نمایش نتایج: از 1 به 14 از 14

موضوع: جدایی از همسر

3242
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10685
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    7
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    Unhappy جدایی از همسر

    سلام دوستان عزیز من خارج از ایران زندگی میکنم و اینجا شرایطشو ندارم که با یک مشاور صحبت کنم از طرفی توی یک شرایط بحرانی هستم و شدیدا احتیاج به راهنمایی دارم ممنون از وقتی که میذارید.


    خب از اول شروع میکنم ببخشید که ممکنه نوشته ام زیاد باشه و خسته کننده پیشاپیش از وقتی که میگذارید سپاس گذارم.
    من س هستم 24 سالمه حدودا. در حال حاضر ساکن خارج از ایران هستم. متاهلم و حدود سه ساله که ازدواج کردم و هنوز بچه ای ندارم. مشکل من مربوط میشه به زندگی متاهلیمو تا حدودی شخصیتی خودم و همسرم.
    من و همسرم سه سال پیش از طریق یه سایت همسریابی باهم آشنا شدیم من اون موقع 20 سالم بود و زندگی خانوادگی بسیار سختی رو داشتم پدر و مادرم چند سال بود از هم جدا شده بودند من بچه اول خانواده و تنها دخترشون هستم و دو برادر کوچکتر دارم با مادرم زندگی میکردم وضعیت مالی خیلی خیلی بدی داشتیم و من دانشجوی مهندسی برق بودم. به شدت تنها بودم و کسیو هم که توی زندگی دوران مجردیم دوست داشتم نتونستم هیچوقت بهش برسم و خیلی غمگین و گوشه گیر شده بودم.به علت کنجکاوی و از طرفی فرار از شرایط خانوادگیم و اینکه دلم میخواست خانواده خودم رو بسازم یه خانواده گرم و صمیمی و اینکه توی ایران مخصوصا برای یه دختر که پدرمادرش از هم جدا شدند و وضعیت مالیش خیلی بد هست موقعیتهای خوبی برای ازدواج نبود و من دنبال ساختن زندگی آرمانی خودم و نیمه ی گمشده ای که شاید بتونم از این طریق پیداش کنم توی اون سایت عضو شدم.
    با همسرم اونجا آشنا شدم توی توضیحات سایت نزده بود که سابقه ازدواج داشته من موقع پر کردن فرمها گزینه ای که درمورد این بود که آیا با کسی که سابقه ازدواج داره مشکلی ندارید زده بودم خیر چون اون زمان با خودم فکر کردم خب مگه اون چه گناهی داره شاید همسر خوبی نداشته بیشتر واسه این زدم خیر که گفتم یه شانس بیشتر واسه پیدا کردن شخص مورد علاقه ام داشته باشم. همسرم هم به گفته خودش با دیدن این گزینه به من پیام داد ما حدود 2 ماه باهم چت میکردیم من مشهد بودم و اون در سنندج توی نیروگاه کار میکرد مشهدی بود ولی پروژه اش اونجا بود برای همین ارتباط ما اینترنتی شکل گرفت حتی تماس نداشتیم فقط چت نوشتاری همون اوایل خواهراش اومدن دیدنم و منو از نزدیک دیدن خونه و زندگیمونو بعد از اون دیدار بود که رابطه اشو با من اینترنتی ادامه داد زمانی که میخواست برای مرخصی بیاد مشهد و میخواست بیاد خاستگاری به من گفت میخوام چیزی رو بهت بگم که ممکنه وقتی بیام حتی اجازه ندی بیام خاستگاری.من هم گفتم اشکال نداره همه حقیقت رو بگو مهم اینه که با صداقت بیای جلو هر چی خواست خدا باشه بقیه اش. اونم بهم گفت که زن داشته و ازش جدا شده الان چند ماه میشه مبهم زمانشو گفت و کلی از بدی های اون و زحمتای خودش و قدرنشناسی اون گفت جوری که من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم خلاصه من خیلی بهش وابسته شده بودم حرفاش توی اون مدت و رفتارش خیلی متین بود حتی یکبار نخواست تا زنش نشدم تلفنی صحبت کنیم یا وقتی هر شب تا صبح باهم چت میکردیم حتی یک کلمه حرفایی که حریم بینمون رو بشکنه و نامربوط باشه نزد تمام مدت متین و با عفت کلام همش با شعر باهام حرف میزد.من خیلی تحت تاثیر بودم و حس کردم این مرد رویاهام بوده که مدتی نصیب دیگری به اشتباه شده و حالا سرنوشت اونو به من برگردونده! خب حس فردین بازیم هم گل کرده بود بهش گفتم اشکال نداره بیا من اجازه میدم فرصت شناختن و خوشبختیو از خودمون نمیگیرم بخاطر گذشته ات. خودمو قانع کردم که بابا پسرای دیگه صد تا دوست دختر داشتن با اکثرشون هم رابطه جنسی داشتن این خب حداقل یه زن داشته که شرعی و قانونی مال اون بوده و فقط با یکی رابطه داشته اشکال نداره که!
    خلاصه اومد خاستگاری و بطور عجیبی که هنوز هم هنگ هستم شنبه اومد و من پنجشنبه همون هفته اش زن عقدیش شدم!!! یعنی توی حرم امام رضا عقد خوانده شد. عقد و بعد هم فردا شبش اومد خونه ما شب پیشم موند به مامانم که تا اینجای قضیه هیچی بهش نگفته بودم درمورد سابقه ازدواج همسرم و حتی بهش اجازه ندادم بره تحقیق چون با همسرم اون زمان به اتفاق نظر هردومون تصمیم گرفتیم تا وقتی اون شناختی که مثلا من راجع به اون پیدا کردم بقیه پیدا نکردن چیزی راجع به سابقه ازدواجش به هیچ کس نگم چون با خودم گفتم دیگران اگه بفهمند هرگز اجازه خاستگاری هم نمیدند وحتی نمی ذارند باهاش آشنا بشم خلاصه مامانم هیچ ممانعتی نکرد از اینکه فردای عقد زمانی که هنوز زن رسمیش نشدم بیاد