پاسخ : حسادت و دخالت مادر شوهر
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
الهه س
سلام.من وهمسرم 8ماهه که ازدواج کردیم .مادرشوهرم یه دختر وپسردوقلو داره که زمان بچگیشون از شوهرش جدا شده خودش می گفت بخاطرمعتادیش بوده امابعد از رفت و امد باهاشون فهمیدم که اعتیاد اصلا براش مهم نیست و مادر و برادرهاش و...همگی معتادند و شوهرش خودش ولش کرده رفته.من بخاطر خداقبل از عروسی گفتم خونمون طبقه بالاش باشه تا تنها نباشه قبل از عروسی خیلی باهام خوب بودامااز همون روزای قبل از عروسی دخالت مادرشوهرم(به هم فکری خواهرشوهرو خاله شوهرم)شروع شد.چون خونمون برای روز عروسی آماده نشدیه جایی نزدیکش پیدا کردیم بدون اجاره فقط برای یک ماه تا خونمون اماده بشه اما اون نذاشت و گفت باید بیایین پایین پیش خودم تا خونتون اماده بشه.یک ماه که پایین بودم خیلی بهم سخت گذشت....از اینکه کدوم آرایشگاه برم ،کی بچه داربشیم ،وسایل خونمون رو چطوری بچینیم،چرا این مدل پرده گرفتیم بابد حالتشونو تغییر بدیم وووووو وقتی اومدیم بالاخونه خودمون اقام گفت مامانم تنهاست تقریباهمه شام و نهارامون رو با مامانم بخوریم اونم به زنگ میزد که چرا اینو درست کردم پسرم نمیخوره میگفتم خودش گفت اینو درست کنم...با ترفندهای مختلف تونستم یک وعده یک وعده از اینکه با مادرشوهرم غذا بخوریم کم کردم تاالان که چند روزی یک بار میریم پیشش. خیلی ترفند های دیگه دخالتش رو از بعضی چیزها کم کردم.چیزی که اذیتم میکنه اینه که زنگ میزنه هرروز میگه چی درست کردی هرچی که درست کرده باشم مهم نیست میگه بزار برای یه وعده دیگه و نهار یا شام بیایین پایین،وقتی میریم دیگه ول کن نیست میگم میخوام برم حموم میگه بیا همین جا برو میگم میخوام برم درسامو بخونم میگه بیا همینجا بخون همینجا بخوابین و....فقط اخرشب که خوابمون گرفت درحال چرتیم اون موقع بریم خونمون.وقتی هم که خاله و دایی شوهرم میان خونش مارو هم به زور میبره پایین حتی یه دفعه خاله شوهرم پایین بود ما رفتیم بیرون بعد دعوامون کرد که چقدر ما بی معرفتیم خاله امده و ماباید میرفتیم سلام مارش بدیمی کردیم میگفتیم داریم میریم فلان جا شما کار ندارین!منظورش این بود که هرجا میریم باید گزارش بدیم اونم با خومون ببریم تو این هشت ماه نشده یه بار بریم بیرون با خیال راحت چند بار رفتیم ولی پنهانی.از وقتی بالا اومدیم همش بهانه گیری میکنه و حرف زور میزنه و گریه و زاری می کنه تا حرفش رو بر کرسی بشونه و اعصاب اقام رو به هم ریخته و هر بار که میخواد براش توضیح بده اون این کارها رو میکنه و اقام بلند میشه میاد بالا میگه مادرمه چی بهش بگم.الان تو فرجه امتحاناتم اون ترم بخاطراینکه همش برنامه زندگیمو بهم ریخت تمرکز نداشتم برای درس خوندن و خراب کردم.هرروز میاد میگه بیام پایین هر بهانه هم میگیرم فایده نداره میگه هر موقع کاراتو کردی بیا چیکار کنم؟با این کاراش میخواد تمام وقت زندگی مارو بگیره جرات نداریم جایی بریم اگه بریم پدر اقام رو درمیاره که چرا به من نگفتین حتی سر کوچکترین مسائل. برای زندگیمون برنامه میریزه مثلا میگه بعد از امتحانات بریم شیراز خونه دخترش یه شب بریم خونه دایی یه شب خونه خاله شوهرم حتی میخواد من اندازه ای که به خودش سر میزنم به اونا هم بزنم حتی میره زنگ میزنه ما هم بیاییم اونجا.فعلا یه خورده قرض داریم نمیتونیم جایی رو بگیریم و بریم از اینجا البته مطمئنم نیستم که اقام بتونه بیاد وبا حرفهای مادر و خواهرو خالش کنار بیاد.خودشم میدونه مامان و خواهرش مقصرند ولی کاری از دستش بر نمیاد تحت فشاره منم دیگه تحمل ندارم.
دوست عزیز این مشکل نیاز به گذشت زمان داره تا بتونید از این خونه نقل مکان کنید
به هر حال مادرشوهرتون تنهاست و ترس از تنهایی مجبورش میکنه تا شمارو همیشه در کنارش ببینه
شاید اگر چنین حسی نداشت به شما پناه نمی آورد پس بهتره درکش کنید
در ضمن در این مورد نباید به شوهرتون فشار روحی بیارید چون نه تنها کاری از پیش نخواهید برد بلکه ارامش زندگیتون به هم میریزه
پس صبور باشید