سلام
اول از همه دوستان عذرخواهم که درد و دلم طولانیه
حدود 8 سالي هست که ازدواج کردم به همين خاطر مجبور شدم به شهر همسرم برم و کلا از خانواده دوست و آشنا دور بشم از شرق کشور به غرب بعد 8 سال هنوز هم برام سخته دوري از خانواده من تو يه خانواده 4 نفره بزرگ شدم بچه آخرم و تک پسر ولي خانواده همسرم يه خانواده 8 نفره مشکلي با پدر و مادر خانمم ندارم خدارو شکر آدم هاي خيلي خوبي هستن ولي مشکل اصلي برادر های خانمم هستن 4 تا پسر و یه دختر که فقط دوتا پسر ازدواج کردن بعقیه تو خونه هستن
متاسفانه اخلاق و رفتارشون من نمیپسندم تو این 8 سال چندین بار سر همین موضوع با خانمم حرفمون شده خانمم چون بچه اول هستش و خودشو تو خانواده ش ثابت کرده همه شون قبولش دارن و هر کاری دارن به ایشون میگن تا از طریق ایشون به پدرشون منتقل بشه همین کارها باعث میشه من حرص بخورم به خانمم میگم چرا همش تو دخالت میکنی به این سن رسیدی نه گفتن بلد نیستی همین کار ها باعث شده من نسبت به برادرهای خانمم بد بین باشم همش تو فکر و ذهنم درگیرم باهاشون همش حرص میخورم آخرین بحثی که با خانمم داشتیم سر این بود که برای انتخاب تالار عروسی با برادرش و مادرش رفت بودن من تنها تو خونه بودم از ساعت 8 شب که رفت ساعت 12 شب اومد من فقط یه بار بهش زنگ زدم گفتم کجایی برای چی نمیای وقتی هم که اومد زنگ آیفون زد منم آیفون برداشتم گفتم برای چی حالا میایی که دیدم برادر خانمم هم باهاش هست که صداش می اومد می گفت بزار برم بالا خاک و خولش بگیرم البته نه به صورت جدی ولی خوب همین حرف باعث شد من بیشتر ناراحت بشم وقتی هم خانمم اومد بالا دیر اومدنش باعث بحث مون شد معمولا هر وقت هم بحث مون میشه باهام حرف نمیزنیم از 2 روز هم بیشتر نمیشه وهمیشه من پیش قدم شدم و رفتم آشتی کردم حس می کنم خانمم انگاری یه غروری داره که نمیخواد پا پیش بزاره یه بارم نشده اون بیاد آشتی کنه وقتی باهم قهر می کنیم روی من خیلی فشار میاد همش خود خوری می کنم چون که با هم حرف نمیزنیم و منم تو این شهر کسی و ندارم که برم پیشش همش تو خونه ام بیشتر عصبی میشم طوری که فکر می کنم ازدواجم اصلا اشتباه بوده از خانمم متنفر میشم از همه چی بدم میاد نا امید میشم همین حس و حال اینقدر بهم فشار میاره که خودم میرم جلو و آشتی می کنم معمولا حرف های مادرم و خواهرم خیلی آرومم می کنه خانمم خیلی زن خوب و مهربونیه خدایشش من بدی ازش ندیدم خیلی کم و کاستی تو زندگی مون هست که خانمم چشم پوشی کرده ازشون وحرف نزده به خاطر من معمولا این من هستم که نمی تونم با رفتار دورو بری ها کنار بیام مخصوصا برادر ها خانمم البته حس می کنم رفتار خانمم نسبت به برادر هاش منو حساس کرده یه جوری حسادت می کنم خانمم الان 37 سالشه و برادرش هاش 28 ،26و 19 ساله شون هست متاسفانه از اول زندگی تا به امروز من کار ثابتی نداشتم ولی خانمم کارمند بوده و خرجی ایشون تامین می کنه من اعتماد به نفسم خیلی پایینه صبر و تحمل هم ندارم سر کار که بودم اگه یکی از دورو بری ها تذکر بهم میداد ناراحت میشدم معمولا خیلی دوست دارم نظر دیگران در مورد خودم بدونم و وقتی که یه کاری انجام میدم و تایید میشه خیلی خوشحال میشم ولی اگه تایید نشه همش تو فکر اون کار هستم همیشه فکر می کنم دیگران من و نمی بینن اصلا حسابم نمی کنن مخصوصا با رفتاری که برادر های خانمم دارن بیشتر افکارم و تایید می کنم مثلا تو یه مهمونی خونه ما خاله خانمم و پدر و مادر خانمم دعوت بودن آخر شب برادر خانمم اومد خونه ما بعد کلی احوالپرسی با خاله شو پدر و مادر خودش تازه به من میگه تو هم هستی اون وقت سلام می کنه من دعوت میشم خونه پدر خانمم بعد برادر خانمم از در میاد تو اصلا انگار نه انگار که من هستم بعد با اشاره مادر خانمم بهش میفهمونه که اره منم هستم یه سلامی بکن خوب این طور رفتار ها منو اذییت می کنه یا اینکه من خیلی حساسم نسبت به برادر های خانمم یا به قول خواهرم ما جنبه نداریم ما این طوری بزرگ شدیم مشکل از ماس ما باید صبر و تحملمون بالا ببریم که با هر حرف و رفتاری بهم نریزیم
ممنون میشم دوستان راهنمایی کنید
در ضمن فاصله سنی من و خانمم 7 سال هستش من آقا کوچیکتر از خانمم هستم که فعلا وارد این موضوع نمیشم