سلام دوستان من یک سال هست ازدواج کردم اوایل بخاطر مشکلاتی مجیور شدم 6 ماه با مادرشوهرم یه جا زندگی کنم هیچ اختیاری از خودم نداشتم همه چی دستش بود وقتی با شوهرم هرزگاهی بیرون میرفتیم کلی بعدش دعوا داشتیم و دلخوری باید هر جا ما میرفتیم اون هم بود من که همیشه دوست داشتم ادم مستقلی باشم حالا هیچ اختیاری از خودم نداشتم برای همه چی باید به اون میگفتم حتی میخواستم برم ارایشگاه کلی بهم چی میگفت تو هر روز هر روز ارایشگاه میری برای همه چی گیر میداد ..هیچوقت لذت ازدواجم رو حس نکردم بعد 6 ماه ما طبقه بالا مادرشوهرم رفتیم البته با کلی دردسر کلی گریه و زاری میکرد که شما منو تنها گذاشتید اخه من پدرشوهر ندارم بعد هم با ما قهر کرد و اصلا حرف نمیزد تا اینکه کم کم بهتر شد همیشه منو مقصر میدونه فکر میکنه من پسرش رو ازش گرفتم میگه پسر من همیشه پیشم میموند ینی پایین زندگی میکرد اگه تو نبودی ..فکر میکردم با بالا رفتنم دیگه مستقل میشم و اونجور که دوست دارم زندگی میکنم ولی نشد چون خانه ما راه مشترک هست هر روز ما رو میبینه رفت و امدمون زیر نظره همه چی مثل قبله ...تازه برای نهار و شام هم میاد خونه ما ..ینی من اصلا با شوهرم تنها نمیتونم غذا بخورم و یا حتی به ندرت بیرون میریم دوتایی..همیشه با شوهرم سر این موضوع بحث داریم اون میگه ما مستقل هستیم و مشکلی نیست و حتی میگه ثواب داره اون میاد پیش ما.. من منکر ثوابش نیستم ولی بالاخره منم دوست دارم طعم استقلال و زندگی مشترک رو بچشم این خودخواهیه؟هر شب گریه میکنم و غصه میخورم ..اوایل به گریه هام اهمیت میداد ولی الان دیگه نه ...دیگه مثل قبل نیست .. نمیدونم چکار کنم ؟ کی رو راضی کنم؟ من ادم ترسویی شدم از همه چی میترسم ...تازگی ها خودخوری میکنم مثلا چند شب پیش منو صدا زدند برم پیششون ولی من کار داشتم نرفتم تا اخرشب خودخوری میکردم نکنه از دستم ناراحت شده باشه نکنه قهر کنه ....حتی با شوهرم هم بحثم شد سر اینکه همش تو خودم هستم و ناراحتم....وقتی مادرشوهرم ناراحته فکر میکنم من مقصرم و همش ناراحتم.. زیادی به رفتار ایشان حساس شدم مثلا با اینکه دوست دارم با شوهرم تنها غذا بخورم ولی ایشان یک روز که نیومد به شوهرم گفتم حتما از ما خوششون نمیاد و کلی بحث کردیم و ناراحت شدم...
تنها روزای قشنگ زندگیم فقط دوران عقدم میدونم و یاداوریش برام قشننگه... شدم یه ادم پر از حسرت... من استقلال واقعی رو دوس دارم
با شوهرم صحبت کردم تا از این خونه بریم گفت مادرش خیلی بش وابسته هست و دوس داره تو همین خونه باشه و جایی هم نمیره