نمایش نتایج: از 1 به 27 از 27

موضوع: مشکلات خانوادگی

1971
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    مشکلات خانوادگی

    سلام خدمت همگی
    من به مسئله ای برخوردم که میخواستم اینجا کمک بگیرم

    پدر و مادر من 33 ساله با هم ازدواج کردن
    مادرم تو سن 15 یا 16 سالگی و پدرم هم 27 سال داشتن که ازدواج کردن
    ازدواجشون طبق رسوم اون زمان که بر خونواده ها حاکم بوده کاملا سنتی بوده
    یعنی فکر کنید مادرم تو حال و هوای بچگی و نوجوانی خودش و مشغول بازی و بودن با دوستان و هم سن و سالاش بوده
    که مادربزرگم یه مدت با اصرار و و پافشاری مادرم رو از پدربزرگم برای بابام خواستگاری میکنه
    پدر و مادرم دختردایی و پسر عمه هستن
    خلاصه هر چقدر پدربزرگم مخالفت میکنه خواهرش دست بردار نمیشه و بابام هم خواستگارای مادرمو تهدید میکرده که خودش باهاش ازدواج کنه

    بابام اون موقع یه جوون مرد سالار و
    خام بوده که متاسفانه تو 4 سالگی پدرش رو از دست میده
    و مادرش هم در حالی که سال ها سعی میکرده
    جای خالی پدر رو برای بچه ها پر کنه دربند آینده ی بچه ها و شغل و ازدواجشون نبوده
    حتی بابام میخواسته استخدام رسمی بشه مادربزرگم منصرفش کرده و گفته هر چقدر هم کار میکنی همه ی پول هاتو خرج کن و صرف خودت کن و خوش بگذرون!
    متاسفانه پدرم هم به حرفای مادرش گوش میداده
    و به قول خودش میگه من اون موقع بابا نداشتم و فقط مادرم بوده که هم جای پدر و هم جای مادر رو برای ما پر کرده
    به این خاطر میگه نمیخواستم دل مادرم رو بشکنم و هر چیزی گفته من قبول کردم و میخواستم همیشه ازم راضی باشه
    بابام اینارو برام تعریف کرده
    بعد ازدواجشون پدربزرگم که برزگ روستاشون بوده و همه به نحوی ازش حساب میبردن
    خیلی سعی میکنه بابام رو راهنمایی کنه و به قولی راه و رسم زندگی درست رو نشونش بده
    جدا از اینکه بعد ازدواجشون بابام اخلاق زیاد خوبی نداشته و بارها مادرم رو دعوا میکرده
    مادربزرگم هم در حق مادرم زیاد مهربون نبوده و هواش رو نداشته
    یه بار که مادرم که قهر میکنه و میره خونه ی پدرش میخواد از بابام جدا بشه که متوجه میشه باردار هست و دایی ام تهدیدش میکنه که باید بره سر خونه و زندگیش وگفته اگه از جدایی و طلاق حرف بزنه با اسلحه مادرم رو میکشه..!
    البته مادرم میگه که پدربزرگم وقتی دیده بابام رفتارای اشتباهش رو ادامه میده ازش ناامید میشه و میخواد تکلفیش رو روشن کنه
    گفته اگه بابام کوتاه نیاد مادرم رو طلاق بده
    ولی همون زمان پدربزرگم بر اثر سانحه ی ناگهانی تصادف از دنیا میره و این ماجرا تموم نشده باقی میمونه
    متاسفانه بعد اون هم پدرم بازم رفتارا و کارای خودشو پیش میگیره
    توی کارهاش به حرف و مشورت های مادرم گوش نمیده و گاها سر موضوعات کوچیک خیلی بد اخلاقی میکنه و کتک کاری و دعوا راه میندازه
    طوری که مادرم بعضی وقتا این قضیه ی دعوا و کتک ها رو به خونواده اش نمیگه که شر نشه
    خلاصه سال ها همینطور میگذره و بابام بازم به همون روالش ادامه میده
    خیلی جاها میتونست پیشرفتای خوبی تو کار و زندگیش داشته باشه که متاسفانه به علت اینکه حرف فقط حرف خودشه و روشش هم درست نبوده همه رو از دست داد
    بعد سالها گاهی خودش میگه من اشتباه کردم نمیدونستم زمونه این میشه فلان میشه...
    حالا که 33 سال از عمر این زندگی میگذره هنوز دعواها و بد اخلاقی های پدرم تموم نشده متاسفانه
    مادرم هم میگه وقتی میخواسته جدا بشه و فهمیده باردار هست دیگه منصرف شده چون نمیخواسته بچه اش بدون مادر بزرگ بشه
    و خب دایی ام هم تهدیدش کرده که حق نداره با طلاق گرفتنش آبروی خونواده رو ببره و ...
    خلاصه جوونیش رو فدای ما کرده همه ی بدخلاقی و کمبودهای پدرم رو تحمل کرد چه از نظر مالی و چه عاطفی
    جدا از همه ی این قضایا مادرم تو بچگی به علت اینکه پسر داییش تو ده سالگی تو یه آتش سوزی از دنیا میره
    و وقتی بقیه شب هنگام این خبر رو میشنون و میرن خونه ی دایی مادرم
    مادرم هم که بچه بوده بوده که از این خبر حسابی آشفته میشه
    انقدر گریه میکنه و غصه میخوره که توی خواب تشنج میکنه
    و سر همین موضوع مریض میشه و سال ها با سر درد و تشنج زندگی میکنه

    طوری که میگه اون شب اونقدر گریه کرده وقتی بیدار شده زبونش ورم کرده و از اون به بعد شب ها تو خواب انگاری بیهوش میشده
    و به این خاطر دارو مصرف میکرده
    اما پدربزرگم باز با این وجود به ازدواجش راضی شده و تا سال ها بعد ازدواجشون مادرم این مشکل رو داشته
    حتی یه دکتر هم گفته بود که تا چهل سالگی فقط زنده میمونه که خداروشکر اینجوری نشد و به قولی معجزه شد و مادرم سال هاست دارو نمیخوره و کاملا خوب شده
    این ها مقدمه ای بود میخواستم دلیل تاپیک زدنم رو بعدش بگم

    امروز صبح داداشم میخواست بره دانشگاه کار اداری داشت و بعد بره مسافرت
    بابام هم زود بیدار شده بود و با عجله مادرم رو بیدار کرده بود که صبحونه رو حاضر کنه
    بعد هم رفته بود داداشمو بیدار که دیرش نشه
    گویا دستش خیس بوده و داداشم
    ناگهانی از خواب پریده اما داداشم بیدار نشده بود
    بعد که ما داشتیم صبحونه میخوردیم بابام گفت داداشتو بیدار نمیکنی امروز باید زود بره کار داره که زود بتونه بره مسافرت و به شب نخوره تو جاده&
    من هم گفتم بابا این پسر بچه نیست 23 سالشه خودش به فکر هست اگه هم نباشه گیریم ما الان بیدارش کردیم ضمن اینکه دیشب اصلا نگفت چه ساعتی بیدارم کنین یا چیز دیگه ای
    بعد که بیدار شد شروع کرد به عصبانیت
    و بحث و گفت دیشب تا ساعت سه نخوابیدم و تا صبح اونقدر خواب بد دیدم که امروز شاید نرم مسافرت
    پدرم هم گفت که میخواستم دیرت نشه و بعد داداشم بدتر عصبانی شد و شروع کرد به سر و صدا و ناسزا گفتن
    بعد هم مادرم طرف داداشمو گرفت و بعد کلا همشون شروع کردن به بلند حرف زدن و دعوا کردن
    من هم خیر سرم امروز زود بیدار شدم بشینم درس بخونم دیدم صداشون تا توی خیابون داره میره و کلا اعصابم بهم ریخت
    بعدش هم بابام حسابی مادرم رو دعوا کرد که چرا وقتی من با پسرم حرف میزنم اون دخالت میکنه...
    بعد هم اونا رفتن بیرون مادرم خیلی بهم ریخت
    شروع کرد به نفرین و بد و بیراه گفتن و گفت خدا یا منو بکشه یا پدرت رو که شماها راحت بشین و این دعواها تموم بشه
    من هم میخواستم آرومش کنم گفتم مامان میدونم کار بابا اشتباه بوده ولی ای کاش تو اون موقع سکوت میکردی که اینجوری اعصاب خودتم بهم نریزه
    گفت تو راست میگی اگه من چند لحظه سکوت میکردم اینجوری اعصاب شماها هم خراب نمیشد
    بعدش شروع کرد از گذشته ها حرف زدن و گفت نه پدرت رو میبخشم و نه پدر خودمو و نه مادر پدرت رو
    چون من یه دختر16 ساله بودم که اونا به ازدواج با این پدر بی فکر و بداخلاقت مجبورم کردن و هیچوقت نمیبخشمشون..
    بعد هم گفت هیچوقت از پدرت هم راضی نیستم
    بعدشم گفت فقط به خاطر تو و داداشت تحملش می کنم چون وجود شما باعث میشه غم هام یادم بره و سختی ها رو بتونم تحمل کنم
    انگاری دنیا روی سرم آوار شد
    سر درد گرفتم و الان که ظهره یه کلمه هم نتونستم درس بخونم و اعصابم خیلی خورد شده من نمیدونم انتخاب نکردن مادرم برای زندگی خودش
    یا سرنوشت یا اصرارهای مادربزرگ و کنار اومدن پدربزرگم باعث شده پدر و مادرم با هم ازدواج کنن
    ولی این رو میدونم مادرم خیلی این سالها سختی کشیده
    گاهی وقتا دعواشون شده داداشم یه بار میخواست از دستشون خودکشی کنه
    یه بار هم به داییم زنگ زد گفت تو بیا اینارو نصیحت کن
    متاسفانه پدرم نه مدیریت مالی خوبی داره و نه اخلاق خوبی..!
    من وقتی این بد اخلاقی ها و نحوه ی زندگی بابام رو میبینم از جنس مرد دلزده میشم
    متاسفانه چهارتا تفاهم و نقطه ی مشترک تو زندگی پدرمادرم نمیبینم
    حتی خیلی بارها همسایه ها یا اقوام به مادرم گفتن چطوری با بداخلاقی های بابام زندگی میکنه ولی مادرم میگه اونطور هم نیست شما قلق رفتارش رو نمیدونین!!!
    بعد یه ساعت پدرم اومد و گفت من اشتباه کردم و میخواست از دل مادرم در بیاره
    ولی مادرم باز عصبانی شد و گفت عین آتیش میمونم بهم نزدیک نشو اگه میخوای بدتر نشم
    بعد بابام اومده به من میگه بیا دارم اعتراف میکنم میگم اشتباه کردم بازم سر وصدا راه میندازه منم فقط نگاهش کردم خلاصه هرکاری کرد مادرم آروم نشد...
    هزاران بار باهاش حرف زدیم ولی دو روز خوبه باز میره سر خونه ی اول
    بارها من از قرآن و خدا و آخرت براش حرف میزنم آیه ی قران نشونش میدم با مهربونی میگم بابا که خدا میگه خوش اخلاق باشین
    ولی متاسفانه مثل کسی که خودش رو به خواب زده و نمیخواد بیدار بشه عمل میکنه
    من از بچگی شاهد دعواهای بابام و مادرم بودم همش نگرانی همش استرس همش ترس..
    الان هم وقتی دعوا میکنن تا دوسه روز بهم میریزم و نمیتونم روی کارام تمرکز کنم
    چند وقت پیش هم بابام سر حرفی که بهم زد تا یک هفته دپرس بودم و نتونستم تمرکز داشته باشم