خونمون و شب بمونه چون مامان من فوق العاده مذهبیه و دید که اون سید هست و خیلی خانواده نجیبو دینداری به نظر میرسند گفت اینا خیلی خوبند من بهش اطمینان پیدا کردم اشکال نداره شوهرته دیگه بمونه شب. خلاصه همون شب اول بعد از چند ساعت که باهم بودیم با من رابطه جنسی برقرار کرد من هم زیاد ممانعتی نکردم البته فکر نمی کردم تا چه حد پیش بره اما خب چون من از لحاظ تماس جنسی ضعیف هستم و به قولی میشه گفت خیلی در زمینه جنسی هات هستم نتونستم ممانعت کنم و تحریکای اون باعث شد بهش اجازه بدم رابطه جنسی کاملی با من داشته باشه. خلاصه اون شب گذشت ودیدم فرداش خیلی رفتارش با من سرد شده بعدها فهمیدم که فرداش که رفته بوده خونه شون به مامانش گفته من این دختر رو نمی خوام چون بدنش خیلی ترک داشته من چون چاق و لاغر شدم روی بازوهام و شکمم و ... خیلی ترک خورده اما پوستم چون خیلی روشنه اونقدر به چشم نمیاد خلاصه مامانش باهاش دعوا کرده بود که مگه دختر مردم اسباب بازیه رفتی باهاش خوابیدی حالا میگی نمی خوام! این ماجرا گذشت اون رفت سنندج و من مشهد بودم باهم تلفنی و اینترنتی تماس داشتیم عید همون سال من رفتم سنندج پیشش با مادرش و خواهرش تمام مدت که مشهد بودم رفتاراشون مشکوک بود حرفی از رسمی کردن نمیزدند حتی ما رو یه شب خونه شون دعوت نکردن من حتی خونه مادر شوهرمو بلد نبودم به شوهرم هرچی میگفتم بهانه میاورد درمورد رسمی کردن هم میگفتم بهانه میاورد که مرخصی نمیدند تا نیام که نمیشه و از این حرفا عید هم که من رفتم دیدم همش با مادر و خواهرش پچ پچ میکنه اونجا شرکت بهش خونه بزرگی داده بود همه چیز مشکوک بود من بهش گفتم شناسنامه اتو ببینم هی بهانه اورد که گم کردم مشهده و از این حرفا اومدیم مشهد توی همون تعطیلات بازم بهم نشون نداد خلاصه ته دلم حس کردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست گذشت تا پروژه اش تموم شد عید هم واینستاد تا تعطیلات تموم بشه و محضری کنه عقدمونو سریع رفت.خرداد بعد از گذشت حدود پنج ماه از عقدمون پروژه اش تموم شد برگشت مشهد شب که اومد خونمون خیلی آشفته بود بهش گفتم داری یه چیزیو ازم مخفی میکنی بهم بگو گفت طاقت شنیدنشو نداری گفتم بگو دارم هرچی باشه راستشو فقط بگو گفت فردا میریم چالیدره یه محل تفریحی بود که من یلی دوست داشتم اونجا گفت بهت میگم.
    رفتیم و بهم گفت من از زن اولم جدا نشدم من بهت دروغ نگفتم ازش جدا شدم ولی هنوز طلاقش ندادم! یعنی دقیقا بازی با کلمات کرده بود و شروع کرد به گریه و زاری که نمی خواسته اینجوری بشه فکر میکرده اون که رفته خونه باباش و اینم درخواست طلاق داده دیگه همه چیز تا اردیبهشت یعنی یه ماه قبل این حرفا که نوبت دادگاه بود تموم میشه همه چیز واسه همین بهم نگفته بود تا به قول خودش منو از دست نده اما بعدها فهمیدم که واسه اینکه برنگرده دوباره پیش اون و وسوسه نشه برش گردونه خواسته با من ازدواج کنه منم که یه دختر ساده و خانواده بی پولو ضعیف داشتم اینجوری به منم کمک میشه و از اون جهنم نجاتم داده! خب دیدن گریه ها و حرفاش باعث شد دوباره ببخشمش و دوباره حس فردین بازیم گل کنه و بگم من باهاتم اگه اون ولت کرد من کنارت میمونم!
    تابستون همون سال نوبت جلسه بعدی دادگاهشون بود دختره از حرافی شوهرم فهمید که به جای اینکه بره دنبالش رفته زن گرفته دیوونه شد خیلی اذیت کرد شرحش مفصله همین قدر بگم تا جایی پیش رفت که شوهرم گفت بیا سیما من خونمو میدم بهت از زندگیم برو بیرون منم میرم با اون زندگی میکنم سرنوشتمو میپذیرم و این خونه هم بابت خسارت بهت میدم گفت من دارم جوون مردی میکنم وگرنه تو هیچ مدرکی از من نداری که بتونی ادعا کنی زنم هستی.خلاصه من قبول نکردم چون واسه پول نیومده بودم و دوسش داشتم و حس کردم میخواد تحت تاثیر گریه های اون دختره برگرده پیشش و به قول خودش خودشو باز بدبخت کنه چون تا اون زمان من فکر میکردم دختره مقصر ماجرای طلاق بوده من موندم کنارش بدون هیچ عروسی ای منو برد خونه خودش نمیشد حتی عروسی بگیره چون دختره پیدا میکردو میومد آبروریزی میکرد و فامیل من میفهمیدن همه چیزو هنوز کسی خبر نداشت من توی اون تابستون به مامانم همه چیزو گفتم بعد اینکه همه اشتباهارو کردم اون خیلی شکست خیلی گریه کرد مریض شد از غصه با من تا مدتها قهر بود.