هر وقت دلم ميگيره ميام و تاپيك ميذارم ديشب خيلي گريه كردم چشام هنوز پف داره از زندگي كه همش بدو بدو داره وقتي واسه خودم ندارم از اينكه از صبح تا شب ميدووم وقتي واسه خودم ندارم آرامش ندارم همش فكر همه چيز رو بايد من بكنم شوهر بيخيالي دارم كه هيچي حاليش نيست با يه خانواده شوهري كه يكي از يكي نفهم تر.اونقدر بهشون احترام گذاشتم آخرش مادرشوهر برميگرده ميگه تو و جاريت يه پخيد
از اين بي فرهنگيا از اين بي شخصيتيا خسته شدم.جلوي من طوري يواش صحبت ميكنن كه من نفهمم انگار من خرم و نميفهمم اينا قايمكي صحبت ميكنن .خب حرف داريد در طول روز زنگ بزنيد به شوهرم بگيد جلوي من تابلو نكنيد هر كسي باشه متوجه ميشه اين بي احترامي ها
من ادمي نيستم كه به روشون بيارم يا بخام تندي كنم يا جواب بدم ميريزم تو خودم چيزي نميگم اما خسته شدم روز به روز بيشتر پي ميبرم كه انتخابم واقعا اشتباه بوده
واقعا فرهنگ خانوادهامون بهم نميخوره دلم يه عالمه ارامش ميخواد ميخام بخوابم فقط دلم ميخاد يه مدت به چيزي فكر نكنم به هيچ كس و هيچ چيز
هيچ كس حرف رو نميفهمه هيچ كس نميفهمه چه عذابي دارم ميكشم همه ظاهر رو ميبنن و ميگن خداتو شكر كن زندگي خوبي داري .خدا رو شكر ميكنم بخاطر همه چيزش اما اين زندگي لايق من نيست همه زندگي من از اول سختي بوده زمان مجردي همش به فكر مادر پدرم بودم همش هواي جيبشون رو داشتم يه وقت كم نيارن يه وقت خواستم مطابق جيب خانوادم نباشه هيچ وقت خواسته اي نداشتم هميشه ميخاستم قانع باشم جهيزيه م رو همش دنبال چيز مناسب و ارزون بودم با اينكه واقعا دوست نداشتم چيزهايي رو كه ميخريدم هيچ وقت دنبال چيز عالي نبودم زمان عروسي بايد هوا ي جيب مادرشوهر پدرشوهر رو شوهر رو ميداشتم چون همش ميگفتن نداريم نداريم عروسي هم مطابق ميلم نبود نبايد حرفي ميزدم الان بعد سه سال هر چقدر كار ميكنم اون زندگي رو كه بايد داشته باشم رو ندارم اينو ميخام بگم بخاطر هر چيزي من غصه خوردم .نميشه فكر نكرد به اين چيزها و بيخيال شد سعي كردم نشد خودم رو مشغو ل كردم تلاشم رو بيشتر كردم بازم نشد بازم وقتي تنها ميشم ياد همه اينا ميوفتم
با اخلاقاي خاص شوهر هم بايد بجنگم اين زندگي همش شده جنگ چرا موفق نميشم؟،؟؟