    بارها مادرم و داداشام هممون باهاش حرف زدیم ولی فقط دوسه روزه نهایتش چند روز بازم سر یه موضوعی دل مادرمو میشکنه
    وقتی دعوا میکنن داداشام میگن شما دو نفر لیاقت داشتن بچه هایی به این سالمی و خوبی رو ندارین
    حقتونه بچه هایی نا اهل و بیمار داشتین که اونقدر درگیر باشین دیگه وقت نکنین با هم دعوا کنین
    گاهی هم میان از من قضاوت میخوان
    اگه با مادرم حرف میزنم میگه این همه پیش پدرت سختی ها رو تحمل کردم یه حرف هم نزنم خب سکته میکنم از غصه!
    با پدرمم حرف میزنم میگه تقصیر مادرته خیلی دنبال مسائل رو میگیره منم اعصاب ندارم عصبی میشم بهش حرفی میزنم
    گاهی هم مسائل مالیش اذیتش میکنه و یا چکش دیر پاس بشه دیگه کلا بهم میریزه و میگه من آدم به دردنخوری هستم
    بعد هم میگه من پدر خوبی برای شماها نبودم و کسیو نداشتم راه زندگیو بهم نشون بده و همه ی زندگیمو اشتباه کردم وقتی مردم بیاین سر قبرم به جای فاتحه فحشم بدین چون حقمه!!!
    به نظرتون باید با پدرم چیکار کرد؟!
    ببخشید خیلی طولانی شد اگه کسی وقت گذاشت و تونست راهی برای این موضوع بهم بگه ممنون میشم.
    میخوام تا قبل اینکه دیر بشه حداقل بابام از این خواب غفلت بیدار بشه.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    سلام رفیق
    الهی قربون اون دلت
    خواهرم هردو حق دارن و بچه ها نباید بین دعوا بچه ها نه دخالت کنن نه داوری
    باز بگم ک مشکلمون تقریبا مثه هم هست باورت میشه
    پدر من چندماه بود پدرش را ازدست داد
    مادرم مجبور شد با بابام ازدواج کنه
    باهم خیلی اختلاف و دعوا دارن و دلیل ادامه زندگی ظاهریشون ما بچه ها هستیم
    پدرت مثه پدرمن ی بابا بالا سرش نبود ک فرمان بردن و مرد بودن را یاد بگیرن و تربیتشون زیر دست مادر بود مادرها هم ک همه شون مثه هم پسردوست و دلسوزن.فقط پسرشون را خودرای و خودخواه و مغرور بار میارن
    و نمیشه به باباهامون خورده بگیریم ک چرا اینطورن، چون واقعا دست خودشون نیست اینجور بزرگ شدن و الان زمان تغییر نیست
    مادرهامون هم حق دارن چون انتخاب خودشون نبود و از اول تا الان فقط بدخلقی و جنگ و دعوا تو خاطرشون هست و این باعث سردی میشه
    بقیه هم یا دخالت نمیکنن و میگن به ما چه و مادرگیری خودمون را داریم یا اگه دخالت کنن چون تو اصل ماجرا نیستن و دلشون واسه بچه ها میسوزه فقط میگن از بچه هاتون خجالت بکشین این حرفا ماله جوانهاس.

    دخترخوب مثه من خودت را قاطی دعواشون نکن فقط سنگ صبور باش بزار اونا حرف بزنن تا خالی بشن
    گرچه اینجوری خیلی فشار بهمون میاد اما چاره چیه تنها کار همینه.
    بعد حرفای پدرومادرت فقط از خدا بخواه کمکشون کنه و سعی کن با گوش دادن به اهنگ ذهنت را خالی کنی.
    یجور این حرف زدن با تو مثه نوشتن روی برگه آرام کننده هست
    بعد تو ذهنت را خالی کن ک بهت فشار نیاد و خوشحال باش با صبوری تونسی باعث ارام شدنشون بشی.
    بعد تو خونه بگو و بخند و محیط را شاد کن و ی صحبتی راه بنداز تا هردو حرف بزنن و فراموش کنن


    یا علی مدد

  3. کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    سلام

    فکر میکنم مشکل خیلی از افرادی که به این سایت میان برمیگرده به مشکلات پدر و مادراشون که یا اختلافات زیادی دارن یا مدیریت بلد نیستن

    نظر منم اینه که نباید باهاشون بحث کرد که چیزی رو متوجه شن

    فقط ماها باید یاد بگیریم نقاط ضعف اونا رو در زندگیمون تکرار نکنیم

  5. 3 کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    سلام عزیزم
    خدا نکنه گلم
    جالبه چقدر تفاهم داریم ما با هم
    ممنونم بابت راهنماییت فاطمه جان
    ولی باور کن به قول داداشم به حرفا و راهکارای روانشناسانه ام گاهی وقتا گیر میکنم اساسی...
    خیلی برام دردناکه
    میدونم یه مرد سختی هایی زیادی میکشه
    ولی خب اخلاقش درصد زیادش دست خودشه
    تو فامیل داریم آقایونی هستن که پدرمادرشونو بچگی از دست دادن اونقدر خوشحال اخلاق و فهمین آدم تعجب میکنه
    درسته نبود پدر خیلی موثر هست ولی وقتی ادم میبینه یه کاریو بارها انجام داده و اشتباهه خب چرا اصرار کنه بازم همونو ادامه بده!؟
    من هم دخترم خلی بیشتر از سه تا داداشم من به خاطر این مسائل ضربه میخورم
    خیلی وقت ها میگم همیشه مجرد میمونم که کسی زندگی و آرامشمو ازم نگیره
    هر چند هم که پیش پدرمادرم هم اینجوری ولی خب همسر آدم از همه کس بهش نزدیکتره
    اگه خوب باشه که آرامشت سرجاشه و اگه هم نه که همون آرامش مجردیو هم از آدم میگیره

    من بارها سعی میکنم برای مادرم شنونده ی خوبی باشم و به حرفاش گوش بدم بلکه آروم بشه
    و میگم مامان تو حق داری و ازش تشکر می کنم که این همه سختی رو به خاطر ماها به جون خریده
    ولی خدایی حق مادرم که خانوم مهربون و و با اخلاق و منشی هست این رفتارای بابام نیست

    این همه سال اون شور و عشقی که باید بین یه زن و شوهر باشه رو من بین پدرمادرم ندیدم
    اون محبت و آرامش خاص رو ندیدم
    متاسفانه فکر کنم تو هیچ موضوعی با هم تفاهم ندارن حتی مسائل زناشویی...

    به مشاور هم گفتم گفت این مواقع برو تو اتاق یه اهنگ با صدای بلند بذار با هندزفری گوش کن
    من نمیتونم اینکارو بکنم
    اگه من بیخیال باشم و خدایی نکرده زد و خوردی بیشنون پیش بیاد چی
    بابام وقت عصبانیت کنترلشو از دست میده
    مادرم هم تو بدترین مواقع با صدای بلند حرف میزنه و اعصاب بابام بدتر خورد میشه
    بعد هم میگه فقط تو نیستی دست بزن داری منم دارم!
    بچه که بودم یکی دوبار دیدم که پدرم کتک کاری میکرد هربار یادم میفته همه ی وجودم میلرزه
    مثلا فکر میکنم اگه مادرمو هل بده یا اگه سرش به جایی بخوره زبونم لال بلایی سرش بیاد اون موقع چیکار کنم
    این استرس ها نمیذاره من بیخیال باشم

    چند ماه پیش هم یه بار دعوا کردن پدرم میخواست مادرمو بزنه من مانعش شدم و دستشو گرفتم بعد هم گفتم منو بزن به مادرم کاری نداشته باش
    دیدم حسابی جا خورد گفت من اشتباه کرده باشم دست روی تو بلند کنم
    خب یکی نیست بگه مرد حسابی من دخترتم مادرم بعد خدا عزیزترینمه چطوری دلت میاد تهدیدش کنی و باهاش اینجوری رفتار کنی
    گاهی که مادرم از کتک کاری های قدیمای بابام حرف میزنه دلم عین آتیش میشه
    و از بابام بدم میاد...
    البته نه فقط مادرم داداشامو هم دعوا میکنه
    بارها بهش میگم بابا جلوی عروسات با پسرا دعوا نکن غرورشونو میشکنی و باعث میشه حرمتشون جلوی زنشون بیاد پایین
    ولی کو گوش شنوا...
    متاسفانه خیلی رک و تند هست اخلاقش
    هر جا و پیش هر کسی باشه حرف خودشو میزنه

    پارسال مادربزرگم خونمون بود پدرمادرم دعواشون شد
    مادربزرگم وقتی بداخلاقی های بابامو دید گفت خدا منو بکشه پدرت همیشه اینجوریه؟
    منم گفتم مامان بزرگ فکر کنم تو خیلی قبل تر از من بابامو شناختی این چه سوالیه
    گفت آخه تا حالا نمیدونستم اخلاقش انقدر تند و تلخه..! بعد شروع کرد به نفرین خودش که چرا دخترمو بهش دادم و ...