ما رفتیم زیر یک سقف ولی هیچ چیز خوب نبود همه اش باهم دعوا میکردیم من چون یکهو رفتم خونه خودم خانوادم نتونستم جهاز حاضر کنند فقط دو تومن مامانم داد در حدی که یه فرش خریدو حلقه و کت شلوار و مادر بزرگم سرویس لحاف و تشک داد بقیه اشو شوهرم خرید و این شد یه منت بزرگ هرچی میشد میگفت تو یه ملاقه از خونه بابات نیاوردی من درسته وضع مال خودمون خوب نبود اما خانواده بابام همه وضعشون خوب بود و من دختر ندید بدیدی نبودم اما مثلا میومدم کف خونه که سرامیکه واسه جمع کردن آشغالاش از جاروبرقی استفاده کنم میخندید میگفت وای کی سرامیکو با جارو برقی جارو میزنه جلوی کس دیگه این کارو نکنی بهت میخنده! خلاصه از این رفتارا زیاد باهام داشت خانواده خودش وضع مالیشون متوسط بود باباش تاکسی قدیمی داشت فقط خودش به واسطه کارش وضعش تقریبا خوب بود و درآمد زیادی داشت اما مدام هم بخاطر اختلاف سنی زیادمون که 9 سالو نیم هست و اختلاف طبقاتیمون از این قبیل رفتارا زیاد داشت من خیلی زود رنج هستم خیلی ناراحت میشدم من میدونم که پرخاشگر هستم اونم بخاطر اینکه خیلی دعوا مرافه توی زندگی خانوادگیم دیده بودم من میخواستم با یه آدم صبور و آرووم ازدواج کنم تا تحت تاثیر رفتار و آرامشش منم اروم بشم اما این اون کسی نبود که من دنبالش بودم به شدت عصبی بود هر روز دادگاه کلانتری دعوا مدام خانواده اش گریه زاری میکردن مادرش و خواهر کوچیک اش خیلی ترسو هستن همش گریه میکردن نکنه برید بیرون اون بیاد اسید بریزه با ماشین زیرتون بگیره و از این حرفا خیلی خیلی از طرف اونا بهش فشار میومد فامیلاش خیلی توی این موضوع دخالت میکردن خلاصه مثل دیوار شکسته بود که تا نزدیکش میشدی با کوچکترین رفتار یا حرفی عصبی میشد دادو بیدادو فحش کاری. همش از بدنم ایراد میگرفت بهم میگفت تو شبیه مردایی تا زنا اون از لحاظ جنسی ضعیف بود میلش خیلی کم بود اما من نه این خودش خیلی عصبیمون میکرد و باعث میشد همش به من بگ تو فقط تا وقتی شکم و زیر شکمت برقرار باشه آدمی بعد مثل سگ میشی در صورتی که اصلا اینجوری نبود اون همش سرکوفت میزد درباره اندامم حس جنسیم خانواده ام سنم جهاز نداشته ام. خلاصه انقد دعواهامون شدید میشد اون همش فحش میداد ولی توقع داشت من همیشه و همه جا و در همه حال اسمشو با آقا صدا بزنم جمع ببندم حرفامو که خطابش میکنم میگفت این حریمو حفظ کن اما خودش زشت ترین فحشارو نه تنها به خودم بلکه به پدرمادرم برادرم فامیلم میداد من از هر دو طرف تحت فشار بودم
    همه زندگیم واسه خانواده ام سوال شده بود همه مونده بودن چرا من اینجوری بدون حتی یه سفره عقد بدون هیچ مراسمی رفتم خونه شوهر و توی خونه هم بخاطر وجود اون ارامش نداشتم خانواده اش هم که دیگه بدتر فک و فامیلش هر روز یه حرف جدید درمیاوردن راجع به من خب چون اونا هم حتی پدرمادر منو ندیده بودن هیچ کس ندیده بودن از طرف من. خیلی زخمی تر شده بودم اعتراض میکردم مادر شوهرم و خواهر شوهرام میگفتند زنو چه به این حرفا اون مرده هر چی بخواد میگه هرجور بخواد رفتار میکنه من عصبی تر شده بودم خودمو میزدم هر شب تا صبح گریه میکردم هر روز دعوا میکردیم اون دیگه روی من دست بلند میکرد خیلی بد منو میزد یه بار خونه پسرخاله اش دعوامون شد اون خیلی رفتار بدی کرد همونجا با من همش میخواست جلوی بقیه نشون بده که این از اون زنم بهتره من دلیل داشتم که اونو ول کردم واسه همین از من توقع داشت خیلی بی نقص و عالی جلوی بقیه رفتار کنم خب من هم کم سن و سال و بی تجربه بودم گاهی رفتارای بچگانه ازم سر میزد اون به بدترین شکل تلافی میکرد منو حتی یکبار جلوی مادرشو برادر شوهرمو زنش جوری زد که بیهوش شدم دیگه حتی جلو بقیه هم بهم توهین میکرد مامانش هم طرفداری میکرد میگفت تقصیر خودته هیچ کس به من حق نمیداد من خیلی غصه میخوردم از اینکه مثل یه دختر بیوه اومدم از اینکه تا 10 ماه بعد ازدواج تازه منو به فامیلش نشون داده بود از حرفای بقیه از رفتارای خودش از اینکه دیدم هرچی که بخاطرش گذشتم و به این زندگی ادامه دادم پوچ بوده من ترم هفت بودم تحت این شرایط روحی هرچی میگفتم نمی تونم ادامه بدم قبول نمی کرد شوهرم میگفت خوبه دیگه ما به همه گفتیم مامان باباش تهران زندگی میکنن خیلی پولدارند کلی راجع بهت دروغ گفتیم به بقیه که تورو بالا ببریم گفتیم دانشجوی برق هستی همین یکیش راست بود که اینم نرو تا دروغ بشه همه چیز! در صورتی که من نخواسته بودم و خودشون کلی راجع بهم به همه فامیل حتی برادرای خودش دروغ بافته بود و همین بعدا دلیلی شد که تا همیشه ارتباط خانواده من با خانواده اون قطع بشه و هیچوقت نشه بخاطر دروغایی که گفتن اینا باهم رودررو بشند. من واسه اینکه حرفمون نمیفهمید به هر زوری بود رفتم اون ترمو انصراف دادم تا واسم مرخصی رد کنند چون نمی خواستم همه نمره هام بد بشه مشروطی بیاد توی کارنامه ام چون من درسم خوب بود ولی بخاطر اون شرایط نتونستم ادامه بدم اونجا چیزی که هر روز شوهرم سرکوفت میزنه که پول داشنگاهتو دادم خوشی زده بود زیر دلت که یکی داره پولشو میده نرفتی بخونی البته من دو ترم مرخصی گرفتم اما سال بعد رفتم خوندم والان فقط پایان نامه ام مونده اما سرکوفتش همیشه هست توی کوچکیکترین بحثی باز میگه من جهاز دادم من خرج دانشگاه دادم من پول لیزر موهای زائد کنار صورتتو دادم و هر چی تا حالا خرج کرده میگه و بعدم میگه تو چی کار کردی تو فقط مصرف کننده ای تو واسه زندگی کاری نکردی من لطف کردم گرفتمت با اون ننه بابات کی تورو میگرفت.نمی خوام از خودم تعریف کنم اما درسته خدا این چیزارو بهم نداده اما بهم زیبایی داده که هرکس میبینه تحسین میکنه خالق این زیبایی رو ولی من ادمی نیستم که بخوام مغرور بشم یا قیافه بگیرم اما خب حرفایی که میزنه
