سلام
من حدود دوساله که با همسرم خارج از کشور زندگی میکنیم و قبلا خیلی اینجا پست گذاشتم و مشکلاتمو گفتم
خلاصه وار میگم
اولا ما همدیگه رو دورادور و از طریق اینترنت شناختیم و میدونم کار بدی کردیم ولی به هرحال من خیلی سعی کردم و خیلی چرت و پرت و دروغ گفتم ک خودش بره و عاشق هم نشیم اما نشد من میدونستم مثل هم نیستیم اما اون گفت هستیم ..... اما واقعا نبودیم
الان هم اون میگه بدون شناخت ازدواج کردیم ک در حقیقت درسته
از نظر مذهبی مثل هم نبودیم. نمیخوام بگم کدوممون درست هستیم کدوم نه چون اولا فکر میکردم من درستم اون غلط حالا دیگه اصلا نمیخوام نه بهش فکر کنم نه چیزی چون به خودش مربوطه ولی از نظر من اینکه به نامحرم کسی دست بده درست نیست. من قبل ازدواج ازش خواستم و پرسیدم تا حالا انگشتش به کسی خورده یا نه و نماز میخونه یا نه که گفت نه تماسی داشته و نمازهاشو کااامل میخونه که دوتاشو بهم دروغ گفت
از وقتی اومدیم اینجا همش جنگ اعصاب بوده و اون نمیتونه درک کنه منو
برای من که دست دادن جا نیفتاده چطور توقع داره برای اولین بار که پامو میزارم خونشون میبینم به زن داداشش دست میده با خونسردی رد بشم؟ اون روز زیر پاهام خالی شد غصه خوردم میخواستم برگردم..... اما دوستش داشتم
اومدیم اینجا با همه دخترا شوخی و خنده ..... من له شدم
من اعتماد به نفسمو ازم گرفته غصه ام داده
دیدن عکس هاش با دخترا
این که پاشو به پای یه دختر دیگه ببنده و دستشون دور کمر هم باشن و تازه فهمیدم با هم ساحل هم رفتن.....
و هزار تا چیز دیگه که شاید از نظر خیلی ها مثل شوهر من عادی باشه ولی برای من نه
من حتی اینجا شوهرمو با اسم که صدا میزنن غصه میخورم
اینقدر حساس شدم یعنی
شوهرم با همسایمون تا دم خونه اومد و حرف زدن من غصه خوردم و عصبانی شدم میدونم خیانتی توش نیست اما اعتمادم سسته
نمیتونم بهش بگم اعتمادم سسته کمکم کن چون میگه: اعتماد نداری؟ برو از زندگی
همش تهدید به طلاق
همش تهدید به جدایی
من نزدیک یه ساله خانوادمو ندیدم و وقتی میریم ایران میگه باید مساوی خانوادمون رو ببینیم توی یک ماه باید هی دو تا شهر بریم و دفعه قبلی چون دو روز بیشتر توی شهر ما بودیم زندگی رو به کامم تلخ کرد میگفتم بهش بابا حس دختر با پسر فرق داره من یه شب بدون خانواده ام نبودم من خیلی وابسته ام ولی تو پسری میگه بله حق ارث مرد دو برابر زنه مرد دو برابر زن حق داره و ..... این انصافه؟ اگه انصاف اینه من بی انصاف میخوام باشم اخه من دلم تنگه
یه مدت همش میگف کی تو رو به فلان جا رسوند ؟ کی تو رو فلان کرد؟ کی به تو فلان یاد داد؟ همش باید میگفتم تو - عشقم - ..... اماا نفهمید داره اعتماد به نفسمو له میکنه
دلم گرفته
ازش محبت و توجه میخواستم اما نمیگم شوهرم بده و کمک و توجه نمیکنه نه اتفاقا خییلییییییی هم مهربونه ولی من دلم توجه و محبتی رو میخوام که بهم بفهمونه منم عشق زندگیش
همش دارم مقایسه میکنم
من توی خونه ی بابام خودمو با احدی مقایسه نمیکردم که اینجا با هرکسیییییییییی دارم میکنم
با همه رفتارش عالیه با من میخواد حرف بزنه تحقیر امیز یا تحکم امیز یا دعواییه
من به همه چی حساس شدم
من خسته ام
همش از من توقع داره خودش کاری نمیکنه واقعا!همش میگه کی میخوای درک کنی کی ......
اماخودش اصلا منو درک نمیکنه
من از هر مشکلیم بهش بگم کمکم نمیکنه واقعا!بعد من نمیتونم بگم کمکم چرا نکردی چون فکر میکنه اگه من نفس میکشم اونه ک به من روح داده
من خیلی وقتا میگم غلط کردم ازدواج کردم
اما دوستش دارم
نه راه پس دارم نه پیش
دلم میخواد بمیرم
دیگه برام مهم نیست هر کاری میخواد بکنه
من نه به دست دادنش دیگه گیر میدم که توی دلش مونده یه دست نمیتونه بده یا هیچ کار دیگش
دیگه خستس روحم
اما ادم خیر نمیبینه هر وقت اینقدر دل زنشو به درد بیاره و همش تهدیدش کنه
من نمیدونم چرا اینجا نوشتم