    بدبختی اینجاست من هیچوقت نتونستم مثل برادرام بیخیال باشم حین دعواها
    همیشه وسط دعواهاشون باید بسوزم...
    یا می ترسم بزنن بلایی سر هم بیارن یا می ترسم مادرم کاری دست خودش بده
    چون بعضی وقتا تهدید میکنه میگه آخرش از دستت خودمو خلاص میکنم...
    دعواهاشون این نیست که فقط در حد حرف باشه که من دخالت نکنم

    خدایی این زندگی دو روزه ی دنیا نمی ارزه آدم بخواد انقدر به کام بقیه تلخش کنه
    برای مسائل مالی هم خب تقصیر بابامه وقتی میدونسته وضع مالیش رضایت بخش نبوده اشتباه کرده ازدواج کرده
    گاهی هم حرف میزنیم میگه من جوونیام خیلی اشتباه کردم
    امروزم گفت اشتباه کردم با مادرت تند حرف زدم
    ولی هنوز یاد نگرفته دل شکستن چیزی نیست که با گفتن اشتباه کردم هاش درست بشه...
    از صبح از بس غصه خوردم سر درد و کتف درد و قلب درد گرفتم...

    حالا همه ی بداخلاقی هاش به کنار
    گاهی وقتا تو مهمونیا یا جاهای دیگه که هستیم
    وقت احوالپرسی با بعضی از زن های فامیل برمیگرده میگه فلانی خیلی شکسته شدی یا پیر شدی تو تا دیروز جوون بودی که !!!!!!!!!!
    اون وقت ها من از حرص تا دم مرگ میرم
    مادرمم که متوجه میشه خیلی ناراحت میشه بارها بهش میگه ولی باز تکرار میکنه میگه من که چیز بدی نگفتم!
    منم دوسه بار بهش گفتم بابا این درست نیست تو درباره ی زن مردم اینجوری میگی حال اهر کی میخواد باشه
    گفتم مادرم از 16 سالگی که نوجوون بوده کنارته و الان موهای سفید و سنی ازش گذشته چطور این ها به نظرت نمیاد
    اون وقت پیر شدن فلان زن رو چطوری بهش میگی!؟؟
    اون وقتا یعنی دلم میخواد بمیرم برم تو زمین...
    ویرایش توسط یلدا 25 : 02-18-2017 در ساعت 03:25 PM

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط تجربه نمایش پست ها
    سلام

    فکر میکنم مشکل خیلی از افرادی که به این سایت میان برمیگرده به مشکلات پدر و مادراشون که یا اختلافات زیادی دارن یا مدیریت بلد نیستن

    نظر منم اینه که نباید باهاشون بحث کرد که چیزی رو متوجه شن

    فقط ماها باید یاد بگیریم نقاط ضعف اونا رو در زندگیمون تکرار نکنیم
    سلام
    ممنونم آقای تجربه بابت راهنماییتون
    ولی خب گاهی من اونقدر به تنگ میام میگم هیچوقت با هیچ کسی ازدواج نمیکنم
    بدترین چیز برای یه مرد بد اخلاقیه
    مرد وقتی پولدار نباشه بالاخره میتونه کم کم پیشرفت کنه و پولشو زیاد کنه
    ولی وقتی همه ی دنیا رو هم داشته باشه اخلاق خوبی نداشته باشه زندگیش هزارتومن هم نمی ارزه به نظرم
    ولی بابای من فکر میکنه همه چی خورد و خوراکه..!
    ای کاش کمی هم به اخلاقش توجه داشت...

    بعد هم اگه من مانعشون نشم بزنن بلایی سر هم بیارن اون موقع چه خاکی به سرم کنم!؟
    گاهی با صدای بلند حرف میزنن من از همسایه ها خجالت میکشم
    چه برسه به اینکه به تهدید و بد و بیراه گفتن و زد و خورد بکشه...
    وگرنه در حد حرف باشه یا خودشون اونقدر رشد کرده باشن که آروم و تنها حرف بزنن خب من سرم درد نمیکنه برم تو کاراشون دخالت کنم
    نمیدونن با این کارا چه زخم هایی رو به روح بقیه میزنن...
    بابای من نه سیگار میکشه نه معتاده نه رفیق بازه
    ولی اخلاقش خوب نیست...
    ویرایش توسط یلدا 25 : 02-18-2017 در ساعت 03:33 PM

  8. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام عزیزم
    خدا نکنه گلم
    جالبه چقدر تفاهم داریم ما با هم
    ممنونم بابت راهنماییت فاطمه جان
    ولی باور کن به قول داداشم به حرفا و راهکارای روانشناسانه ام گاهی وقتا گیر میکنم اساسی...
    خیلی برام دردناکه
    میدونم یه مرد سختی هایی زیادی میکشه
    ولی خب اخلاقش درصد زیادش دست خودشه
    تو فامیل داریم آقایونی هستن که پدرمادرشونو بچگی از دست دادن اونقدر خوشحال اخلاق و فهمین آدم تعجب میکنه
    درسته نبود پدر خیلی موثر هست ولی وقتی ادم میبینه یه کاریو بارها انجام داده و اشتباهه خب چرا اصرار کنه بازم همونو ادامه بده!؟
    من هم دخترم خلی بیشتر از سه تا داداشم من به خاطر این مسائل ضربه میخورم
    خیلی وقت ها میگم همیشه مجرد میمونم که کسی زندگی و آرامشمو ازم نگیره
    هر چند هم که پیش پدرمادرم هم اینجوری ولی خب همسر آدم از همه کس بهش نزدیکتره
    اگه خوب باشه که آرامشت سرجاشه و اگه هم نه که همون آرامش مجردیو هم از آدم میگیره

    من بارها سعی میکنم برای مادرم شنونده ی خوبی باشم و به حرفاش گوش بدم بلکه آروم بشه
    و میگم مامان تو حق داری و ازش تشکر می کنم که این همه سختی رو به خاطر ماها به جون خریده
    ولی خدایی حق مادرم که خانوم مهربون و و با اخلاق و منشی هست این رفتارای بابام نیست

    این همه سال اون شور و عشقی که باید بین یه زن و شوهر باشه رو من بین پدرمادرم ندیدم
    اون محبت و آرامش خاص رو ندیدم
    متاسفانه فکر کنم تو هیچ موضوعی با هم تفاهم ندارن حتی مسائل زناشویی...

    به مشاور هم گفتم گفت این مواقع برو تو اتاق یه اهنگ با صدای بلند بذار با هندزفری گوش کن
    من نمیتونم اینکارو بکنم
    اگه من بیخیال باشم و خدایی نکرده زد و خوردی بیشنون پیش بیاد چی
    بابام وقت عصبانیت کنترلشو از دست میده
    مادرم هم تو بدترین مواقع با صدای بلند حرف میزنه و اعصاب بابام بدتر خورد میشه
    بعد هم میگه فقط تو نیستی دست بزن داری منم دارم!
    بچه که بودم یکی دوبار دیدم که پدرم کتک کاری میکرد هربار یادم میفته همه ی وجودم میلرزه
    مثلا فکر میکنم اگه مادرمو هل بده یا اگه سرش به جایی بخوره زبونم لال بلایی سرش بیاد اون موقع چیکار کنم
    این استرس ها نمیذاره من بیخیال باشم

    چند ماه پیش هم یه بار دعوا کردن پدرم میخواست مادرمو بزنه من مانعش شدم و دستشو گرفتم بعد هم گفتم منو بزن به مادرم کاری نداشته باش
    دیدم حسابی جا خورد گفت من اشتباه کرده باشم دست روی تو بلند کنم
    خب یکی نیست بگه مرد حسابی من دخترتم مادرم بعد خدا عزیزترینمه چطوری دلت میاد تهدیدش کنی و باهاش اینجوری رفتار کنی
    گاهی که مادرم از کتک کاری های قدیمای بابام حرف میزنه دلم عین آتیش میشه
    و از بابام بدم میاد...
    البته نه فقط مادرم داداشامو هم دعوا میکنه
    بارها بهش میگم بابا جلوی عروسات با پسرا دعوا نکن غرورشونو میشکنی و باعث میشه حرمتشون جلوی زنشون بیاد پایین
    ولی کو گوش شنوا...
    متاسفانه خیلی رک و تند هست اخلاقش
    هر جا و پیش هر کسی باشه حرف خودشو میزنه

    پارسال مادربزرگم خونمون بود پدرمادرم دعواشون شد
    مادربزرگم وقتی بداخلاقی های بابامو دید گفت خدا منو بکشه پدرت همیشه اینجوریه؟
    منم گفتم مامان بزرگ فکر کنم تو خیلی قبل تر از من بابامو شناختی این چه سوالیه
    گفت آخه تا حالا نمیدونستم اخلاقش انقدر تند و تلخه..! بعد شروع کرد به نفرین خودش که چرا دخترمو بهش دادم و ...

