نوشته اصلی توسط
sina
سلام.من حدود 11ماهه که ازدواج کردم.تو این مدت هم هیچ مشکلی با همسرم نداشتم.بالاخره بگومگو بوده ولی نه چیزی که ناراحتم کنه.تا دیشب!
چند وقت پیشا تولدش بود.من هم سورپرایز واسش جشن تولد گرفتم.طبقه پایین خونه بابام اینا خالی بود.اونجارو مرتب کردیم و خلاصه...
دیشب برگشته بهم میگه مامانت گفته :ببخشید به سینا گفته بودم کاغذ کادو بگیره فراموش کرده بود.
منم بخاطر اینکه لال نباشم گفتم: نه بابا چه ایرادی داره!سیناست دیگه!فراموشکاره!
مامانتم برگشته گفته:فراموشکار نیست.بیخودی سر خودشو شلوغ میکنه!
خلاصه همسرم اینو به دل گرفته بود.من هم خواستم بهش توضیح بدم که بابا اشتباه میکنی.مامان منظوری نداشته، پاشو کرده بود تو یه کفش که نه منظورش این بوده بخاطر این برنامه ی تولد که کار بیخودیه سرش شلوغ بوده.
بهم گفت:تو مامانت اون روز اصلا کمکی بهت نکرد.اجازه هم نداده بهت که برین بالا!
گفتم اتفاقا مامان اصرار داشت بریم بالا من مایل نبودم.
بهم گفت:دروغ نگو سینا.تو یک سره به من دروغ میگی چون حوصله دعوا نداری!
در صورتیکه اصلا اینطوری نیست!مامانم خیلی همسرمو دوس داره.همش تعریفشو میکنه و اینا...
ولی همسرم این توهم براش ایجاد شده که کلا خانواده من خوششون از اون نمیاد.نمیدونم چرا!اصرار که کردم بجز این موضوع برخورد دیگه ای بوده یا نه؟گفت نه دیگه هیچی نبوده.
خواهش میکنم راهنماییم کنین.من واقعا نه حوصله نه اعصاب این قضیه هارو دارم که آی مامانت چی گفت،آی بابات چی گفت!
از همه ی اینا بدتر این برام سنگین بود که بهم میگه به من دروغ نگو!