    منو دیوونه کرده من هیچ اعتماد به نفسی ندارم همیشه فکر میکنم چقد بی مصرف هستم به درد هیچی نمی خورم از کارای خونه ایراد میگیره از نظافت از آشپزی هر کار میکنم ایراد میگیره غر میزنه من وسواسی نیستم اما خب مرتبم در حد نرمال اما اون خیلی وسواسیه این اذیت کننده است میخواد منم مثل اون باشم هرچی سعی میکنم نمیشه بازم همش یه جایی واسه ایراد گیریش هست. زبونش خیلی تنده خیلی لحنش بده هرچیزیرو با کوچیک کردن میگه اما اون میگه نه من اینجوری نیستم تو مغزت خرابه که اینجوری فکر میکنی هرچیزی که بهش میگم رو میگه نه خودت مقصری و آخرش هم اونو مشکل من میدونه نه خودش
    سال گذشته دعواهای خیلی بدی داشتیم خیلی منو میزد همش قهر میکرد میرفت خونه مادرش نمیومد همش به مادرش گله منو میکرد جلوی خودم هم میگفت باعث میشد مادرش همش غصه بخوره که پسرش چه بدشانسه و اینو به من هم نشون میداد توی رفتارش همش منو با حرفاشون ناراحت میکردن اونم تشدید میکرد این شرایطو من تحمل کردم یه روز به خواهر بزرگش حرفاموزدم اون منطقی تر به نظر میرسه اونم رفته بود مامانشو نصیحت کنه مادرش خیلی جیغ جیغوست و همیشه خودشو بهتر از همه میدونه که البته همه رفتار شوهرم به اون رفته پوهرم پسر اول خانوده است بعد دو تا خواهرش به دنیا اومده و دو تا داداش کوچیکتر از خودش هم داره.
    مادرش بعد اومد فرداش خونمون کله صبح چنان دعوایی با من کرد همه حرفاش بوی حسادت میداد که پسرو واست چی کار کرده و تو قدر نشناسی بقیه مردا نیمکنند تقصیر اونه که به تو انقد رو داده محمد مشکلش اینه که خیلی به زن بها میده و از این حرفا بعد هم هی گفت فکر کردی کی هستی بیچاره بودی ما رحممون اومد گرفتیمت باید هر روز سجده شکر به جا بیاری فکر کردی خیلی خوشگلی! و هزار تا حرف دیگه که هرچی توی دلش بود توی اون دو سال ریخت بیرون!
    کارمون به طلاق کشید رفتیم توافقی طلاق اول مهریه ام دو دنگ خونه بود با 14 تا سکه زمان ثبت دو دونگ ثبت نکردن گفتن به جاش جهاز خریدیم برات واسه همین گفت فقط همون چهارده تا منم گفتم مهم نیست هرچی خودت دادی خلاصه حکم طلاق صادر شد رفتیم محضر آزمایش عدم بارداری میخواستند قرار شد فرداش ببریم شبش اومد در خونه یک کیلو انگور سیاه ریز خریده بود گفت یادمه آخرین بار اینو ازم خواستی واست نخریدم گرفتم آوردم که چیزی تو دلت نمونه من باز تحت تاثیر قرار گرفتم کلی حرف زد گریه کرد اظهار پشیمونی کرد خب منم میدونستم خودم هم مقصر بودم چون منم عصبی بودم عصبی تر هم شده بودم منم باعث تشدید ناراحتی شده بودم. من دوباره تحت تاثیر حرفاش فرداش بهش گفتم من طلاق نمی خوام دوست ندارم اینجوری ازت جدا بشم چون قبلش اون رفته بود خونه مادرش دو هفته نه خرجی میداد نه زنگ میزد نه تلفن جواب میداد منم شکایت کردمو کلی کار به دادگاهو کلانتری کشید و کیف سامسونتش که پر پول بود برداشتم قایم کردم گفتم برنگردی سر خونه ات بهت نمیدم حسابای بانکیشم بستم بعد اون روز گفتم من نمی خواستم اینجوری ازت جدا بشم شرایط اینجوری پیش رفت باز حماقت کردم و برگشتم باهاش زندگی کردم اونم گفت پس باید همون 14 تا سکه مهریه اتو ببخشی تا برگردم پیشت تا منم بتونم با وجود کارایی که کردی سرمو بالا بگیرم جلوی بقیه منم چون پول برام مهم نبود گفتم باشه و اونم سریع منو بردو ثبتش کرد دوباره برگشتیم سر خونه زندگیمون همه چیز برای یک هفته خوب بود دوباره شروع شد دعوا کتک فحشای رکیک اما من قسم میخورم درسته جاهایی رفتارایی توی دعوا داشتم که بی احترامی تلقی میشد اما در مقابل اون همه فحش و تحمت که میگفت تو دختر نبودی اصلا مامانت هر روز با یکیه فامیلات همه ابله ای هستن و هزار حرف بدتر از اینا و ایرادو تحقیر راجع به اندامم هیچوقت حتی بهش نگفتم دهنتو ببند کلمه ای فحش ندادم فقط خورد شدم گریه کردم پرخاشگری کردم خودمو زدم انقد پارسال زدم سرمو تو دیوار که حالا میگرن گرفتم توی 23 سالگی