    بدبختی اینجاست من هیچوقت نتونستم مثل برادرام بیخیال باشم حین دعواها
    همیشه وسط دعواهاشون باید بسوزم...
    یا می ترسم بزنن بلایی سر هم بیارن یا می ترسم مادرم کاری دست خودش بده
    چون بعضی وقتا تهدید میکنه میگه آخرش از دستت خودمو خلاص میکنم...
    دعواهاشون این نیست که فقط در حد حرف باشه که من دخالت نکنم

    خدایی این زندگی دو روزه ی دنیا نمی ارزه آدم بخواد انقدر به کام بقیه تلخش کنه
    برای مسائل مالی هم خب تقصیر بابامه وقتی میدونسته وضع مالیش رضایت بخش نبوده اشتباه کرده ازدواج کرده
    گاهی هم حرف میزنیم میگه من جوونیام خیلی اشتباه کردم
    امروزم گفت اشتباه کردم با مادرت تند حرف زدم
    ولی هنوز یاد نگرفته دل شکستن چیزی نیست که با گفتن اشتباه کردم هاش درست بشه...
    از صبح از بس غصه خوردم سر درد و کتف درد و قلب درد گرفتم...

    حالا همه ی بداخلاقی هاش به کنار
    گاهی وقتا تو مهمونیا یا جاهای دیگه که هستیم
    وقت احوالپرسی با بعضی از زن های فامیل برمیگرده میگه فلانی خیلی شکسته شدی یا پیر شدی تو تا دیروز جوون بودی که !!!!!!!!!!
    اون وقت ها من از حرص تا دم مرگ میرم
    مادرمم که متوجه میشه خیلی ناراحت میشه بارها بهش میگه ولی باز تکرار میکنه میگه من که چیز بدی نگفتم!
    منم دوسه بار بهش گفتم بابا این درست نیست تو درباره ی زن مردم اینجوری میگی حال اهر کی میخواد باشه
    گفتم مادرم از 16 سالگی که نوجوون بوده کنارته و الان موهای سفید و سنی ازش گذشته چطور این ها به نظرت نمیاد
    اون وقت پیر شدن فلان زن رو چطوری بهش میگی!؟؟
    اون وقتا یعنی دلم میخواد بمیرم برم تو زمین...
    عزیزم کاملا درکت میکنم اما چاره ای نیست
    اون افرادی ک میگی زیر دست ی مادر بزرگ نشدن مثه مادربزرگ ما باشه و حتما ی مردی بود ک خوب تربیتشون کرده یا ازش الگو گرفتن
    نگو هیچوقت ازدواج نمیکنم و از مردا بیزار نشو همه مردا اینطور نیستن
    تو ببین تو زندگی اونها چیا اشتباس و اونا را تکرار نکن
    مثلا من برای ازدواجم گفتم با تک فرزند و بچه یتیم ازدواج نمیکنم و اینا برام مهم بود و اگه کسی پدر نداشت یا تک فرزند بود ندیده رد میکردم
    چشمت را باز کن و خوب انتخاب کن
    من ک از وقتی ازدواج کردم آروم تر شدم
    تو مجردی ی دختر عصبی و افسرده بودم ک همش گریه و ناله میکردم از زندگی.

    یا علی مدد

  10. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    عزیزم کاملا درکت میکنم اما چاره ای نیست
    اون افرادی ک میگی زیر دست ی مادر بزرگ نشدن مثه مادربزرگ ما باشه و حتما ی مردی بود ک خوب تربیتشون کرده یا ازش الگو گرفتن
    نگو هیچوقت ازدواج نمیکنم و از مردا بیزار نشو همه مردا اینطور نیستن
    تو ببین تو زندگی اونها چیا اشتباس و اونا را تکرار نکن
    مثلا من برای ازدواجم گفتم با تک فرزند و بچه یتیم ازدواج نمیکنم و اینا برام مهم بود و اگه کسی پدر نداشت یا تک فرزند بود ندیده رد میکردم
    چشمت را باز کن و خوب انتخاب کن
    من ک از وقتی ازدواج کردم آروم تر شدم
    تو مجردی ی دختر عصبی و افسرده بودم ک همش گریه و ناله میکردم از زندگی.

    یا علی مدد

    ممنون گلم بارها به خودکشی فکر کردم ولی خب با مردن من هم فکر نکنم بابام عبرت بگیره
    وقتی مادرمو میبینم این همه سال مثل شمع جلوی چشمم آب میشه
    وقتی بد اخلاقی های بابامو میبینم
    یه بار دوباره ده بار صد بار
    مگه یه آدم چقدر تحمل و صبر داره...
    میدونی بدبختی اینجاس وقتی قربانی اشتباهات بقیه بشی و کاری ازت بر نیاد دیگه فقط باید بسوزی...
    میدونم همه ی مردها اینطوری نیستن ولی فکر میکنم حضور مرد تو خونه آرامشو از آدم میگیره..! البته نه هر مردی

    من یه دختر جوونم و احساسی
    دقیقا اخلاقم بر عکس بابامه
    هر چقدر که قد کشیدم و بزرگ شدم و بد اخلاقی های پدرمو دیدم من دو برابرش خوش اخلاقی میکردم
    من مهربونی رو از مادرم یاد گرفتم
    مادرم خیلی خانوم مهربونیه هر کسی باهاش برخورد داره از اخلاقش تعریف میکنه
    ولی بابام همیشه اذیتش میکنه
    متاسفانه به هیچ صراطی مستقیم نیست
    من میدونم اگه بخواد میتونه تغییر کنه حتی تو 60 سالگی ولی نمیخواد
    تو بیرون یا وقتی مهمون داریم همش باید خدا خدا کنی حرفی نزنه اونا برنجن
    گاها میاد با یه بچه کل کل میکنه!
    بارها میگم بابا اینجوری درست نیست کمی خوش اخلاق باش دنیا به خدا هیچه
    دو روز دیگه هممون میریم بذار تا وقتی هستیم با هم خوب باشیم اما بی فایده است...
    همیشه وقتی کارارو خراب میکنه بعد میگه اشتباه کردم
    خب این گفتن اشتباه کردن ها به چه دردی میخوره آخه
    من پیش مادرم زیاد بروز نمیدم چون همیشه من بهش دلداری میدم
    میگه درسته بابات بدخلاقه ولی خداروشکر می کنم تورو بهم داده باهام حرف میزنی آروم میشم
    ولی خودمم گاها از درون داغونم
    زندگی این روزا مشغله ها و مسائل زیادی داره که خودش جای خیلی حرفه
    وقتی خونواده هم نتونن با هم کنار بیان دیگه خیلی سخت میشه
    همیشه دلم یه زندگی آروم میخواست
    همیشه آرزوم این بود پدرمادرمو با هم ببینم کنار هم خوش باشن
    ولی ....
    خیلی از چیزا فقط افسوسش واسم موند...
    من معتقدم هیچی بهتر از خوش اخلاقی و حرمت بین آدم ها نیست
    چون اینطوری سخت ترین مشکلات دنیا رو هم داشته باشی میتونی تحمل کنی
    گاهی اشک ها هم قدرت آروم کردن آدمو ندارن...

  12. بالا | پست 8


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    سلام عزیزم.

    یلدا جان شما هیچ وقت نمیتونی یک آدمو توی شصت سالگی تغییر بدی!

    پدر شما یک عمر با همین خصوصیات زندگی کرده و اینکه بخواد توی این سن تغییر کنه به خصوص اگه با خواست و تلاش یک نفر دیگه باشه تقریبا غیر ممکنه!

    مگر اینکه واقعا خودشون بخوان که اونم نمیتونی انتظار یک تغییر بزرگ و آنچنانی رو داشته باشی٬ ضمن اینکه هم روندش کند و طولانیه و هم سخت و پرمشقت که به راحتی هم نیست!

    اینطور مواقع تنها کاری که از دست بچه ها برمیاد اینه که اولا با اخلاقای پدر و مادرشون کنار بیان

    و تا جایی که میتونن سعی کنن به تنشها دامن نزنن و در حد توانشون جوّ آرومی رو برقرار کنن!

  13. 3 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    سلام عزیزم.

    یلدا جان شما هیچ وقت نمیتونی یک آدمو توی شصت سالگی تغییر بدی!

    پدر شما یک عمر با همین خصوصیات زندگی کرده و اینکه بخواد توی این سن تغییر کنه به خصوص اگه با خواست و تلاش یک نفر دیگه باشه تقریبا غیر ممکنه!

    مگر اینکه واقعا خودشون بخوان که اونم نمیتونی انتظار یک تغییر بزرگ و آنچنانی رو داشته باشی٬ ضمن اینکه هم روندش کند و طولانیه و هم سخت و پرمشقت که به راحتی هم نیست!

    اینطور مواقع تنها کاری که از دست بچه ها برمیاد اینه که اولا با اخلاقای پدر و مادرشون کنار بیان

    و تا جایی که میتونن سعی کنن به تنشها دامن نزنن و در حد توانشون جوّ آرومی رو برقرار کنن!

    سلام رامونا جان
    ممنونم عزیزم بله حق با شماست
    ولی اونقدر به خاطر بداخلاقی های بابام عذاب کشیدم که حاضرم همه چی زندگیمو بدم حداقل بقیه ی عمرش رو خوش اخلاق باشه
    همیشه سعی کردم اینطوری باشم ولی خب من هم مثل اون ها آدمم و صبرم حدی داره
    گاهی وقتا خیلی کلافه میشم
    نه میتونم حرف ناجوری به پدرم بزنم نه میتونم دل شکسته ی مادرمو آروم کنم
    فقط باید بشینم غصه بخورم...
    بابام اگه میخواست عوض بشه این همه سال عوض میشد
    بارها مادرم و دایی هام باهاش حرف زدن
    مادرم میگه اون موقع ها بابابزرگم خیلی نصیحتش میکرده ولی گوش نداده متاسفانه
    میدونین بداخلاقی آدم رو مدیون میکنه
    من برای اون دنیاش ناراحتم
    میخوام به خاطرش خودشم که شده کمی مهربون باشه.
    از همه ی این ها بدتر با اقوام هم گاهی بداخلاقی میکنه و دلشونو میشکنه با زن داداشام و حتی همسایه ها...
    این ها حق الناسه...

