نوشته اصلی توسط
farhadahi
من تقریبا دو سال و نیم هست ک با ی دختر هم سن خودم عقد کردم
چند ماهی هم میشه ک ازدواج کردیم و خونه ی مستقل و جدا داریم
خانمم شاغل هست،از همون روز ای اول متوجه شدم ک وابستگی شدیدی ب خانواده اش داره،ولی جدی نگرفتم و گفتم عادی ای و ی دونه دختر خونه بوده و بعد ازدواج درست میشه،ولی نشد و روز ب روز هم داره بدتر میشه
اوایل سعی کردم با کمک پدر و مادرش این وابستگی رو کم کنم ک متاسفانه نتیجه عکس داد و متوجه شدم منطق همسرمم نشأت گرفته از منطق اوناست و مشکل بیشتر از گذشته شد.
بعد این ماجرا خواستم با کم کردن رفت و آمد خودم ب خونه پدر زنم اوضاع رو کنترل کنم ک بازم نتیجه عکس داد و بعد کلی اوقات تلخی و مشکل بیشتر از گذشته وابسته شد.تا جایی ک الان چند ماهه خونه پدر زنم نرفتم وخب قبل این چند ماه هم انتظار داشت من در طول هفته 3 الی 4 بار همراهش ب خانواده اش سر بزنم و اونم نهایت هفته ای یکبار یا دوهفته یکبار ب خانواده من سر میزد و دائم هم میگفت به همه همکارام ک میگم میگن تو چ عروس خوبی هستی و ما ماهی ی بارم ب خانواده شوهرمون سر نمی زنیم و از این مدل حرف ها ...
الانم مدتیه تا بهش حرفی میزنم یا میگم خب ازدواج کردیم ک کنار هم باشیم،از سرکار میام خونه دلم میخواد خونه باشی،خونه مرتب باشه،ی غذای گرم آماده باشه باهم بشینیم و بخوریم و ....قهر میکنه و شروع ب داد و بیداد میکنه و الانم چند باری میشه ک قهر کرده رفته خونه باباش و هر دفعه رفتم دنبالش و برگشته و....
ولی دگ خسته شدم،چند روز پیش بهش اعتراض کردم،باز قهر کرده رفته این دفعه نه بهش زنگ زدم و نه دنبالش رفتم جالب اینجاست ک اونم نه زنگ زده ونه هیچی دگ...
من دوسش دارم،اونم ادعا میکنه ک منو میخواد ولی دگ باورش ندارم از تنهایی موندن و اینکه شب بیام خونه خودم فراموش گرم کنم اگ چیزی از دو سه شب پیش تو یخچال مونده باشه البته و بخورم بعد برم دنبالش و بیارمش خونه خسته شدم
اگ مشاور های این سایت کمکم کنند یا بهم ی راه نشون بدن از این شرایط خارج شم ممنون میشم
مرسی ک وقت میزارید و میخونید این متن رو ...