    من متولد 1370 هستم یعنی هنوز 24 سالم نشده. و اون متولد 1360 هست. خلاصه پارسال یه موقعیت کاری پیش اومد که بره عراق کار کنه منم برگردم تهران پیش بقیه خانواده ام برام خونه بگیره درسمم انتقالی گرفتم تا همون تهران تموم کنم درسم را با خودمون فکر کردیم که اگه مدتی از هم جدا باشیم ممکنه رابطمون بهتر بشه و حرمتایی که بینمون شکسته شده برگرده سرجاش توی این مدت بازم از طریق پیام و اینترنت باهم در تماس بودیم اون همیشه به من شکاکه همیشه فکر میکنه من بهش دروغ میگم هیچوقت بهم اعتماد نداره اینو هم توی حرفاش میگه هم توی عملش نشون میدهاینا منو خیلی عذاب میده من خیلی سعی میکنم صادق باشم هرکاری میکنم تا اعتمادش بهم جلب بشه اما واقعا بی فایده ست سه ساله هربار که فکر میکنم موفق شدم بیشتر میخوره توی ذوقم حتی توی مسائل کوچیک هم همینطوره همش توی حرفای من دنبال تناقض میگرده همش دنبال میگرده تا بگه من دارم دروغ میگم فریبکارم خیلی دردناکه من هروقت کاری بهم میسپاره همه سعیمومیکنم به خوبی انجامش بدم اما بازم آخرش بهم میگه تو هیچ تلاشی برای زندگی نکردی تو هیچ کاری نمیکنی مصرف کننده ای منم که میرم تو بیابون تو نیروگاه با جونم بازی میکنم من خیلی رنج میکشم بارها تصمیم داشتم ازش جدا شم اما میترسیدم چون خانواده از هم پاشیده ای دارم و اعتماد به نفسم هم خیلی داغون شده به طوری که همیشه فکر میکنم به درد هیچ کاری نمی خورم از پس هیچ کاری برنمیام هر بار که خواستم برم خودشم همینو گفت. گفت برو پیش مامان جونت باهم برید کارگری توی اون خونه داغون زندگی کن هر روز بمیر و زنده بشو لیاقت تو همینه توی دعواها همش میگه اون زنم خوب بود من گول خوردم اومدم سمت تو اگه تو با حرفات منو فریب نداده بودی منم میرفتم دنبال اون نه اونو بدبخت میکردم نه خودم همش میگه تو مقصری تو هر سه تاییمونو بدبخت کردی اون خیلی راجع به گذشته زندگیم و پدرو مادرم دعواهاشون و همه چیزشون میدونه و این اشتباه بزرگ منو خانواده ام بود که همه چیزو با جزییات بهش گفتیم حالا تا حرفی پیش میاد اونارو میزنه توی سرم میگه تو پدرمادرتو بدبخت کردی تو از اول هم باعث بدبختی اونا شدی هم حالا زندگی منو زن اولم. البته بگم دختره بعد اینکه کلی نفقه و مهریه گرفت حدود سه ماه پیش غیابی طلاق گرفت. خلاصه بعد 10 دوری از هم دوباره با هزار امید اومدیم زیر یه سقف دختره با اینکه همه حق و حقوقشو گرفته واسش 4 ماه زندان بریده که قطعی شده و ممنوع خروج شده واسه همین نمی تونست برگرده ایران اومدیم ترکیه خونه گرفت تا هم از اون محیط دور باشیم هم نره زندان یک هفته هم بیشتر باهم خوب نبودیم باز ایراد گیری هاش شروع شد منم خب دیگه اعصابم خیلی ضعیف شده با کوچیکترین حرفش بهم میریزم به حدی که انقد رنج میکشم که همه اش مریضم سردردم چشم دردم سعی میکنم قوی باشم اما خیلی وقتا واقعا نمیشه اونم مراعات نمیکنه توی دعواو بحث کم نمیزاره باز هم بدتر از قبل فحشای رکیک میده سیلی میزنه بهم مثلا خودش حرفشو میزنه من که میخوام حرف بزنم دو کلمه میگم میگه دهنتو ببند خب منم بیشتر ناراحت میشم ادامه میدم میگم حق نداری ناراحتم کنی حق نداری بهم توهین کنی حرفتو بزنی بعد نذاری منم خودمو مثل تو خالی کنم بعد اون بدتر فحش میده بدتر توهین میکنه تهمت میزنه به خانوادم فحش میده اون زنشو میزنه تو سرم میگه تو از ببخشید میگم میگه تو از گوه اون کمتری توی گوه به تمام معنایی تو روانی ای احمقی الان که دارم مینویسم به شدت مریضم دو ماهه دارم فکر میکنم 5 ماهه تقریبا ساکن ترکیه هستم اون بی کاره و توی خونه ست بالاخره چند روز پیش بهش رک گفتم دیگه تمومه گفت دروغ میگی تو مثل زالو چسبیدی من از این شانسا ندارم که بری خلاصه کلی حرف بارم کرد 5 ساعته تمام یه بند گفت گفت انقد گفتو همه چیزو زد توی سرم که خسته شدم دوباره بعد یک سال به جایی رسیدم که خودمو به شدت زدم از فرط عصبانیت چون اون فحش میده تحقیر میکنه من نمی تونم کاری بکنم نهایتش خودمو میزنم دیگه اونم جای اینکا دستمو بگیره بیشتر منو زد خیلی زد زد بعدش التماس کردم پول بلیتمو بده برمیگردم میرم خودم درخواست طلاق میدم مهریه هم که ندارم هیچ حق دیگه ای هم نمی خوام وقتی باورش شد از اون روز یکم مهربون شده همش سعی میکنه هرکاری برام نکرده بکنه دوباره گریه میکنه میگه که خیلی دوسم داره میگه نمی تونه بدون من باشه میگه همه حرفارو تو عصبانیت زده سه روزه رفتارش خیلی خوب شده اما خب بازم با کوچیکترین چیزی باز فحش میده منم خیلی کم طاقت شدم حرفایی که زده بهم باعث شده عذاب وجدان بگیرم که با رفتن دارم بهش ظلم میکنم میگه من زندگیمونو با همین دعواها دوست دارم هرجور هست میخوام میگه تو منو بدبخت میکنی اگه بری تو به من ظلم کردی و از این حرفا منو دوباره دچار تردید کرده حالا با همه وجودم از شما یه چیزی میخوام
    با همه چیزایی که تعریف کردم کمکم کنید درست تصمیم بگیرم یه راهنمایی کنید اون بهم گفته باید تا چند روز دیگه جوابشو بدم من خیلی اینجا تنهام حتی زبون بلد نیستم برم با کسی حرف بزنم از طرفی نمی خوام خانواده ام رو ناراحت کنم و در جریان بذارم اما اونا همه توی این مدت شناختنش و قبل اومدن گفتن که تو هر تصمیمی بگیری ما پشتتیم و ازت حمایت میکنیم و به تصمیمت احترام میذاریم خواهش میکنم بخونید و یکم راهنماییم کنید من یه دختر تنهای زخمی هستم که بهتون پناه آوردم
    ممنون از راهنماییتون پیشاپیش و تشکر از وقتی که گذاشتید اجرتون با خدای یگانه