  15. بالا | پست 10


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام رامونا جان
    ممنونم عزیزم بله حق با شماست
    ولی اونقدر به خاطر بداخلاقی های بابام عذاب کشیدم که حاضرم همه چی زندگیمو بدم حداقل بقیه ی عمرش رو خوش اخلاق باشه
    همیشه سعی کردم اینطوری باشم ولی خب من هم مثل اون ها آدمم و صبرم حدی داره
    گاهی وقتا خیلی کلافه میشم
    نه میتونم حرف ناجوری به پدرم بزنم نه میتونم دل شکسته ی مادرمو آروم کنم
    فقط باید بشینم غصه بخورم...
    بابام اگه میخواست عوض بشه این همه سال عوض میشد
    بارها مادرم و دایی هام باهاش حرف زدن
    مادرم میگه اون موقع ها بابابزرگم خیلی نصیحتش میکرده ولی گوش نداده متاسفانه
    میدونین بداخلاقی آدم رو مدیون میکنه
    من برای اون دنیاش ناراحتم
    میخوام به خاطرش خودشم که شده کمی مهربون باشه.
    از همه ی این ها بدتر با اقوام هم گاهی بداخلاقی میکنه و دلشونو میشکنه با زن داداشام و حتی همسایه ها...
    این ها حق الناسه...
    عزیزم تو این دنیا هر کسی مسئول زندگی خودشه٬

    درسته پدرته و دوسش داری اما وقتی کاری از دستت برنمیاد میخوای با غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن عمر خودتم تلف کنی که پس فردا پشیمون بشی که چرا توأم مث پدر و مادرت روزای جوونیتو اینجوری حروم کردی؟!

    پدر و مادرت سخت یا آسون ٬ تلخ یا شیرین زندگیاشونو کردن٬به قول معروف آرداشونو ریختن و الکاشونو آویختن و دیگه نمیشه تغییرشون داد!

    الان نوبت زندگی توئه٬ نباید خودتو توی غم و اندوه زندگی پدر و مادرت غرق کنی٬

    میدونم سخته٬ تلخه٬ اذیت میشی ٬تو دختری و عاطفی هستی و واست سخت ترم هست اما چاره ای نیست ؛

    باید خودتو نجات بدی٬باید بجنگی با درونت و سعی کنی از یک دریچه جدید به زندگیت نگاه کنی!

    بپذیر که هر کسی توی زندگیش یه جور میجنگه و اینم جنگ توئه!
    سختی داره٬ عذاب داره٬ زخمی شدنم داره اما تنها راه درستیه که پیش روت داری!

    کنارشون بمون و دلخوشی و آروم دلشون باش اما توی مسیر زندگی خودت باش و به ناراحتیا و غم و غصه هات دامن نزن!

  16. کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2016
    شماره عضویت
    31648
    نوشته ها
    436
    تشکـر
    92
    تشکر شده 186 بار در 148 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام خدمت همگی
    من به مسئله ای برخوردم که میخواستم اینجا کمک بگیرم

    پدر و مادر من 33 ساله با هم ازدواج کردن
    مادرم تو سن 15 یا 16 سالگی و پدرم هم 27 سال داشتن که ازدواج کردن
    ازدواجشون طبق رسوم اون زمان که بر خونواده ها حاکم بوده کاملا سنتی بوده
    یعنی فکر کنید مادرم تو حال و هوای بچگی و نوجوانی خودش و مشغول بازی و بودن با دوستان و هم سن و سالاش بوده
    که مادربزرگم یه مدت با اصرار و و پافشاری مادرم رو از پدربزرگم برای بابام خواستگاری میکنه
    پدر و مادرم دختردایی و پسر عمه هستن
    خلاصه هر چقدر پدربزرگم مخالفت میکنه خواهرش دست بردار نمیشه و بابام هم خواستگارای مادرمو تهدید میکرده که خودش باهاش ازدواج کنه

    بابام اون موقع یه جوون مرد سالار و
    خام بوده که متاسفانه تو 4 سالگی پدرش رو از دست میده
    و مادرش هم در حالی که سال ها سعی میکرده
    جای خالی پدر رو برای بچه ها پر کنه دربند آینده ی بچه ها و شغل و ازدواجشون نبوده
    حتی بابام میخواسته استخدام رسمی بشه مادربزرگم منصرفش کرده و گفته هر چقدر هم کار میکنی همه ی پول هاتو خرج کن و صرف خودت کن و خوش بگذرون!
    متاسفانه پدرم هم به حرفای مادرش گوش میداده
    و به قول خودش میگه من اون موقع بابا نداشتم و فقط مادرم بوده که هم جای پدر و هم جای مادر رو برای ما پر کرده
    به این خاطر میگه نمیخواستم دل مادرم رو بشکنم و هر چیزی گفته من قبول کردم و میخواستم همیشه ازم راضی باشه
    بابام اینارو برام تعریف کرده
    بعد ازدواجشون پدربزرگم که برزگ روستاشون بوده و همه به نحوی ازش حساب میبردن
    خیلی سعی میکنه بابام رو راهنمایی کنه و به قولی راه و رسم زندگی درست رو نشونش بده
    جدا از اینکه بعد ازدواجشون بابام اخلاق زیاد خوبی نداشته و بارها مادرم رو دعوا میکرده
    مادربزرگم هم در حق مادرم زیاد مهربون نبوده و هواش رو نداشته
    یه بار که مادرم که قهر میکنه و میره خونه ی پدرش میخواد از بابام جدا بشه که متوجه میشه باردار هست و دایی ام تهدیدش میکنه که باید بره سر خونه و زندگیش وگفته اگه از جدایی و طلاق حرف بزنه با اسلحه مادرم رو میکشه..!
    البته مادرم میگه که پدربزرگم وقتی دیده بابام رفتارای اشتباهش رو ادامه میده ازش ناامید میشه و میخواد تکلفیش رو روشن کنه
    گفته اگه بابام کوتاه نیاد مادرم رو طلاق بده
    ولی همون زمان پدربزرگم بر اثر سانحه ی ناگهانی تصادف از دنیا میره و این ماجرا تموم نشده باقی میمونه
    متاسفانه بعد اون هم پدرم بازم رفتارا و کارای خودشو پیش میگیره
    توی کارهاش به حرف و مشورت های مادرم گوش نمیده و گاها سر موضوعات کوچیک خیلی بد اخلاقی میکنه و کتک کاری و دعوا راه میندازه
    طوری که مادرم بعضی وقتا این قضیه ی دعوا و کتک ها رو به خونواده اش نمیگه که شر نشه
    خلاصه سال ها همینطور میگذره و بابام بازم به همون روالش ادامه میده
    خیلی جاها میتونست پیشرفتای خوبی تو کار و زندگیش داشته باشه که متاسفانه به علت اینکه حرف فقط حرف خودشه و روشش هم درست نبوده همه رو از دست داد
    بعد سالها گاهی خودش میگه من اشتباه کردم نمیدونستم زمونه این میشه فلان میشه...
    حالا که 33 سال از عمر این زندگی میگذره هنوز دعواها و بد اخلاقی های پدرم تموم نشده متاسفانه
    مادرم هم میگه وقتی میخواسته جدا بشه و فهمیده باردار هست دیگه منصرف شده چون نمیخواسته بچه اش بدون مادر بزرگ بشه
    و خب دایی ام هم تهدیدش کرده که حق نداره با طلاق گرفتنش آبروی خونواده رو ببره و ...
    خلاصه جوونیش رو فدای ما کرده همه ی بدخلاقی و کمبودهای پدرم رو تحمل کرد چه از نظر مالی و چه عاطفی
    جدا از همه ی این قضایا مادرم تو بچگی به علت اینکه پسر داییش تو ده سالگی تو یه آتش سوزی از دنیا میره
    و وقتی بقیه شب هنگام این خبر رو میشنون و میرن خونه ی دایی مادرم
    مادرم هم که بچه بوده بوده که از این خبر حسابی آشفته میشه
    انقدر گریه میکنه و غصه میخوره که توی خواب تشنج میکنه
    و سر همین موضوع مریض میشه و سال ها با سر درد و تشنج زندگی میکنه

    طوری که میگه اون شب اونقدر گریه کرده وقتی بیدار شده زبونش ورم کرده و از اون به بعد شب ها تو خواب انگاری بیهوش میشده
    و به این خاطر دارو مصرف میکرده
    اما پدربزرگم باز با این وجود به ازدواجش راضی شده و تا سال ها بعد ازدواجشون مادرم این مشکل رو داشته
    حتی یه دکتر هم گفته بود که تا چهل سالگی فقط زنده میمونه که خداروشکر اینجوری نشد و به قولی معجزه شد و مادرم سال هاست دارو نمیخوره و کاملا خوب شده
    این ها مقدمه ای بود میخواستم دلیل تاپیک زدنم رو بعدش بگم

