نوشته اصلی توسط
یکتا
سلام. این ماه هجدهمی هست که عقدیم اما خمچنان شوهرم از من انتظارهایی داره که دارم سعی در برآورده شدنشون می کنم اما میگه تو هیچ کاری نکردی. میگه باید وقتی میای خونه ی ما همه ی کارامونو بکنی، بخدا من خیلی همکاری میکنم اما اصلن کارام بچشمش نمیاد، خانواده اش خیلی اهل کنایه زدن و مسخره کردن هستن اما هیچوقت جوابشونو ندادم و خندیدم و بهشون توهین نکردم اگر هم خیلی بهم فشار اومده سکوت کردم ، اما شوهرم انتظار داره که توهینها رو محبت حساب کنم و راضی باشم حتی به خودش هم نگم که مثلا در این مورد به شخصیت خانواده ام یا خودم توهین شد. هرچی میگن برای صافکاریش میگه نه بابا اینا که منظوری ندارن یا میگه تو همش بهت بر میخوره. آخه چرا باید بهم بربخوره وقتی حرف درست و سنجیده ای بزنن. میگه تا اینا رو اصلاح نکنی ازدواج نمیکنیم. آخه چه ربطی داره شرط زندگی با منو گذاشته انجام دادن کارای مادرش. مادرش که تنها و ناتوان نیست،دختر و پسر دیگه ای هم داره .منم همیشه در حد توانم کمک کردم . اما میگه منکه ندیدم. بهش میگم چرا از اول نگفتی میگه گفتم ، اما بخدا نگفته منکه مرض نداشتم عمرم رو هدر بدم. شوهرم هنوز از در نیومده تو خواهرش با یه لیوان چایی میره جلوش اصلن نمیذارن ببینمش، بعد بلند بلند میگن زن باید برای شوهرش چای بریزه وقتی از سر کار میاد، بعد شوهرم شاکی میشه که تو به من توجه نداری،دیدی خواهرم یا مادرم چیکار کردن، تو فقط خودتو میبینی و ... بهش که میگم خوب بذارن تو بیای داخل لباساتو عوض کن تا من چایی میارم اما باز همون عادت و حرفای خودشو تکرار میکنه. خسته شدم از بس که منو بازی دادن. یعنی خدا راضیه که انقد این خانواده به من ظلم کنن. واقعا خسته شدم.