    ویرایش توسط booseh : 01-07-2015 در ساعت 04:44 PM

  2. کاربران زیر از booseh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : احتیاج به مشاوره در زمینه جدایی از همسر

    سلام سیما خانم... تصمیم با خودتونه. ببینید اگه اندازه یک سر سوزن امیدی ب زندگی باهاش داری و میتونی تغییرش بدی زندگیتو خراب نکن... بدون اونم تو فشاره توی یک کشور غریب و مخصوصا بیکاری. پیش یک مشاور خوب برید و زود تصمیم نگیرید. شایدم واقعا دوستتون داره .....

  4. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10685
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    7
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : احتیاج به مشاوره در زمینه جدایی از همسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط احمد یوسفی نمایش پست ها
    سلام سیما خانم... تصمیم با خودتونه. ببینید اگه اندازه یک سر سوزن امیدی ب زندگی باهاش داری و میتونی تغییرش بدی زندگیتو خراب نکن... بدون اونم تو فشاره توی یک کشور غریب و مخصوصا بیکاری. پیش یک مشاور خوب برید و زود تصمیم نگیرید. شایدم واقعا دوستتون داره .....
    سلام ممنون از راهنماییتون. من همه این شرایط سختو درک میکنم یعنی همه این سه سال درک کردم ولی هربار گفتم خب یکم شرایط سبک بشه بهتر میشه نمونه اش همین چند دقیقه پیش داشتم درمورد یه موضوع جدی نظرمو میدادم همش با تمسخر وسط حرفم نیشخند میزنه بهم و متلک میندازه مسخره میکنه حرفمو بعد تا میبینه ناراحت شدم اومد سمتم منم گفتم نزدیکم نیا ناراحتم کردی سعی کردم ازش دور شم یکی زد توی صورتم گفتم چرا میزنی الان؟! گفت چرا منو رد کردی اومدم سمتت گفتم خب ناراحتم میکنی بعد توقع داری همون لحظه بپذیرمت؟! تو که منو میشناسی وقتی دارم حرف میزنم ناراحت میشم کسی بخنده و متلک بندازه و نظرمو به تمسخر بگیره!
    واقعا مشکل اینجاست که رابطه منو اون مثل یه دمل چرکی شده مشکل اینجاست که واقعا دلم نمی تونه بپذیرش هیچ حسی بهش ندارم حتی برام مهم نیست قراره خوب بشه یا نه چون سه سال از بهترین روزای عمرو با همین فکر گذروندم خوب که نشد هیچ فقط بیشتر زخمی شدم حالا که دل بریدم میخوام برم نمیذاره التماس میکنه من الن دو سه روزه دیگه حرفی نمیزنم راجب به این مساله اما هرکار میکنم دیگه نمی تونم بپذیرمش ولی با رفتارا و گریه ها و حرفاش مانعم میشه هرچی بهش میگم دیگه فایده نداره بخدا داری خودتو اذیت میکنی امروز نه بالاخره فردا میرم چون واقعا از نظر من همه چیز تموم شده گوش نمیده نمی دونم باید چی کار کنم

