نوشته اصلی توسط
kiyarash
سلام من بادختر خالم الان یکسال و5ماه که ازدواج کردیم قبل از ازدواج من زیاد نمیدیدمش چوناونا شهرستان زندگی میکردن و ما کرج فقط گه گاهی توتعطیلات یا عید همدیگرو میدیدم. کم کم بهش علاقه مند شدم از حرفای خانواده ام متوجه شدم اونا هم خیلی راغبا" که این ازدواج سر بگیره دفعه اول که خواستگاری کردم بدون اینکه حرفی باهم بزنیم جواب رد داد ولی بعد از اینکه پدر و مادرش باهاش صحبت کردن قرار شد بشینیم با هم حرف بزنیم که بعد از یه جلسه حرف زدن به نقاط مشترکی رسیدیم .خلاصه بعد از عقدمون بود که بهم گفت یکسال پیش دچار افسردگی شده بوده وقرص مصرف کرده منم چون خیلی بهش علاقه پیدا کرده بودم جدی نگرفتم این موضوع رو بعد از یه سالی که عقد بودیم ازدواج کردیم .به خاطر کارم اومدیم کرج البته چون بدهی وقرض زیاد داشتم مجبور شدیم بریمیه شهرک نزدیک کرج یه آپارتمان اجاره کنیم . تو این یه سالی که اونجا بودیم گه گاهی یه سر به پدر ومادرم میزدیم تو این رفت وآمدا متوجه شدم همسرم به کوچکترین حرفای مادرم خورده میگیره وهر حرفی که میزنه بد برداشت میکنه و وقتیکه من میخواستم براش توضیح بدم که مثلا" این حرف مادرم از روی عمد وقصد وقرض نیست شروع به دعوا میکرد که توداری توجیح میکنی رفتارش و گذشت تا اینکه دیدم حالش هی بد و بدتر میشه و دچار حملات عصبی میشه منم که تاحالا این نوع از رفتار وندیده بودم ترسیدم و بردمش پیش یه روان پزشک . یه شش هفت ماهی هست زیر نظر روان پزشک با مصرف قرص های سیتولوپرام و پرانول حالش بهتر شده و ما از اون شهرک اسباب کشی کردم وبه کرج نزدیک خواهر خانومم اومدیم تا اینکار باعث بشهاز تنهایی در بیاد . اوضاع خوب بود تا دو سه هفته پیش وقتی خانمم فهمید بخاطر کیست تخم دان باید قرص مصرف کنه آزمایش دادیم و دکتر گفت بهتره بعد مصرف این قرصا بچه دار بشیم ولی اول باید تکلیف داروهایی که روان پزشک داده روشن کنیم . همسرم بعد از تماس با دکترش شروع به کم کردن و در نهایت قطع قرصا کردن الان یه هفته ای هست که من روز و شب ندارم هرروز یه بهانه میاره دوباره اون حالتهای یه سال پیشش برگشته حتی بعضی وقتای دوباره به بهانه حرفای یه سال پیش مادرم پرخاش گری و دعوا میکنه با من هرچقدر میخوام آرومش کنم نمیشه یه روز حالش خوبه خوبه به نحوی که میگه میخنده ولی روز بعد همون حالت برمیگرده. درمنده شدم هرچقدر بهش خواهش میکنم بهتره دوباره بریم پیش دکترت بهم میگه دیوونه خودتی تو منو به این روز انداختی .شما راهنماییم کنین چیکار کنم در ضمن تا یادم نرفته بگم تو این مدتی که ازدواج کردیم اصلا" خونواده من از بیماری همسرم خبر ندارن و خونواده همسرم از اینکه الان دوباره بعد از ازدواجمون رفته پیش دکتر روان پزشک بیخبرن حتی خواهرش که نزدیکمونه . لطفا" راهنماییم کنین