    امروز صبح داداشم میخواست بره دانشگاه کار اداری داشت و بعد بره مسافرت
    بابام هم زود بیدار شده بود و با عجله مادرم رو بیدار کرده بود که صبحونه رو حاضر کنه
    بعد هم رفته بود داداشمو بیدار که دیرش نشه
    گویا دستش خیس بوده و داداشم
    ناگهانی از خواب پریده اما داداشم بیدار نشده بود
    بعد که ما داشتیم صبحونه میخوردیم بابام گفت داداشتو بیدار نمیکنی امروز باید زود بره کار داره که زود بتونه بره مسافرت و به شب نخوره تو جاده&
    من هم گفتم بابا این پسر بچه نیست 23 سالشه خودش به فکر هست اگه هم نباشه گیریم ما الان بیدارش کردیم ضمن اینکه دیشب اصلا نگفت چه ساعتی بیدارم کنین یا چیز دیگه ای
    بعد که بیدار شد شروع کرد به عصبانیت
    و بحث و گفت دیشب تا ساعت سه نخوابیدم و تا صبح اونقدر خواب بد دیدم که امروز شاید نرم مسافرت
    پدرم هم گفت که میخواستم دیرت نشه و بعد داداشم بدتر عصبانی شد و شروع کرد به سر و صدا و ناسزا گفتن
    بعد هم مادرم طرف داداشمو گرفت و بعد کلا همشون شروع کردن به بلند حرف زدن و دعوا کردن
    من هم خیر سرم امروز زود بیدار شدم بشینم درس بخونم دیدم صداشون تا توی خیابون داره میره و کلا اعصابم بهم ریخت
    بعدش هم بابام حسابی مادرم رو دعوا کرد که چرا وقتی من با پسرم حرف میزنم اون دخالت میکنه...
    بعد هم اونا رفتن بیرون مادرم خیلی بهم ریخت
    شروع کرد به نفرین و بد و بیراه گفتن و گفت خدا یا منو بکشه یا پدرت رو که شماها راحت بشین و این دعواها تموم بشه
    من هم میخواستم آرومش کنم گفتم مامان میدونم کار بابا اشتباه بوده ولی ای کاش تو اون موقع سکوت میکردی که اینجوری اعصاب خودتم بهم نریزه
    گفت تو راست میگی اگه من چند لحظه سکوت میکردم اینجوری اعصاب شماها هم خراب نمیشد
    بعدش شروع کرد از گذشته ها حرف زدن و گفت نه پدرت رو میبخشم و نه پدر خودمو و نه مادر پدرت رو
    چون من یه دختر16 ساله بودم که اونا به ازدواج با این پدر بی فکر و بداخلاقت مجبورم کردن و هیچوقت نمیبخشمشون..
    بعد هم گفت هیچوقت از پدرت هم راضی نیستم
    بعدشم گفت فقط به خاطر تو و داداشت تحملش می کنم چون وجود شما باعث میشه غم هام یادم بره و سختی ها رو بتونم تحمل کنم
    انگاری دنیا روی سرم آوار شد
    سر درد گرفتم و الان که ظهره یه کلمه هم نتونستم درس بخونم و اعصابم خیلی خورد شده من نمیدونم انتخاب نکردن مادرم برای زندگی خودش
    یا سرنوشت یا اصرارهای مادربزرگ و کنار اومدن پدربزرگم باعث شده پدر و مادرم با هم ازدواج کنن
    ولی این رو میدونم مادرم خیلی این سالها سختی کشیده
    گاهی وقتا دعواشون شده داداشم یه بار میخواست از دستشون خودکشی کنه
    یه بار هم به داییم زنگ زد گفت تو بیا اینارو نصیحت کن
    متاسفانه پدرم نه مدیریت مالی خوبی داره و نه اخلاق خوبی..!
    من وقتی این بد اخلاقی ها و نحوه ی زندگی بابام رو میبینم از جنس مرد دلزده میشم
    متاسفانه چهارتا تفاهم و نقطه ی مشترک تو زندگی پدرمادرم نمیبینم
    حتی خیلی بارها همسایه ها یا اقوام به مادرم گفتن چطوری با بداخلاقی های بابام زندگی میکنه ولی مادرم میگه اونطور هم نیست شما قلق رفتارش رو نمیدونین!!!
    بعد یه ساعت پدرم اومد و گفت من اشتباه کردم و میخواست از دل مادرم در بیاره
    ولی مادرم باز عصبانی شد و گفت عین آتیش میمونم بهم نزدیک نشو اگه میخوای بدتر نشم
    بعد بابام اومده به من میگه بیا دارم اعتراف میکنم میگم اشتباه کردم بازم سر وصدا راه میندازه منم فقط نگاهش کردم خلاصه هرکاری کرد مادرم آروم نشد...
    هزاران بار باهاش حرف زدیم ولی دو روز خوبه باز میره سر خونه ی اول
    بارها من از قرآن و خدا و آخرت براش حرف میزنم آیه ی قران نشونش میدم با مهربونی میگم بابا که خدا میگه خوش اخلاق باشین
    ولی متاسفانه مثل کسی که خودش رو به خواب زده و نمیخواد بیدار بشه عمل میکنه
    من از بچگی شاهد دعواهای بابام و مادرم بودم همش نگرانی همش استرس همش ترس..
    الان هم وقتی دعوا میکنن تا دوسه روز بهم میریزم و نمیتونم روی کارام تمرکز کنم
    چند وقت پیش هم بابام سر حرفی که بهم زد تا یک هفته دپرس بودم و نتونستم تمرکز داشته باشم

    بارها مادرم و داداشام هممون باهاش حرف زدیم ولی فقط دوسه روزه نهایتش چند روز بازم سر یه موضوعی دل مادرمو میشکنه
    وقتی دعوا میکنن داداشام میگن شما دو نفر لیاقت داشتن بچه هایی به این سالمی و خوبی رو ندارین
    حقتونه بچه هایی نا اهل و بیمار داشتین که اونقدر درگیر باشین دیگه وقت نکنین با هم دعوا کنین
    گاهی هم میان از من قضاوت میخوان
    اگه با مادرم حرف میزنم میگه این همه پیش پدرت سختی ها رو تحمل کردم یه حرف هم نزنم خب سکته میکنم از غصه!
    با پدرمم حرف میزنم میگه تقصیر مادرته خیلی دنبال مسائل رو میگیره منم اعصاب ندارم عصبی میشم بهش حرفی میزنم
    گاهی هم مسائل مالیش اذیتش میکنه و یا چکش دیر پاس بشه دیگه کلا بهم میریزه و میگه من آدم به دردنخوری هستم
    بعد هم میگه من پدر خوبی برای شماها نبودم و کسیو نداشتم راه زندگیو بهم نشون بده و همه ی زندگیمو اشتباه کردم وقتی مردم بیاین سر قبرم به جای فاتحه فحشم بدین چون حقمه!!!
    به نظرتون باید با پدرم چیکار کرد؟!
    ببخشید خیلی طولانی شد اگه کسی وقت گذاشت و تونست راهی برای این موضوع بهم بگه ممنون میشم.
    میخوام تا قبل اینکه دیر بشه حداقل بابام از این خواب غفلت بیدار بشه.
    سلام عزیز. به نظرمن توی این موضوع، هم مادرتون و هم پدرتون به یک اندازه مقصرند. از صحبت هاتون پیداست که پدرتون آدم مهربونی هستند و در صحبت ها و معاشرت هاشون رک و روراستند، به نظر من فکر اینکه ایشون رو تغییر بدید درست نیس و سعی کنین ایشون رو اینجوری بپذیرین با همین ویژگی ها، البته قطعا صحبت هاتون توی برخوردهای ایشون تاثیرگذاره، به نظرمن ، فن بیان در این باره خیلی موثره

  18. کاربران زیر از توسکا2016 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    عزیزم تو این دنیا هر کسی مسئول زندگی خودشه٬

    درسته پدرته و دوسش داری اما وقتی کاری از دستت برنمیاد میخوای با غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن عمر خودتم تلف کنی که پس فردا پشیمون بشی که چرا توأم مث پدر و مادرت روزای جوونیتو اینجوری حروم کردی؟!

    پدر و مادرت سخت یا آسون ٬ تلخ یا شیرین زندگیاشونو کردن٬به قول معروف آرداشونو ریختن و الکاشونو آویختن و دیگه نمیشه تغییرشون داد!

    الان نوبت زندگی توئه٬ نباید خودتو توی غم و اندوه زندگی پدر و مادرت غرق کنی٬

    میدونم سخته٬ تلخه٬ اذیت میشی ٬تو دختری و عاطفی هستی و واست سخت ترم هست اما چاره ای نیست ؛

    باید خودتو نجات بدی٬باید بجنگی با درونت و سعی کنی از یک دریچه جدید به زندگیت نگاه کنی!

    بپذیر که هر کسی توی زندگیش یه جور میجنگه و اینم جنگ توئه!
    سختی داره٬ عذاب داره٬ زخمی شدنم داره اما تنها راه درستیه که پیش روت داری!

    کنارشون بمون و دلخوشی و آروم دلشون باش اما توی مسیر زندگی خودت باش و به ناراحتیا و غم و غصه هات دامن نزن!

    حرفاتون کاملا منطقی و صحیح هست
    خیلی ممنونم بابت راهنماییاتون
    چشم من سعی میکنم بیشتر رعایت کنم
    ولی همونطور هم که خودتونم فرمودین دختر که باشی گاهی گوش دادن به حرف عقل به جای احساس خیلی سخت میشه
    من خیلی از وقتا سختمه پا بذارم روی احساسم
    مثلا امروز صبح ساعت هشت پدرم با مادرم و دام دعوا کرد در حالیکه من هیچ تقصیری نداشتم
    ولی به خاطر اینکه از حرفها و سر و صدای اونها خیلی اذیت شدم همه ی برنامه های امروز بهم ریخت و اصلا نتونستم رو کارام تمرکز کنم
    ضمن اینکه همیشه میخوام قوی باشم ولی گاهی خیلی سختمه
    صبح بعد این جریان بابام و داداشم رفتن به کاراشون برسن مادرم هم خودشو سبک کرد با حرفاش
    این وسط من موندم با یه دنیا غم و غصه و چراهایی که براشون جوابی ندارم...
    بعد هم که بابام ناهار نخورده رفت بیرون و منتظر بود ما بهش اصرار کنیم ناهار بخوره اصرار نکردیم من هم فقط گفتم خداحافظ...
    بعد مادرم گفت چرا بهش نگفتی ناهار بخوره بعد بره
    منم گفتم بمونه باز دعوا کنین؟
    بهتره تو خونه نباشه که اینجوری آرامش ما رو خراب نکنه!

    زمونه برعکس شده تو خونه ی ما
    معمولا پدرمادرا باید بچه ها رو راهنمایی کنن
    ولی ماها باید تو خونه پدرمادرم رو کنترل کنیم که دعوا درست نکنن!
    درسته بابام مرد بداخلاقی هست و اخلاقش رو دوست ندارم ولی نمیتونم دوستش نداشته باشم به هرحال پدرمه
    من بارها همه ی تلاشمو کردم تا الان بارها با انتقاد با سکوت با قهر هر بار سعی کردم متقاعدش کنم که راهش اشتباهه
    ولی متاسفانه چندان موثر نبود
    چند وقت پیش هم داشتم راجع به یه روانشناس حرف میزدم
    گفت دفعه ی بعدی دیدیش بگو من بابام آدم لجبازیه باید چیکار کنه که لجباز نباشه!؟
    منم گفتم بابا این جوابش ساده است خب خودت باید بخوای لجبازی نکنی چون بیشترش به ضرر خودتم هست
    متاسفانه روزگار خیلی بهش روی سخت نشون داده تو زندگی و این ها خیلی موثر بوده تو شخصیتیش
    همچنین نبود پدر و عدم برخوداری از تربیت و آموزش و سواد کافی هم موثر بودن
    همیشه دلم میخواست پدرم خوش اخلاق باشه و مهربون...
    اما خب من معتقدم آدم تو هر سنی اگه خودش بخود میتونه حداقل کنی خودشو عوض کنه
    حتی تو سن 60 سالگی!

    ولی خدایی تجربه ای که از سال ها زندگی تو خونواده ام یاد گرفتم اینه که بداخلاقی خیلی خیلی خیلی بده
    هر کسی این پیام منو میخونه عاجزانه خواهش می کنم در هر سنی و هر جنسی هستین
    به خصوص اگه مرد هستین و پدر بیشتر رعایت کنین همسرتونو دوست داشته باشین و بچه ها رو ،دنیا موندنی نیست
    خوش اخلاق باشین بقیه ی کم و کاست ها بالاخره یه طوری درست میشه
    ولی بداخلاقی عین سونامی همه ی خوبیهای آدم رو نابود میکنه.
    به قول شاعر
    بیا تا قدر یکدیگر بدانیم****** که ناگه ز یکدیگر نمانیم
    ویرایش توسط یلدا 25 : 02-18-2017 در ساعت 06:20 PM

  20. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط توسکا2016 نمایش پست ها
    سلام عزیز. به نظرمن توی این موضوع، هم مادرتون و هم پدرتون به یک اندازه مقصرند. از صحبت هاتون پیداست که پدرتون آدم مهربونی هستند و در صحبت ها و معاشرت هاشون رک و روراستند، به نظر من فکر اینکه ایشون رو تغییر بدید درست نیس و سعی کنین ایشون رو اینجوری بپذیرین با همین ویژگی ها، البته قطعا صحبت هاتون توی برخوردهای ایشون تاثیرگذاره، به نظرمن ، فن بیان در این باره خیلی موثره
    سلام توسکا جان
    ممنونم از راهنماییاتون گلم
    حرفتون متین هست
    پدرم ویژگی های مثبتی هم داره
    خدایی تو همه ی سال های زندگیم هر کدوم از اعضای خونواده وقتی پولی نیاز داشته باشیم و ازش بخوایم هیچوقت دریغ نمیکنه مگه اینکه شرایط مالیش مناسب نباشه
    یا مثلا همیشه به خورد و خوراک ما توجه میکنه بارها میگه وسیله های خونه هر چی باشن مهم نیست آدم باید تغذیه خوب داشته باشه
    در عین حال اگه بیشتر به آینده توجه داشت الان ما چند تا خونه داشتیم و وضع مالیش خیلی بهتر بود
    من هم به حرف شما رسیدم آدما به این راحتیا عوض نمیشن
    بارها وقتی باهاش حرف میزنم سعی می کنم تو موقعیت مناسب باشه و بیانم خوب باشه
    ولی زیاد از حرف گوش دادن خوشش نمیاد و دید سنتی خودشو داره که مثلا چون خودش سنش بیشتره و پدر هست ما نباید زیاد ازش انتقاد کنیم
    بارها مشورت های مادرم رو در مورد مسائل مالیش گوش نداد و عاقبت خودش پشیمون شد که چرا به حرف مادرت گوش ندادم
    شاید غرور یا لجبازیش یا دید مردونه اش به مسائل باعث این مسئله شد
    متاسفانه یه نکته ی دیگم هست مادرم با همه ی مهربونی ها و خوبیاش پوئن های منفی هم داره
    مثلا وقتی بابام خرید میکنه میاد خونه و کیفیت اون خریدش زیاد خوب نیست قبل اینکه موقعیت رو بسنجه با تندی میگه این چیز خوبی نیست که خریدی
    یا میگه باز رفتی اون چیزی که من دوست ندارم رو خریدی!
    منم بهش میگم مامان وقتی مرد از بیرون میاد خونه اگه بدترین چیزو هم خریده بود چند دیقه بذار خستگیش در بره بعد با بیان مناسب نظرتو بگو

    یا وقتی بابام با بچه ها حرفش میشه مادرم خیلی از موارد به دفاع از بچه ها علیه پدرم وامیسته و بابام هم خیلی رو این موضوع حساسه
    این ها رو من سال هاست بینشون میبینم
    با همین چند ماه پیش سر یه موضوع دعواشون شد داداشم دانشگاه بود و فقط من خونه بودم
    مادرم گفت من دیگه از این خونه میرم مهم هم نیست بقیه پشت سرم چی بگن
    بعد هم به من گفت پاشو لباساتو جمع کن این خونه دیگه جای ما نیست
    بابام هم برگشت با نگاه به من گفت دختر من با کسی جایی نمیره و پیش باباشه مگه نه ؟
    منم موندم خدایا چی بگم
    خدایی مونده بودم
    دیدن اون صحنه ها تو 25 سالگی برای یه دختر خیلی آزار دهنده است
    من بارها سر این قضایا با مادرم حرف زدم میگم مامان مرد غرور داره با بقیه مقایسه اش نکن کنایه نزن صداتو بلند نکن
    اگه دیدی به ماها سیلی هم زد شما سعی کن سکوت کنی چون دخالتت بدتر میکنه قضیه رو
    ولی متاسفانه همیشه گوش نمیده
    دیروز صبح هم اگه مادرم تو بحث بابام و داداشم دخالت نمیکرد این قضیه انقدر بد نمیشد
    بابام هم همیشه میگه از بچه ی مامانی خوشم نمیاد با این حال مادرم یه زن احساسی و مهربونه مثلا هر روز وقتی دعا میکنه اول بقیه رو دعا میکنه همسایه ها بعد ماهارو میگه
    یا خیلی ماهارو بوس و نوازش میکنه
    اما بابام دقیقا برعکسه میگه این لوس بازیا چیه آدم باید بچه رو از قلبش دوست داشته باشه نه هی بوسش کنه لوس بشه!
    بابام به حدی جدی هست و زیاد رمانتیک نیست که من بعد این همه سال نمیتونم راحت برم بغلش کنم یا بوسش کنم
    یا حتی اکثر وقت ها پول نیاز دارم به مادرم میگم روم نمیشه زیاد به خودش بگم یا خودش بهم پول تعارف میکنه میگم لازم ندارم
    در عین حال با لحن تندی که داره هیچی تو دلش نیست
    میدونم از روی بد ذاتیش نیست ولی عصبانیت و بد اخلاقی باعث ناراحتی بقیه میشه
    وقتی هم میگیم بابا اخلاقت تنده و دل ما رو میشکنی
    میگه من آرزو دارم پدرم زنده بود و هر روز هم کتکم میزد سرمو بالا نمیاوردم!
    یا میگه من اهلاقم اینجوریه دست خودم نیست عوضش کنم خدا اینجوری خلقم کرده ولی آدم بد دلی نیستم..!

    مثلا یه بار رفته بود بانک رئیس شعبه اش دوست داییم بود و بابامو میشناخت
    وقتی کارشو دیر راه انداخته بودن سر و صدا راه انداخته بود بعد چند وقت که مادرم با برادرم رفته بودن اون بانک چک وصول کنن
    اون آقاهه گفته بود خداروشکر پسرتون به باباش نرفته وقتی بابات میاد عین زلزله ی ده ریشتر بانک رو میذاره رو سر خودش و انتظار داره زود کارشو راه بندازیم
    بعد اون مادرم گاهی وقتا میگه بابات زلزله ده ریشتره
    حتی وقتایی پیش میاد که دوسه روز خونه نیست وقتی میاد میگه این دوسه روزه من خونه نبودم خوب بود آرامش داشتین نه ؟!
    یا مثلا وقتی میاد خونه انتظار داره مادرم همیشه اون موقع خونه باشه بره دم در پیشوازش یا در پارکینگ رو واسش باز کنه
    و غذا هم آماده باشه
    مادرم هم خیلی وقت ها رعایت میکنه اینارو ولی خب گاهی هم نه
    ولی گذشته از همه ی این ها وقتی زندگی پدرمادرم رو بررسی میکنم
    به نظرم میاد رابطه ی زناشوییشون برای پدرم چندان رضایت بخش نیست شاید و حس می کنم یکی از دلایل عصبانیت بابام همین موضوع بوده همیشه...
    چون با توجه به شناختی که ازش دارم این موضوع واسش مهمه
    اما خب به نظرم باز دلیل نمیشه تو زندگی مسئله ای پیش بیاد و مرد بخواد با دعوا و کتک حلش کنه
    کتک زدن زن توسط مرد علاوه بر اینکه حس تنفر رو تو وجود زن بوجود میاره
    باعث خراب شدن رابطه ی بچه ها با پدر میشه.
    به قول یه بنده ی خدایی زن رو باید با رفتار اشتباهاتشو بهش گوشزد کرد نه با بلند حرف زدن و کتک که این خودش یه هنره

    ولی گاهی بداخلاقی و دعوا درست کردن خیلی باعث آزار و اذیت میشه
    من روی بلند حرف زدن و دعوا کردن خیلی حساسم چون خیلی اذیت میشم خیلی بیشتر از برادرام
    وقتی دعوا میکنن همه ی آرامش و تمرکزم بهم میریزه و تا چند روز حالم خوب نیست کلا میرم تو لاک خودم...
    دیروز تا شب سر درد و قلب درد داشتم کتف و گردنمم درد گرفته بود نمیتونستم از جام بلند شم
    من حاضرم بمیرم ولی صدامو بالا نبرم همسایه صدای دعوامو بشنوه آدم باید حرمت داشته باشه...
    امیدوارم خدا همه رو هدایت کنه.