  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10591
    نوشته ها
    33
    تشکـر
    13
    تشکر شده 23 بار در 17 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    سلام به نظر من شما هم تحصیل کرده ای و هم خوشگل پس اصلا تردید نکن خیلی راحت میتونی تنها زندگی کنی و منت کسی رو سرت نباشه هنوز هم خیلی جوونی و وقت برای خوشبخت شدن داری با این توصیفی که کردی این زندگی درست بشو نیست پس وقتتو تلف نکن و زودتر ازش جداشو

  7. 2 کاربران زیر از vm1389 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10685
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    7
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط vm1389 نمایش پست ها
    سلام به نظر من شما هم تحصیل کرده ای و هم خوشگل پس اصلا تردید نکن خیلی راحت میتونی تنها زندگی کنی و منت کسی رو سرت نباشه هنوز هم خیلی جوونی و وقت برای خوشبخت شدن داری با این توصیفی که کردی این زندگی درست بشو نیست پس وقتتو تلف نکن و زودتر ازش جداشو
    سلام ممنون از نظرتون اون هم خودش هم من به این نتیجه رسیدیم اما واقعا از جدایی میترسه یا واقعا ته دلش دوسم داره هردوی این دلایل باعث شده که نذاره برم گریه ها و التماساش راهمو بسته اما این سه سال همش همین جوری گذشت هروقت خواستم برم همین کارارو کرد بعد یک ماه نشده دوباره مثل قبل شد رابطمون و بدی ماجرا اینجاست که اگه این بار واقعا هم خوب شده باشه من دل بریدم هیچیش به دلم نمیاد حتی نمی تونم خوبیاشو تحمل کنم حالا موندم نه میتونم بمونم پیشش چون دیگه واقعا از دلم رفته نه میزاره برم من که سنگ نیستم وقتی کسی اینجوری التماس میکنه و گریه میکنه بی توجه رد بشم! فقط از خدا میخوام خودش اتفاقات و رویدادهای زندگیو در جهتی پیش ببره که درست ترین کار انجام بگیره واقعا دیگه از دست من خارج شده همه چیز

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8180
    نوشته ها
    171
    تشکـر
    1,305
    تشکر شده 190 بار در 91 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : جدایی از همسر

    الان واقعا دوست داشتنی تو کاراش میبینی؟ مگه چندسالته انقد سختی تو زندگیت کشیدی حرف خوردی؟ اگه بری که خودت از این منجلاب کشیدی بیرون اگه ام بمونی این آقا درست نمیشه ناراحت نشیا.. چندبار بهش فرصت دادی؟ خودت باید تصمیم بگیری ولی تا دیر نشده تصمیمت بگیر اصلا به اینکه فکر میکنی دوست داره و گریه میکنه فکرنکن شما روتون بهم بازشده پس بهتره یه تصمیم قطعی بگیری.

  10. 2 کاربران زیر از rozita بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : جدایی از همسر

    دوست عزیز به نظر من همسرتون به مشاوره نیاز داره

    اما شما بهتره این بار جدی و محکم باشید تا بدونه واقعا ترکش میکنید

    بهش بگید باید بره پیش مشاور و شما هم تو این مدت خیلی کوتاه باهاش در ارتباط باشید

    بذارید یه مدت تنها باشه تا قدر شما رو بدونه

  12. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10685
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    7
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط rozita نمایش پست ها
    الان واقعا دوست داشتنی تو کاراش میبینی؟ مگه چندسالته انقد سختی تو زندگیت کشیدی حرف خوردی؟ اگه بری که خودت از این منجلاب کشیدی بیرون اگه ام بمونی این آقا درست نمیشه ناراحت نشیا.. چندبار بهش فرصت دادی؟ خودت باید تصمیم بگیری ولی تا دیر نشده تصمیمت بگیر اصلا به اینکه فکر میکنی دوست داره و گریه میکنه فکرنکن شما روتون بهم بازشده پس بهتره یه تصمیم قطعی بگیری.
    مرسی عزیزم چی بگم بخدا تازه اینا نصفشم نبود که نوشتم من میدونم درست نمیشه چون حرمتا شکسته شده یک سال دور موندیم بازم فایده نداشت وقتی اینجوری فحش میده میگم چرا میگه وقتی یه بار حرمت شکسته شد دیگه همیشه همینه! میگه چون تو از اول شکستی!!! در صورتی که مثلا من فقط اسمشو با آقا جایی صدا نزدم میگه پس وضعمون همینه ناله میکنه بری زندگیم ویروون میشه نفرین میکنه همه جا هم منو مقصر میدونه بخدا موندم چطوری برم اخه

  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9782
    نوشته ها
    1,515
    تشکـر
    1,321
    تشکر شده 940 بار در 563 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : جدایی از همسر

    واقعا سن شما برای یه زندگی دیگه مناسبه.
    من باشم بر میگردم و طاقمو میگیرم.
    اینجا با خانوادم هر چقدم فقیر باشن یه زندگی شرافتمندانه تشکیل میدم.الان که مهربون شده احتمالا چون بهت نیاز داره اینجوری شده.
    حالا ببینید بقیه دوستان چی میگن

  15. کاربران زیر از ملکه اسمان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9782
    نوشته ها
    1,515
    تشکـر
    1,321
    تشکر شده 940 بار در 563 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : جدایی از همسر

    دوست داشتن اونو میخوای چکار؟!!

