمله خاله و دایی و... توهین کرده است هروقت اعتراض کرده ام گفته دارم به فامیل خودم توهین میکنم به تو ربطی نداره، چون فامیلی ازدواج کردیم اصلا حاضر نیست قبول کنه با اینکارش داره شخصیت زن خودش و خورد میکنه متاسفانه نمیتونه بعد از ازدواجش با بنده، جایگاه ها و تشخیص بده و وقتیم عصبانیست دیگه فقط باید سکوت کنی به قدری بد دهنی میکنه که فقط میخوام زمین دهن باز کنه، آب میشم از خجالت!
من همیشه دوست داشتم شوهرم عفت کلامشو در هر شرایطی حفظ کنه.
راستش با اینکارهاش اول نگران خودم هستم که مبادا کمال همنشینی در من اثر کنه دوم نگران تربیت فرزندان آینده ام هستم!
3. من از خانواده همسرم راضیم تا حالا به من بی احترامی نکرده اند ولی متاسفانه خواهر بزرگتر شون تو زندگی ما خیلی دخالت میکنند و بارها و بارها به خاطر ایشون یا دخترشون بین من و همسرم دلخوری پیش اومده، البته خیلی برام رفتار خواهرشون عجیبه چون اتفاقا ایشون واسطه ازدواج ما بوده اند و خیلیم اصرار به این ازدواج داشته اند و تقریبا من و به این ازدواج ایشون راضی کردند ولی نمیدونم چرا اینقدر پشت سر خانواده من دروغ میگویند و همسرم و علیه من تحریک میکنند ایشون سنشون خیلی زیاده و من همیشه احترامشون و بعنوان بزرگتر و هم دو منظوره فامیل نزدیک بودنشون نگه داشته ام اما نمیدونم چرا دوست دارند همسرم با من خوب نباشه و همیشه علیه من و خانواده ام تحریکش میکنند .
مونده ام چطور جلوی این دخالت ها و بدون توهین به بزرگترم بگیرم.
یا حداقل به همسرم بفهمونم اگر خواهر دلسوز زندگی برادرش بود هیچوقت حرفی نمیزد که برادرش و در برابر همسر و خانواده همسر تحریک و بد کنه.
متاسفانه همسرم متوجه این قضیه اصلا نمیشه و چشم هاشو کامل روی حقیقت بسته و متوجه نیستند دارند با دست خودشون زندگیشونو نابود میکنند و من هم نمیتونم بدون کمک همسرم کاری بکنم فقط ناچارم سکوت کنم چون من کوچکترم و ایشان بزرگتر!
4.متاسفانه همسرم خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد روی خانواده اشون حساس هستند و یک جورایی فوبیای بی احترامی دارند، همش فکر میکنند همه عالم و آدم میخواین به ایشون و خانواده اشون بی احترامی کنند، هیچکس هم حرفشون و قبول نداره، هیچکس از اعضای فامیل مثالهاشون در خصوص بی احترامی و قبول ندارند ولی همچنان روی موضع خودشون محکم استوار هستن .
بارها بارها سر این مسایل کوچیک و بی اهمیت خودش و خونواده اشو کوچیک کرده ولی باز هم روی موضع خودش همچنان پا برجاست.
