سلام من خانمی متاهل متولد 62 کارشناسی ارشد و خانه دار هستم.مدت 4سال هست که ازدواج کردم.البته الان عقد هستم.من
در سن 18سالگی ازدواج ناموفق داشتم.مدت یک سال و نیم دوران عقد و ازدواجم طول کشید که به دلیل بددلی و بدبینی جدا شدم و ادامه تحصیل دادم.سال 91با یک اقای مذهبی اشنا شدم حدود 2ماه با هم محرم بودیم که بدون هیچ دلیلی گفت جدا بشیم که روی من تاثیر بدی گذاشت. بعد چند سال استرس و عدم اعتماد به هیچ مردی بهش اعتماد کردم ولی دوباره ضربه بدی بهم وارد شد. بعد مدتی با یکی اشنا شدم که دوباره سعی کردم اعتماد کن. باهاش ازدواج کردم.چون من رو میشناخت از گذشته من اطلاع داشت.بعد مدتی بهش گفتم به ادمی که دومین بار تو زندگیم بوده از لج اون با تو ازدواج کردم و از تو بدم میاد چون حرص اون رو دربیارم با تو ازدواج کردم و حالا عذاب وجدان دارم که بهش گفتم چون واقعا تو رو دوست دارم نباید بهش می گفتم.که همسر گفت مهم نیست.بعد از یک سال که از عقدمون گذشت همسرم حرفایی به من زد که تا حد جنون رفتم.از رابطه های قبلیش با تمام جزئیات گفت که برای من شوک بزرگی بود.البته بگم خانواده من و همسرم تفاوت فرهنگی داریم برعکس من و خانواده ام مذهبی نیستن.همیشه این موضوع اذیتم می کرد که چرا را وجود اینکه من دوبار شکست داشتم منو انتخاب کرده؟! با گفتن گذشتش من داشتم روانی میشدم.پرخاشگر شدم.بهم میگفت گذشته مهم نیست الان مهمه که ما همدیگه رو دوست داریم.برای من قابل قبول نبود.خیلی به هم ریختم.از طرفی دانشجو بود و بیکار.سعی می کردم حرفاش رو فراموش کنم اینقدر استرس داشتم که تست اچ ای وی هم دادم.از طرفی پدرش هربار قول میداد وام بگیره که مستقل بشیم ولی فقط قول بود کاری نمی کرد خودش هم بیکار بود و گه گاهی طراحی سایت می کرد.مدتی بعد مادرم بیماری سختی گرفت.فشار عصبی خودم و مریضی مادر خیلی بهم فشار اورد.داشتم روانی میشدم.از طرفی هرکس میرسید میگفت چرا مستقل نمیشین 4سال گذشت.خیلی از لحاظ روحی خراب بودم.همه این موضعات باعث شدن چندبار به همسرم حرفای زشت بزنم ورخاشگری کنم و یک بار هم به خانواده اش فحش دادم که چرا کاری نمی کنن چون داشتیم از هم سرد میشدیم.بعد 4سال سختی پدرش گفت من وام نمیگیرم.من خیلی عصبانی شدم.باعث شد به پدرش توهین کنم ولی فقط از روی عصبانیت بود.بعد این حرفا همسرم عصبانی شد و گفت جدا بشیم تو بهم توهین کردی و ابروی منو پیش اون فرد دومی که باهاش بودی بردی و به خانواده ام توهین کردی.دیگه حسی بهت ندارم.باهام خیلی سرد شده.بخدا من خیلی عصبی شده بودم.بعد اون 2شکست و بیکاری خودش و بدقولی پدرش و حرف و حدیثی که پشت سرمون بود و بیماری مادرم داشتم روانی میشم.اینا همه باعث شدن 3بار خیلی بد عصبانی بشم اونم توی خیابون.حالا همسرم میگه بهت اعتماد ندارم پرخاشگری از اینکه با فلانی بودی عذاب میکشم.من با کسی نبودم همه اون حرفام دروغ بودن چون تو داشتی عذاب میکشیدی با فرد دومی رابطه داشتی و خانواده ات نمیدونستن. هر بار که با همسرم خلوت می کردیم از گذشته ازم میپرسید که چکار کردم و من زجر میکشیدم قسمش میدادم چیزی نگو میدونی من عذاب میکشم ولی میگفت بگو تا تحریک بشم من واقعیت رو نمیگفتم و چند جمله با عذاب و سختی میگفتم تا راضی بشه.حالا میگه من نمیتونم تحمل کنم وقتی پیشم می خوابی یاد گذشتت می افتم و ناراحت میشم.میگم خودت منو میشناختی و میدونستی پی چرا انتخابم کردی و میگفتی تعریف کنم.نمیدونم کدوم حرفش راسته کدوم دروغ.الان حدود 2ماه هست سرد شده میگه باید یک ماه منطقی فکر کنم.دارم دیونه میشم.از جدایی میترسم و خیلی دوستش دارم.میگم بیا گذشته رو فراموش کنیم و از صفر شروع کنیم و منم دیگه عصبی نمیشم.ولی قبول نمی کنه.نمیدونم چکار کنم.کمکم کنین چکار کنم