سلام من و همسرم 2سال و نیمه که عقد کردیم ولی هنوز نرفتیم سر خونه زندگی مون. من 25 و همسرم32ساله است.
وجود یکسری مسائل باعث شده که برای تصمیم به ازدواج مردد شم و به جدایی و طلاق فکر کنم که الان مطرح می کنم:
(در ابتدا باید بگم سعی می کنم خلاصه وار بیان کنم چون اگه بخوام به جزئیات بپردازم باید 10صفحه بنویسم. )
توجه نکردن به من
برخورد بسیار سرد به طوری که وقتی میرفتم خونه شون به جای اینکه با من باشه میرفت با پلی استیشن بازی می کرد و توقع داشت من براش چای ببرم و غذا درست کنم درحالیکه من هم حوصله ام سر رفته بود و می توانست به جای بازی با من زمان بگذراند.
هفته ای یکبار یا دوبار فوتبال رفتنش هم فراموش نمی شود. حتی اگر از آسمان سنگ هم ببارد و ما مدت ها باهم به تفریح نپرداخته باشیم باز هم فوتبال و دوستانش را به من ترجیح میدهد.
من هنوز از لحاظ شخصیت اجتماعی خودم را کامل نساخته ام و هنوز خیلی راه پیش رویم است و برای این منظور نیاز به حمایت و دلگرمی دارم. در صورتی که همسرم حرف های دلسرد کننده میزند و باعث تضعیف روحیه و اعتماد به نفسم می شود. مثلا خیلی مواقع به من میگوید تو نمی توانی یا تو خیلی حساسی و این قبیل موارد.
و ایشان اصلا از نظر احساسی به من توجهی نمی کند و برای با هم بودنمان وقت نمی گذارد و همه ش خودش را با کار و دوستان و خانواده اش مشغول می کند.
و یکی از مهمترین موارد استفاده مواد مخدر است(ماری جوانا و حشیش)به صورت تفریحی با دوستان. که باعث شده رابطه اش با دوستانش خیلی عمیق تر شود.
در همین راستا من نیز اصلا به ایشان اعتمادی ندارم. و از رابطه با ایشان راضی نیستم چون نه به نیازهای عاطفی ام توجه دارد نه به نیازهای جنسی ام توجهی دارد. به طوری که این فکر به مغزم خطور کرده که شاید پای کسی دیگر در میان است یا کسی از دوست دخترهای سابق چون ایشان ماشاالله قبل ازدواج از دوست دختر چیزی کم نداشته.
ضمنا من هیچ توجه عاطفی مبنی بر پذیرفته شدن از خانواده ایشان دریافت نمی کنم. و مادر وی هربار که من را میبیند شروع به ایراد گیری می کند طوری که ازش دلچرکین شدم. و فکر می کنم دلیل کارش این است که همسرم قبل از من با یکی از فامیل های مادرش قرار بوده ازدواج کند و رابطه داشته و حالا سر نگرفته مادرش از آن موضوع ناراحت است و می خواهد سر من تلافی کند.
با توجه به مواردی که ذکر کردم خیلی نسبت به ایشان شکاک شدم. و علاقه ای ته دلم نمانده و الان مدت 1سال و نیم است که دست به خود ارضایی می زنم. و دچار افسردگی شده ام. و مطمئن هستم که او هم علاقه ای به من ندارد اگرچه وقتی عنوان می کنم زبانی می گوید که بله مرا دوست دارد ولی اصلا هیچ حسی از جانب او دریافت نمی کنم و هروقت از احساساتم حرف میزنم مرا به متوهم بودن و در خیالات زندگی کردن و بدبینی متهم می کند و می گوید در زندگی باید گذشت کرد!
ولی به نظر شما این زندگی جای گذشت را دارد؟
من در این مدتی که عقد بودیم به جای اینکه از تنهایی در بیام و حالم بهتر بشه تنهاتر هم شدم و اعتماد به نفسم تقریبا به صفر رسیده. من خیلی دختر احساساتی بودم و عاشق زندگی بودم. ولی الان احساس پوچی می کنم و آینده این زندگی رو تیره و تار میبینم چون وقتی باهاش صحبت کردم اصلا متوجه نیازها و احساساتم نمیشد و میگفت تو اینجوری هستی فقط و خیلی حساسی. راستش من هیچ درخواست فوق العاده و بزرگی هم نداشتم مثل خیلیای دیگه درخواستم فقط این بود که به من و زندگیش توجه کنه و سعی کنه درک کنه من و احساساتمو و برام بیشتر وقت بزاره. یکی از مهم ترین دلیل هام برای زندگی مشترک این بود که توجه بگیرم از جانب همسرم و مهر و محبت و آرامش رو تجربه کنم و بتونم به رشد شخصیتم برسم. الان میبینم کاملا برعکس شده و به هیچ چیزی نمیرسم که هیچ افت هم کردم خیلی جاها.
خب ادامه ی این زندگی جایزه؟ درست بشو هست؟