من 34 سالم تقریبا 4 سال پیش ازدواج کردم
ازدواج من به صورت سنتی بود دلیلشم اینکه که من دوست داشتم همسرم رو مادرم انتخاب کنه چون معیارهای ازدواجم رو با اون در میون گذاشتم.
لازم به ذکره که من در دوران دانشگاه و قبل از اون با خیلی از غیر هم جنسام ارتباط گرفتم تا بهتر بتونم بشنا سمشون و برای زندگی آیندم راههای بهتری رو انتخاب کنم بگم که در این گیر و دار در ابتدای دوران دانشگاه عاشق یکی از همسایگانمون شدم و به خاطر اون از بورسه ای که برای تحصیل از چند دانشگاه خارج کشور گرفته بودم انصراف دادم چون فکر کردم که من رو از اون جدا میکنه من از سال 79 تا 84 با ایشون رابطه دوستی داشتم اما ایشون بدون هیچ دلیل خاصی من رو رها کردند رو رفتند من هم با اینکه کارشناسی ارشد در یکی از بهترین دانشگاهای تهران پذیرفته شده بودم انصراف دادم و رفتم خدمت...
بگذریم اینها گذشت و گذشت اتفاق های زیادی توی زندگیم افتاد ولی رفتن ایشون باعث شد من تنها دلم رو به نوشتن و و درس خوندن و پول درآوردن بدم در این گیر و دار در یک سال قبل از آشنایی با همسرم من به علت اعتماد به یکسری از دوستان و نداشتن حتی یک مشاوره خوب برای زندگیم تمام اندوخته های مالیم رو از دست دادم اما بازم نا امید نشدم.
لازم به ذکره که در تمام این سالها پدرم حتی نمی دونست من کجا درس خوندم چکار دارم میکنم و از کوچکترین همیاری و همفکری رو از من دریغ کرد.
من هم چون آدم مغرور و خود ساخته ای بودم هیچ وقت گله و درخواستی ازش نکردم...
با زهم بگذریم بعد از اون وقایع من در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شدم و با توجه به تخصص هایی که داشتم از همون اول پست مدیریتی گرفتم در همون ابتدا مادرم تصمص گرفت که یکی از همسایگان رو که آدمهای موجه و خوبی به نظر می رسیدند رو برای من کاندید کنه ما به خاستگاری رفتیم و پدر همسرم قبل از آشنایی بیشتر من و همسرم قرار رو براین گذاشت که با من صحبت کنه و بعد از تائید ایشون این ارتباط صورت بگیره
این اتقال درست در ماه رمضان سال 91 اتفاق افتاد و در اون ملاقات بنده عینا این مطالب رو به ایشون گفتم:
من از نظر مالی هیچ چیزی ندارم و پولی که به دست اورده بودم با تاسیس یک شرکت و ورشکسته شدن اون از دست دادم
هیچ کسی رو هم ندارم که ازم پشتیبانی کنه
ولی تحصیلات دارم و اراده مردانه احل هیچ گونه خلالفی هم نیستم و تا الالن هم هیچ کار خلالف شرعی نکردم
خیلی از کشورهای دنیا رو هم گشتم و لذتهای زیادی رو هم چشیدم
الالن آرزو دارم با یک نفر که واقعا دوستم داشته باشه و زندگی براش اهمیت داشته باشه ازدواج کنم و تمام سعیمو میکنم که چیزی برااش کم نذارم.
ایشون هم پذیرفت و پس از یکی دو ماهی از آشنایی با ایشون من که درست نمی دیدم این رابطه به درازا بکشه گفتم عقد کنیم.
بعد از عقد رفتارهای بد ایشون بروز کرد :
من اعتقاد دارم زن باید احترام مردش رو حفظ کنه
اما ایشون در جر و بحثها مون کوتاهی نکردن در حرف من صد تا جواب به من دادن یعی حاضر جوابی به حد اعلا حتی در برخی از موارد توهین...
بنده همون طوری که گفتم به علت عدم تمکن مالی امکان تهیه مسکن برای خودمون رو نداشتم و در ابتدای زندگی باید اجاره نشینی میکردیم ولی با مراسم عروسی سنگینی که ایشون درخواست داشتند حتی اجاره مسکن هم برام سخت شده بود در تمام این دوران نه پدر و نه برادرانم هیچ یک یک ریال به من کمک نکردند پچدر همسرم که متمکن بود پیشنهاد داد ما زندگیمون رو در یکی از آپارتمانهای ایشون شروع کنیم ولی همین اعتایی ایشون باعث هزاران سرکوفت شد و همچنین عدم کمک خانواده من به من مزید بر علت...
اما من در طول زندگی تمام مایحتاج و لوازم زندگی را به بهترین نحو براشون محیا کردم بهشون رانندگی آموزش دادم و ماشن رو در اختیارشون گذاشتم و خودم پیاده به سرکار رفتم خودم با دوستانی که داشتم در یک شرکت معتبر براشون کار درست کردم و مشغول به کارشون کردم براشون ساز خریدم و به کلاس خصوصی فرستادم
امکانات تحصیل رو برای کارشناسی ارشد براشون فراهم کردم این کارهایی بود که حتی در خانه پدری یک بار به ذهن شون هم نرسید.
اما ایشون همچنان بر حاضر جوابی و بی محبتی در زندگیمون ادامه دادند حتی الان که در استانه بچه دار شدن هستیم ایشون همچنان بی محبتی و حاضر جوابی میکنن و کمترین احترامی به من نمی گذارند هزاران بار از اول ازدواج قول دادند که این رفتار رو ترک کنند اما کوچکترین تغیرری نکردند برای چند وقتی خوب میشه اما دوباره شروع میکنه
حتی یک دفعه کار به خشونت کشید و داشت به طلالق میرسید اما باز قول داد و گفت که من تغیرر میکنم اما باز نشد
الالن بااینکه ما خونه خریدیم و داریم بچه دار میشیم بازهم داره همون جوری رفتار میکنه من حتی سر این بچه دار شدن چه ها نکشیدم ایشون میگفت چون خونه نداریم و شما تو یک شرکت خصوصی کار میکنی ما امنیت نداریم که بچه دار بشیم به همین خاطر به علت تحصیلالت و دوست و آشناهایی که داشتم با هزار بدبختی یک کار دولتی پیدا کردم و مشغول شدم
باور نمی کنید ایشون حتی هیچ کدوم از موارد زن آشوییشون رو بهش خوب عمل نمی کنه و نامهربونی مکنن
دسته که من هم از کروه در میرم و داد و بیداد میکنم آخه بعد از این همه در خدمت ایشون بودن حرصم میگیره که ابتدایی ترین چیزها رو از من دریغ می کنند
بخدا من حتی نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنه صفر تا صد کارای خونه رو انجام میدم کافیه بگه من یچیزی میخوام هرجور شده تهیه میکنم دلم نمیاد یک لیوان آب بیرون برای خودم بخرم و بخورم اما هرچی دارم تقدیم ایشون میکنم ولی ایشون بخدا بقضم داره مینترکه خسته شدم اگر باردار نبود و بچه ای در میون نبود به خدا طلالقش میدادم اما دلم میسوزه دارم نابود میشم کمکم کنید...