  17. کاربران زیر از ملکه اسمان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10685
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    7
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ملکه اسمان نمایش پست ها
    دوست داشتن اونو میخوای چکار؟!!
    نه دیگه دوست داشتنش برام ارزش نداره اخه دوست داشتنی که هیچ آرامشو اطمینانی واست نیاره هیچ احساس شادی ای برای داشتنش نکنی واقعا چه فایده داره من با نظرتون موافقم. من درخودم میبینم دوباره زندگیمو از نو با هر زحمتی بسازم از طرفی چه گریه هاش از رو دوست داشتن باشه چه برای ترس از تنهایی و نیازش منم یه آدمم همش دارم دعا میکنم زودتر کارش درست بشه از این کشور بره دوباره سر یه پروژه دیگه تا حداقل از لحاظ کاری بیافته روی غلتک تا منم برگردم ایران اما 6 ماهه که اینجا بلاتکلیفیم! هرکار میکنم که برم از زندگیش نمیشه نه میشه موند نه میشه رفت اونم نقطه ضعفمو میدونه من خیلی احساساتیم حرفایی میزنه که نرم!

  19. کاربران زیر از booseh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8223
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    8
    تشکر شده 5 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    خانم خود شما از اول بد شروع کردی.اشتباه زیاد کردی اما ارزش داره باز هم با این اقا زندگی کنی؟
    من نمی تونم یه طرفه به قاضی برم و باید حرف های همسر شما رو هم گوش داد باید دلیل رفتارهاش مشخص بشه.
    اگه می خوای زندگیتو ادامه بدی اول باید هر دوی شما به روانشناس مراجعه کنید و بدون راه درازی درپیش داری.
    اگر هم می خوای طلاق بگیری باید محکم باشی.
    شما چه طلاق بگیری چه زندگیتو با این ادم ادامه بدی مشکلات زیادی خواهی داشت که همش هم برمی گرده به تصمیم اشتباهی که در انتخاب همسر گرفتی.

  21. کاربران زیر از anis79 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10685
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    7
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط anis79 نمایش پست ها
    خانم خود شما از اول بد شروع کردی.اشتباه زیاد کردی اما ارزش داره باز هم با این اقا زندگی کنی؟
    من نمی تونم یه طرفه به قاضی برم و باید حرف های همسر شما رو هم گوش داد باید دلیل رفتارهاش مشخص بشه.
    اگه می خوای زندگیتو ادامه بدی اول باید هر دوی شما به روانشناس مراجعه کنید و بدون راه درازی درپیش داری.
    اگر هم می خوای طلاق بگیری باید محکم باشی.
    شما چه طلاق بگیری چه زندگیتو با این ادم ادامه بدی مشکلات زیادی خواهی داشت که همش هم برمی گرده به تصمیم اشتباهی که در انتخاب همسر گرفتی.
    درسته کاملا حق با شماست همه اش بخاطر تصمیم اشتباهم بوده خب به هر حال انقد ازش زده شدم که مدتهاست هرکار میکنم باهاش خوب باشم نمی تونم گاهی دلم براش میسوزه میگم اونم حق داره با یکی زندگی کنه که دوسش داشته باشه ولی اون یکی من نیستم یعنی نمی خوام باشم انقد منو بدنمو همه چیزمو تو دعواها با اون زنش مقایسه کرده که میبینمش حالم بد میشه هرچند که من یه سروگردن هم از زن قبلیش بلندترم هم اگه حمل برخود ستایی نباشه خیلی زیباتر و این چیزیه که همه فامیلش میگند و خودم هم به چشم دیدم حتی اون دختره هم خودش وقتی منو دیده بود تمام سوزش از همین بود! اما متاسفانه اونی که باید اینو ببینه نمیبینه و فقط عیبامو دیده خب هیچکس کامل نیست

  23. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10591
    نوشته ها
    33
    تشکـر
    13
    تشکر شده 23 بار در 17 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : جدایی از همسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط booseh نمایش پست ها
    سلام ممنون از نظرتون اون هم خودش هم من به این نتیجه رسیدیم اما واقعا از جدایی میترسه یا واقعا ته دلش دوسم داره هردوی این دلایل باعث شده که نذاره برم گریه ها و التماساش راهمو بسته اما این سه سال همش همین جوری گذشت هروقت خواستم برم همین کارارو کرد بعد یک ماه نشده دوباره مثل قبل شد رابطمون و بدی ماجرا اینجاست که اگه این بار واقعا هم خوب شده باشه من دل بریدم هیچیش به دلم نمیاد حتی نمی تونم خوبیاشو تحمل کنم حالا موندم نه میتونم بمونم پیشش چون دیگه واقعا از دلم رفته نه میزاره برم من که سنگ نیستم وقتی کسی اینجوری التماس میکنه و گریه میکنه بی توجه رد بشم! فقط از خدا میخوام خودش اتفاقات و رویدادهای زندگیو در جهتی پیش ببره که درست ترین کار انجام بگیره واقعا دیگه از دست من خارج شده همه چیز
    نمیدونم چی بگم من به عنوان یه دوست فقط برات دعا میکنم خدا بهترین راهو جلوت بذاره در صورتیکه خودم هنوز موافق به جداییت هستم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد