سلام دوستان .بازم من اومدم با درد و دلای همشگی تا با حرفاتون یکم اروم شم .
دیشب دلم شکست از شوهرم .
دیروز هر دومون روزه شدیم .شوهر من دو شیفت میره سر کار و یه خورده سخته واسش روزه گرفتن .
دیروز بهم گفت که شب کار داره و دیر میاد خونه .از همون موقع داشتم جوش میزدم و نگرانش بودم چون وقتی میخواست بره خیلی حال نداشت .
خلاصه ساعت 8:30 شب بود که بهش زنگ زدم و گفت امشب تا دیر وقت سر کاره وفقط با یه کیک افطار کرده.
بعد از قطع تماس چند دقیقه ای نشستم دلم طاقت نیاورد .بلند شدم بساط افطار رو گذاشتم تو کیف .از شربت ابلیمو گرفته تا کیک خونگی و نون پنیر با مخلفات و چای و همچی .
و اژانس گرفتم و رفتم سمت محل کارش جلو در که رسیدم بهش زنگ زدم و گفتم من اومدم پیشت و بیا و در و باز کن .
که بهم گفت دوستام اینجان ولی الان میام دم در .
خلاصه اومدو بهش گفتن دلم طاقت نیاورد که تا دیر وقت بدون افطاری اینجا باشی .
گفت دوستام اینجان .قبلش یه خبر میدادی . گفتم خوب بگو برن تا میام داخل اگه بهت میگفتم نمیذاشتی واست افطاری بیارم .
گفت نمیتونم بهشون بگم برن تو بیا با ماشین برگرد خونه .
بغض گلومو گرفت ولی جلو خودمو گرفتم .گفتم حالا بیا خوراکی هاتو بگیر .
کلی تشکر کرد و معذرت خواهی .اولشم خوراکی ها رو نمیگرفت و میگفت ببر خونه تا بیام با هم بخوریم ولی به زور بهش دادم .خلاصه سوییچ و ازش گرفتمو راه افتادم .تو راه همش داشتم گریه میکردم میگفتم ببین چطور منو به دوستاش فروخت .ببین چطور دوستاشو به من ترجیح داد .اون راحت میتونست بهشون بگه برن چون هیچ رو دربایستی باهاشون نداره.
رسیدم خونه .یه خورده به کارای خونه رسیدم که چند دقیقه بعد اومد .فهمیده بود که خیلی ناراحتم . کلی ابراز شرمندگی کرد و گفت که با دوستاش هم دعوا کرده و کلی حرف بارشون کرده .
از چهرش معلوم بود خودشم حالش بده .
ولی من هیچی بهش نگفتم فقط با روی خوش باهاش برخورد کردم . کیف رو که باز کردم دیدم هیچ کدوم از خوراکی هاشو نخورده.دریغ از یه استکان چای .
بهش گفتم چرا خوراکی هاتو نخوردی .گفت وقتی چهرتو اونطوری دیدم ریختم به هم .دلم هیچی نمیخواست .کلی هم با دوستام دعوا کردم . الانم خوراکی ها رو اوردم با هم بخوریم .
لبخندمو پر رنگ تر کردم و رفتم جلو بوسش کردم .
اما قضیه ای که هست اینه که هر وقت تا دیر وقت سر کاره دوستاش رو سرش هستن .اونجا محوطه داره واسه همین بساط قلیونشونم میارن .
تا حالا صد بار بهش گفتم هر وقت خواستی تا اخر شب وایستی بیا منم ببر تو که اونجا تنهایی ایطوری منم تو خونه تنها نمیمونم .میگه باشه ولی هیچوقت اینکارو نکرده .
دوستاش اونجا رو کردن پاتوق .خودشم گاهی وقتا شکایت میکنه جلو من البته وقتی من حرفی میزنم .ولی تا حالا به خودشون چیزی نگفته .
تصمیم دارم پابُرشون کنم . به خودشم گفتم اصلا از دوستات خوشم نمیاد همشونم مجردن .