مثلا برای درک این مورد یک مثال میزنم :
من و خانواده ام یکی از نزدیکانمون و از دست دادیم ولی خب همسرمم و خانواده اشون به علت فامیل بودن انگار عزاردار بودند، ولی خب صاحب عزا پدر و مادر بنده بودن، تو این مراسمات مادر بنده بشدت تو شوک از دست دادن عزیزشون بودن و خیلی اذیت شدن و حتی تا یک ماه مریض شدن، گویا تو یکی از این مراسمات پدر بنده در هنگام اتمام مراسم وقتی از همه خداحافظی میکنند با پدر همسرم دست نمیدهند و فقط بهشون میگند خدانگهدار حالا نمیدونیم شاید یادشون رفته حواسشون نبوده، شخصی که فوت کردن نسبت خیلی نزدیکی با پدرم داشتن و پدرمم حالشون خوب نبود و ضمنا راه زیادی و رانندگی کرده بودن و هم باید میکردن بنابراین خیلی خسته و مریض بودن طبیعیه حواسشون نباشه بالاخره تو اون شرایط کسی حال درست و عادی نداره
حالا متاسفانه یادشون رفته بود، که ای کاش نمیرفت این مسله باعث شد خانواده همسرم فکر کنند پدر بنده به عمد به یک کلمه خداحافظ بسنده کرده اند و قصد توهین داشتند و متاسفانه به قدری ناراحت شدند که همسر بنده تا مدتها پاسخ پیام بنده و نمیداند و حتی نه خودشون یک زنگ میزدند نه دیگه اومدن خونه ما نه پیام دادن نه خانواده اشون از من خبری گرفتن، به نحوی قطع رابطه کردند و ما هم نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده تا اینکه خواهر بزرگ همسرم به یکی از فامیل ها میگویند از چی ناراحتن و به گوش ماهم میرسه و همگی تو شوک بزرگی قرار میگیریم که بخاطر چه دلیل مسخره ای و سوتفاهمی مدت طولانی ای همسرم با همسرش قطع رابطه کرده و ما هرچی گفتیم سو تفاهم شده بهیچ عنوان قبول نکردند و همچنان بر موضع خود هستن که پدر بنده از عمد میخواستن بی احترامی کنند.
هرچی گفتیم شرایط و درک کنین باز هم هیچ تاثیری نداشت و بنظرشون اصلا شرایط از دست دادن عزیز توجیه مناسبی نبوده و نیست.
و جالبه این حرف و به هرکسی که گفتن همه خندشون گرفته و بنظرشون خیلی مسخره اومده که اصلا نتونستن شرایط و درک کنند.
متاسفانه از این دست مسایل کوچک و بی اهمیت که از طرف همسر و خانواده اشون بزرگ جلوه داده شده و باعث دردسر شده خیلی زیاد اتفاق افتاده و من موندم این دست اتفاق ها و چطور مدیریت کنم چون همسرم به هیچ عنوان حاضر به همکاری و مدیریت دو نفره نیست و من باید یک نفره این مسایل و مدیریت کنم.
متاسفانه همسرم خودش و همیشه به حق میدونه و هیچوقت قبول نداره که خودش یا خانواده اشون اشتباهاتی داشتند و همیشه یک غرور کاذب و برتری خاصی نسبت به خودش و خانواده اش داشته و ما هروقت بینمون دلخوری پیش اومده همیشه چه مقصر بودم چه نبودم باید از خودگذشتگی میکردم و پیش قدم میشدم تا همسرم آروم بشوند اگر اینکارو نمیکردم همسرم میرفتن و به همه ی خانواده اشون در خصوص دلخوری بینممون میگفتن و من برای جلوگیری اتفاق بدتر مجبور به کوچیک کردن خودم میشدم.
اینم بگم خانواده همسرم پرجمعیت هستن و تمام فرزندانشان ازدواج کردن و چندین عروس و داماد دارند و متاسفانه از همه ی عروس ها و داماد هاشون مینالند و گله و شکایت دارند و معتقدند هیچ کدام از عروس ها و دامادها خوب نیستند با اینکه همه ی عروس ها و دامادهاشون هرکدام از یک خانواده جدا هستند با فرهنگ ها مختلف ولی خانواده همسرم معتقدن تو عروس و داماد داشتن هیچوقت شانس نیاوردن و همش از خانواده های بد عروس و داماد گرفتند.
ببخشید طولانی شد ولی واقعا این ها مشکلاتیست که مدت هاست فکر منو مشغول کرده و هر راهی که به ذهنم رسیده و انجام دادم باز هم نتیجه ای نداده و توقعات بیشتر و بیشتر شده و زندگیم بدتر و بدتر .