نوشته اصلی توسط
nafas.h
سلام مندوساله که از دواج کردم ویه سال عقد بودم اون یه سال به اندازه صد سال گذشت بخاطر دخالت مادرشوهر وگفتن تحقیر امیز چون سطح مالی خانواده من کمتر از شوهرم بود .تحقیراش بیشتر شد وقتی که برادر شوهرم که بزرگتر از شوهرم بود میخواست ازدواج کنه .به نظرش شوهر من اصلا احترام گذاشتن بلد نیست وهمچنین من .الانم نظرش همینه وحنا منو شوهرم براش رنگی نداره وبا اینکه شوهرم اجازه به من نمیده بهشون بی احترامی کنم ودوتایمون بفکرشونیم هر کاری داشت من کمکش کردم تا جاریای دیگم .خلاصه زیاده کاراش که بخوام بگم
ولی من اصلا نمیتونم حرفاشو فراموش کنم باعث شده اعتماد بنفسم واز دست بدم و ازش متنفر بشم ودیگه دوس ندارم ببینمش چه کار کنم بتونم فراموش کنم