سلام و خسته نباشید،اصلن فکر نمیکردم برا من اينجور مشکلاتی پیش بیاد چون تقریبن هرکسی مشکلی داره از من کمک ميگيره شده بیست سال بزرگتر از خودم،از درون داغونم یعنی دارم حس میکنم يه اتفاقاتی داره داخل بدنم پیش میاد که شاید گاهی میخام بالا بیارم،(من يه مردم باز فک نکنین حامله ام ههههه)
بیشتر مواقع با همسرم بحث میکنم البته بخاطر چیزایی که واسه من منطقی نيس دلیلشم فقط دخالت مادرزنم ميدونم، البته از خیلی چیزها خبر دارم که روحیه زن با مرد فرق داره و باید يه تکیه گاه مناسب باشمو اینجورچیزا،مثلن من خودم میدونم باید يه پول توجیبی به همسرم بدم با اینکه واقعن ميدونم شاید آخر ماه بمونم،اما با اینکه میدم زنم خودش میاد ميگه بهم و گاهی ميگه کمه،حق میدم بهش اما من حرفم اينه باید درک بشم چون بلاخره اونه که باید توی سختیا کنارم باشه، یا ميگه ماشینو بده بهم که ماشین پدرش درخونه پارکه و استفاده نميشه و ميگه الان تو وظیفته....، که منم درجواب ميگم بریم خونه خودمون چشم میدم،و من اينو ميدونم اينارو مادرشون بهش یاد میده اما دستم بستس چون بهم گفته مادرم ازت راضی باشه من ازت راضیم،اما تا بحال چند بار بهم گفته ازت متنفرم دلیلش هم اينه مثلن یبار نرفتم دنبالش دانشگاه بیارم خونشون،یبار چون بهش سه مرتبه گفتم توی يه مدت دو ماهه که مثلن این رفتارتو درست کن که نکرد و بعد به مادرش گفتم بازم درست نشد و بعد داد زدم سرش درست شد اما گف ازت متنفرم،کلن چند باری شکستم،و الان از اول عید که دلم خونه بعد سه چهار هفته اومد خونمون و مادرم نصیحتش کرده بدش اومده و يه اتفاق افتاد که گف خودتو برسون و من اومدم و سریع بردمش بیرون از دلش در بیارم، و اتفاق اینکه بهم گف پدرم وقتی رسوندم خونتون پدرتون نیومدن تعارف کنن پدرمو که من بنفع پدر ايشون موضع گرفتم و دو روز زدم بیرون و جاتون خالی روز عید بهشت رضا بودم تنها، حال داد،اما سال اولم بود،و اومدم خونه که به خونوادم گفتم چرا اینکارو کردین و پدرم گفتن ما تعارف کردیم و من به همسرم پیام دادم دروغ گفتی خودت بیا درستش کن و ازت انتظار نداشتم، که ساعت یک شب بود که مادرش برداشت اوردش خونمون و گریه کنون دست پیش گرفتن، که جریان این بوده که همسرم فک کرده کسی پدرشونو تعارف نکرده، دیگه ساعت یک شب بود که هرچي دلشون خاستن گفتن رفتن من موندمو روياهام هههه،الان که شب چهاردهمه يه پیام نداده و البته من پیام دادم گفتم اشتباه از من بوده، زنگم زدم جواب ندادن،دیشبم خونوادمو فرستادم عید دیدنی،مهمترین مسعله اينه حرف طلاقو سر هر مشکلی میزنه و همش ميگه پشیمونم، و اگه الان من با خودم فکر میکنم اگه پا بیشتر پیش بزارم فردا سر هر مسعله کوچیکی باید من برم جلو و ضربشو بخورم، واقعن موندم چیکار کنم،میدونمم مادرشون دخالت میکنن،و فقط تونستم چند بار بهش بگم دخالت نکن،من جلوي سیاستهای اشتباه پدر و مادرم بخاطر زندگی وایمیستم و خدا ببخشم، اما واقعن کم آوردم،خانمم درسش خوبه و فقط به درسش میباله، زبانش عالیه و تدریس میکنه، ده سال اختلاف سنییمونه، کلن دوست دارم نباشم چون دل خيليا رو ش************دم بخاطر اینکه مجبور شدم به هر سازی برقصم، همه ازم انتظار دارن و نميتونم مدیریت کنم،اگه الان برم جلو تا همیشه مادرزنم روی زندگیم سواره،ببخشید سرتونو درد آوردم و اينم اضافه کنم من باید یسالونیم ديگه عقد باشم،منتظر جوابتونم و ممنون