نوشته اصلی توسط
بازنده
سلام .. من یه دختر 17 سالم از وقتی یادم میاد همیشه تنها بودم تو شهری که ساکن هستم هیچ فامیلی نداریم همه ی فامیلامون تهرانن دیگه ادم دلخوشیش میشه خانوادش ازدواجی که کاش هیچ وقت انجام نمیشد پدر و مادرم اصلا با هم تفاهم ندارن حتی یه درصد سر کوچکترین چیز دحعواهای وشتناکی داریم خیلی به مادرم پیشنهاد دادم طلاق بگیرن ولی میگه به خاطر ایندتون نه !!! به خاطر این دعواها هم من هم برادرم افسردگی گرفتم یه بارم خودکشی کردم ولی ناموفق بود وقتی اسم پدر میاد برای من یاداوره کلی حسرته به جایی رسیدم که از پدرم متنفرم اگه به خاطر مادرم نبود برای همیشه از خونه میرفتم تنهایی داره دیوونتم میکنه دوستای مدرسمم سال تحصیلی که تموم شد منو یادشون میره تو سال تحصیلی 1 شب زنگ میزدن و سوالاشونو میپرسیدن ولی هیچ کی دیگه سراغمو نمیگیره تا بودم برای پول و درس میخواستنم منم هرکاری از دستم برمیومد براشون انجام میدادم چون واقعا دوسشون داشتم الان دانشجوام رتبه دو رقمی ولی چه فایده هیچ انگیزه ای برا زنده موندن و زندگی ندارم روزام خیلی کسل کننده پیش میره نمیدونم چرا هیچ کی دوسم نداره دختر بدی نیستم ولی همه ازم فرارین حالا فقط یه حال دارم از تنهایی بیزارم و در عین حال دوست دارم تنها باشم ؟؟؟؟؟؟ شاید بهم بخندین ولی واقعا همچین حسی دارم برای افسردگیم بهم قرص خوردم ولی فایده نکرد و ولش کردم از تنهایی و دوست نداشتن به دوستی اینترنتی رو اوردم که بدبختترم کرد بهش وابستمو دوسش دارم ولی ازش فراریم انقدر امار ادمای بد تو مردا زیاد شده از جنس مذکر وحشت دارم حتی برای اینکه شاهد دعوا و زد و خوردای مامانم اینا نباشم تصمیم گرفتم شده با گدا هم ازدواج کنم و یه جوری از خونه برم ولی میدونستم اینکار نه از استرس شبای دعوا کم میکنه که هیچ از چاله به چاه رفتنه ولی اونقدر عقل داشتم اینکارو نکردم حالا من موندم و هزار و یک سوال بی جواب اگه واقعا کسی میتونه کمکم کنه لطفا درییغ نکنه .....