نوشته اصلی توسط
mah4469
از ابتدای بچگی برای پدر و مادرم و خواهر و برادرم زندگی کردم با حرف انها ازدواج کردم بچه دار شدم قرار بود به خاطر حرف آنها طلاق بگیرم برادر و خواهرم را به سرانجام رساندم خواهرم الان دکتر خارجه با شوهرش و برادرم یک کار خوب در اداره دولتی داره پدر و مادرم هردو فوت کردن اما درد من از شوهرم هست الان با دو تا دختر دیگه بعد از 22 سال زندگی مشترک به هر دری زدم نتونستم آدمش کنم سه کار تو اداره دولتی براش پیدا کردم که هر کدام با بهانه آمد بیرون پدرم براش خونه گرفت کار آزاد بهش داد سرمایه را با بی خیالی و لجبازی بهدر داد براش ماشین گرفتیم انقدر به ینور و اونور زد که مجبور شدیم زیر قیمت بدیم بره خانه خریدم خواست ماشین بگیره دلم براش سوخت گفتم نصف پول ماشین را من می دم حداقل دخترام می برم بیرون گفت ماشین به اسم خودم باشه گفتم باشه شاید دلش بسوزه و خرجش کنه الان خرج تعمییر و بیمه افتاده گردن من قسط خونه گردنمه پول خورد و خوراک و گردش و مهد و مهمان حتی پول یک شیر کاکائو نداره هر وقت حرف می زنم فقط گوش می کنه مثل گربه مظلوم نگاه میکنه و میگنه می دونم خیلی سختی می کشی جبران می کنم برای جبران کردن مثلاً" رفت ترک کرد اما بعضی وقتها یواشکی با دوستاش قرار می زاره دختر بزرگم دانشگاه دولتی قبول شده مثلاً جانبازه اما دنبال کارت و گرفتن جانبازی نرفت اداره هم گفتن شما کار نمی کنید به درد ما نمی خورید مثلاً با هزار بدبختی فرستادم بره درس بخونه الان پول ثبت نام و کتاباش رو از من میگیره اما نمی نم واقعاً میره کلاس یا داره می پیچونه مشروب می خوره و بو گندش خونه رو ور می داره اولا حواله به خدا می گردم می گفتم حساب ما با شه اون دنیا اما الان یک ساله که فقط می خوابه نمی دونم از این همه خواب خسته نمی شه الان من بعد از 15 سال ترک تحصیل مدرک کارشناسی حقوق گرفتم می دونم خدا خیلی چیزا بهم داده که به خاطر صبر و زحمتی که کشیدم مادرم عصبی بود و پدرم زحمت کش هردو مهربان من نمی خواستم اینجوری ازدواج کنم اما چون دختر بزرگ بودم و پدرم سنش 70 سال بود می ترسید با مریضی مامانم نتونم ازدواج کنم و چون این فرد نه از خانواده مادرم بود نه از خانواده پدرم هردو رضایت دادن من هم ازدواج کردم اما الان دیگه خسته شدم گاهی فکر می کنم جدا شم اگه زمین گیر شه من که تا حالا 22 سال نگهش داشتم می تونم نگهش دارم من که خودم هم دارم یواش یواش پا تو سن می زارم یا به خاطر دخترام صبر کنم فکر ازدواج مجدد نیستم خیلی زرنگ باشم دخترام را سرو سامان بدم دیگه کاری ندارم می خوام برای خودم و اون دنیا پس انداز کنم بسه هر چی خرج این دنیا کردم اما دیدنش با اون وضع اسف بار برام خیلی سخته مشروب می خورم اونم می دونم با الکل سفید که برای چشمش بده بوی گندش میاد اما انقدر عطر می زنه که مثلاً ما نفهمیم بعد هم همش می خوابه بعضی وقتها هم واقعاً دلم براش می سوزه چون راهش رو گم کرده دوشتش داشتم و دارم چون پدر بچه هامه اما نمی خوام اینجوری ببینمش اگه زحمت می گشید و راهنمایهای من را گوش می کرد می دونم زندگی بهتری داشت اما از دوستاش نمی تونه جدا شه و آدرسشون و تلفنشون و به من نمی ده می ترسه لوشون بدم نمی دونم گیجم اگه بخوام دنبال کارای طلاق و مهریه برم باید مرخصی بگیرم می ترسم خودمم بی کار شم فکرش گاهی به حد جنون می رسه .............. نمی دونم چی کار کنم لطفاً راهنمایی