من میخوام همه ی مشکلاتم رو اینجا بنویسم و میدونم طولانی می شه اما میخوام ببینم میشه با همسرم زندگی کنم و راهکاری هست؟ یا باید جدا بشیم؟ من دلم نمی خواد جدا بشیم و دوست دارم با همسرم زندگی کنم ولی الان شرایط خیلی بده.
من و همسرم با هم قبل از ازدواج چند سال چت می کردیم و دورادور همدیگر رو میشناختیم ولی همدیگه رو ندیده بودیم. به خاطر مجازی بودن فکر می کردم حرف همدیگه رو درک نمیکردیم اما دعوا زیاد می کردیم. توی دعواها زیاد از هم جدا می شدیم و می تونم بگم همش من التماس می کردم آشتی کنیم. چون دوستش داشتم. اونم می گفت دوستم داره و از آینده های خیلی خوشگل برام می گفت. باید بگم اون واقعا پسر خوبی هست. من میدونستم پسر خوبیه. اون دو سال برای تحصیل خارج از کشور اومد. ما با هم چت می کردیم و اس ام اس می دادیم و تلفنی صحبت می کردیم. یه روز بهش اس ام اس دادم گفت توی راه فرودگاه هست و کارش درست شده و به من نگفته بود و همش میگفت کارش درست نمیشه . اون روز دنیا برام خراب شد. باهاش قهر کردم. وقتی رسید باهاش توی چت دعوا کردم اونم گفت یه دختری ازش خواسته در مشروب رو براش باز کنه الان میره پیش اون. بعد دو روز دیگه با من چت نکرد. تصور اینکه من چقدر داغون شدم هم بده. من باز بودم و دعوا میکردیم و التماس می کردم و این چرخه ادامه داشت. من برام خواستگار زیاد می اومد من به سختی ردشون می کردم همیشه برای رد کردنشون جنگ اعصاب داشتم. بعد از دوسال که رفته بود خارج اومد خواستگاری و ازدواج کردیم و حدود یک سال هست باهاش هستم. قبل از عقد بهش گفته بودم توی چت که فکر کنم ما از نظر عقایدی به هم نمیخوریم ما خانوادمون مذهبیه خیلی و ... بعد ازش پرسیدم نماز می خونه و تا حالا انگشتش حتی به دختری خورده؟ گفت نه ما هم مثل شماییم و نماز می خونم و تا حالا انگشتم حتی به کسی نخورده. روز بعد از عقد من رفتم خونه ی برادرشون زن داداششون تی شرت و شلوار پوشیده بودن با یه شال. من نمیخوام کسی رو قضاوت کنم ولی من احساس کردم من اونجا بهشون نمیخورم. من دوستش داشتم و دوستم داشت ولی. وقتی رفتم خونه ی خودشون با یکی از دیگه زن داداش هاش که کلا اصلا هیچ حجابی نداره دست داد و هیچکسی هیچی نگفت. من دلم خیلی شکست. از روزی که اومدیم اینجا همش جنگ اعصاب داشتیم و من میگفتم تو چرا با دخترا می خندی ؟ چرا باهاشون دوستی ؟چرا باهاشون راحتی ؟ من رو یه احمق فرض می کرد و دعوام می کرد. کلا هر وقت من اعتراضی میکردم کاری می کرد که به غلط کردن و ببخشید گفتن بیفتم. دعوام میکرد که متوهم هستم. بعد مثلا هفته اول دلم می خواست بریم کوه بهش گفتم بریم کوه؟ گفت باشه پس بزار زنگ بزنم دوستم ببینم الان خوبه؟ من تعجب کردم زنگ زد با دوستش قرار گذاشت سه تایی بریم. من دلم خیلی غصه خورد من میخواستم با شوهرم دوتایی بریم کوه. اون پسره دوستش از کوهپایه تا قله ی کوه یه قطار اسم دختر اورد و سراغشون رو از شوهر من گرفت. شوهر من میگفت من نصفشون رو نمیشناسم و بقیشون رو اسمشون رو شنیدم و توی همونجایی که ما زندگی می کنیم هستن. می خواست برام دوچرخه از دختری بخره که بعدها فهمیدم کارت پستال روز تولدشو که یه دختری بهش داده همون بوده. هفته اول منو برد جایی که یه دختری اومد با شوهرم مثل دو دوست صمیمی شوخی کرد و شوهرم گفت برم باهاش دوست بشم دختر با شخصیته و بعدها فهمیدم این دختر هم مشروب می خوره هم جلوی همه ی ماها رقصید توی یه برنامه. و شوهرم تاکید داشت من خیلی توجه کردم و دیدم مشروب نمیخوره! و من خودم نشونش دادم. و دو هفته هست که فهمیدم قبل از اومدن به اینجا به دختره ایمیل زده و ... یه بار یه خانم میانسال از برگزار کنندگان جایی که شوهرم میخواست سخنرانی کنه اومد و بازوی شوهرم رو چند بار نوازش کرد و شوهرم هیچ کاری نکرد بغضم داشت خفه ام میکرد و من نمیتونستم هیچ کاری بکنم و بعدش گفتم چرا دستتو نکشیدی؟ گفت کشیدم!!! گفتم چرا بهش چیزی نگفتی؟گفت میگم و بعدش رفت گفت. دیر نگفت؟؟؟ یه بار توی محل کارش بودم از گرسنگی داشتم می مردم و نمیتونستم از اتاقش برم بیرون چون عصر بود از توی کشو اومدم ببینم توی جعبه ی گزش گز هست یا نه دقیقا زیر اون یه عکسی دیدم از همسرم با یه خانم دیگه که گفت زن دوستشه. یه بارقبل ازدواج به عنوان کادو تولد برام کلی عکس فرستاده بود (ما دور بودیم اینجوری دوتامون به هم کادو می دادیم متن عکس اهنگ) بعد من دیدم عکس یه دختری توی عکسشه گفت زن دوستش بوده که رفته بودن دوچرخه سواری خواسته این عکس بگیره. بعد دو هفته پیش توی فیس بوک عکس یه مراسم رو دیدم که روز ورزش بود و همسرم پاشو به پای دختری بسته بود و دستاشون رو دور کمر هم گذاشته بودن و باید یه مسیری رو بالا و پایین می پریدن و چند عکس بعد لباس دختره هم نگه داشته بود. بازهم هست. من نمیتونم اینا رو هضم کنم ولی سعی میکردم هضم کنم. اینا برای زمانی بود که با من ازدواج نکرده بود ولی من فکر می کردم متعهدیم به هم و قرار بود با هم ازدواج کنیم!الان گفته قبلا ادم بدی بوده ولی به خاطر من خوب شده ولی من حس خوبی ندارم چون تصور اینکه همسرم استخر مختلط رفته یا اون اس ام اسی که از دختری خواسته باهاش بره بازی یا اینکه همش رد یه دختر توی زندگیمون هست داره آزارم می ده.
ما دیشب دعوامون شد و همدیگه رو زدیم
من بهش التماس کردم طلاقم نده چون برای بار سوم منو تهدید کرد ازم جدا می شه و میخواد طلاقم بده
بهش گفتم بشو ادم قبلی و هر کاری دوس داری بکن و من اعتراضی نمیکنم
اما دروغ چرا؟ دارم اذیت میشم
فقط دوستش دارم
امروز کلا حالت طلبکاری داره و میگه گذشت دیگه نداره!و منو نمیبخشه و دوستم نداره مثل قبل. که با توجه به دیروز میتونم بگم اصلا الان دوستم نداره
من چکار کنم زندگیمون خوب بشه؟ باید جدا بشم؟ تصورش هم دردم میده میخوام خودمو بکشم وقتی فکر میکنم باید جدا بشیم
ولی نمیدونم میشه چطور زندگی کرد؟
دیگه نممیخواد اون تلاشی کنه برای زندگی امروز گفت. من چکار می تونم بکنم؟؟؟