    باز هم از راهنمایی شما و همه ی دوستان تشکر می کنم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 02-19-2017 در ساعت 01:20 PM

  21. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2016
    شماره عضویت
    31648
    نوشته ها
    436
    تشکـر
    92
    تشکر شده 186 بار در 148 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام توسکا جان
    ممنونم از راهنماییاتون گلم
    حرفتون متین هست
    پدرم ویژگی های مثبتی هم داره
    خدایی تو همه ی سال های زندگیم هر کدوم از اعضای خونواده وقتی پولی نیاز داشته باشیم و ازش بخوایم هیچوقت دریغ نمیکنه مگه اینکه شرایط مالیش مناسب نباشه
    یا مثلا همیشه به خورد و خوراک ما توجه میکنه بارها میگه وسیله های خونه هر چی باشن مهم نیست آدم باید تغذیه خوب داشته باشه
    در عین حال اگه بیشتر به آینده توجه داشت الان ما چند تا خونه داشتیم و وضع مالیش خیلی بهتر بود
    من هم به حرف شما رسیدم آدما به این راحتیا عوض نمیشن
    بارها وقتی باهاش حرف میزنم سعی می کنم تو موقعیت مناسب باشه و بیانم خوب باشه
    ولی زیاد از حرف گوش دادن خوشش نمیاد و دید سنتی خودشو داره که مثلا چون خودش سنش بیشتره و پدر هست ما نباید زیاد ازش انتقاد کنیم
    بارها مشورت های مادرم رو در مورد مسائل مالیش گوش نداد و عاقبت خودش پشیمون شد که چرا به حرف مادرت گوش ندادم
    شاید غرور یا لجبازیش یا دید مردونه اش به مسائل باعث این مسئله شد
    متاسفانه یه نکته ی دیگم هست مادرم با همه ی مهربونی ها و خوبیاش پوئن های منفی هم داره
    مثلا وقتی بابام خرید میکنه میاد خونه و کیفیت اون خریدش زیاد خوب نیست قبل اینکه موقعیت رو بسنجه با تندی میگه این چیز خوبی نیست که خریدی
    یا میگه باز رفتی اون چیزی که من دوست ندارم رو خریدی!
    منم بهش میگم مامان وقتی مرد از بیرون میاد خونه اگه بدترین چیزو هم خریده بود چند دیقه بذار خستگیش در بره بعد با بیان مناسب نظرتو بگو

    یا وقتی بابام با بچه ها حرفش میشه مادرم خیلی از موارد به دفاع از بچه ها علیه پدرم وامیسته و بابام هم خیلی رو این موضوع حساسه
    این ها رو من سال هاست بینشون میبینم
    با همین چند ماه پیش سر یه موضوع دعواشون شد داداشم دانشگاه بود و فقط من خونه بودم
    مادرم گفت من دیگه از این خونه میرم مهم هم نیست بقیه پشت سرم چی بگن
    بعد هم به من گفت پاشو لباساتو جمع کن این خونه دیگه جای ما نیست
    بابام هم برگشت با نگاه به من گفت دختر من با کسی جایی نمیره و پیش باباشه مگه نه ؟
    منم موندم خدایا چی بگم
    خدایی مونده بودم
    دیدن اون صحنه ها تو 25 سالگی برای یه دختر خیلی آزار دهنده است
    من بارها سر این قضایا با مادرم حرف زدم میگم مامان مرد غرور داره با بقیه مقایسه اش نکن کنایه نزن صداتو بلند نکن
    اگه دیدی به ماها سیلی هم زد شما سعی کن سکوت کنی چون دخالتت بدتر میکنه قضیه رو
    ولی متاسفانه همیشه گوش نمیده
    دیروز صبح هم اگه مادرم تو بحث بابام و داداشم دخالت نمیکرد این قضیه انقدر بد نمیشد
    بابام هم همیشه میگه از بچه ی مامانی خوشم نمیاد با این حال مادرم یه زن احساسی و مهربونه مثلا هر روز وقتی دعا میکنه اول بقیه رو دعا میکنه همسایه ها بعد ماهارو میگه
    یا خیلی ماهارو بوس و نوازش میکنه
    اما بابام دقیقا برعکسه میگه این لوس بازیا چیه آدم باید بچه رو از قلبش دوست داشته باشه نه هی بوسش کنه لوس بشه!
    بابام به حدی جدی هست و زیاد رمانتیک نیست که من بعد این همه سال نمیتونم راحت برم بغلش کنم یا بوسش کنم
    یا حتی اکثر وقت ها پول نیاز دارم به مادرم میگم روم نمیشه زیاد به خودش بگم یا خودش بهم پول تعارف میکنه میگم لازم ندارم
    در عین حال با لحن تندی که داره هیچی تو دلش نیست
    میدونم از روی بد ذاتیش نیست ولی عصبانیت و بد اخلاقی باعث ناراحتی بقیه میشه
    وقتی هم میگیم بابا اخلاقت تنده و دل ما رو میشکنی
    میگه من آرزو دارم پدرم زنده بود و هر روز هم کتکم میزد سرمو بالا نمیاوردم!
    یا میگه من اهلاقم اینجوریه دست خودم نیست عوضش کنم خدا اینجوری خلقم کرده ولی آدم بد دلی نیستم..!

    مثلا یه بار رفته بود بانک رئیس شعبه اش دوست داییم بود و بابامو میشناخت
    وقتی کارشو دیر راه انداخته بودن سر و صدا راه انداخته بود بعد چند وقت که مادرم با برادرم رفته بودن اون بانک چک وصول کنن
    اون آقاهه گفته بود خداروشکر پسرتون به باباش نرفته وقتی بابات میاد عین زلزله ی ده ریشتر بانک رو میذاره رو سر خودش و انتظار داره زود کارشو راه بندازیم
    بعد اون مادرم گاهی وقتا میگه بابات زلزله ده ریشتره
    حتی وقتایی پیش میاد که دوسه روز خونه نیست وقتی میاد میگه این دوسه روزه من خونه نبودم خوب بود آرامش داشتین نه ؟!
    یا مثلا وقتی میاد خونه انتظار داره مادرم همیشه اون موقع خونه باشه بره دم در پیشوازش یا در پارکینگ رو واسش باز کنه
    و غذا هم آماده باشه
    مادرم هم خیلی وقت ها رعایت میکنه اینارو ولی خب گاهی هم نه
    ولی گذشته از همه ی این ها وقتی زندگی پدرمادرم رو بررسی میکنم
    به نظرم میاد رابطه ی زناشوییشون برای پدرم چندان رضایت بخش نیست شاید و حس می کنم یکی از دلایل عصبانیت بابام همین موضوع بوده همیشه...
    چون با توجه به شناختی که ازش دارم این موضوع واسش مهمه
    اما خب به نظرم باز دلیل نمیشه تو زندگی مسئله ای پیش بیاد و مرد بخواد با دعوا و کتک حلش کنه
    کتک زدن زن توسط مرد علاوه بر اینکه حس تنفر رو تو وجود زن بوجود میاره
    باعث خراب شدن رابطه ی بچه ها با پدر میشه.
    به قول یه بنده ی خدایی زن رو باید با رفتار اشتباهاتشو بهش گوشزد کرد نه با بلند حرف زدن و کتک که این خودش یه هنره

    ولی گاهی بداخلاقی و دعوا درست کردن خیلی باعث آزار و اذیت میشه
    من روی بلند حرف زدن و دعوا کردن خیلی حساسم چون خیلی اذیت میشم خیلی بیشتر از برادرام
    وقتی دعوا میکنن همه ی آرامش و تمرکزم بهم میریزه و تا چند روز حالم خوب نیست کلا میرم تو لاک خودم...
    دیروز تا شب سر درد و قلب درد داشتم کتف و گردنمم درد گرفته بود نمیتونستم از جام بلند شم
    من حاضرم بمیرم ولی صدامو بالا نبرم همسایه صدای دعوامو بشنوه آدم باید حرمت داشته باشه...
    امیدوارم خدا همه رو هدایت کنه.

    باز هم از راهنمایی شما و همه ی دوستان تشکر می کنم.
    عزیزم دعوا، بحث توی هر خانواده ای هست و اگه نباشه عجیبه، شما بیشتر از هر کسی مواظب خودت باش و روحیتو قوی کن، اینکه با بحث و دعوا خانواده فشار به خودت بیاری که چیزی حل نمیشه، هنوزم به نظر من مقصر پدر و مادرتون به یک اندازه اند و تا خودشون نخوان چیزی درست نمیشه، شما هم وقت هایی که میبینین داره دعوا میشه، یا بحث رو عوض کنین یا دو طرف رو آروم کنین ولی بازم دست خودشونه

  22. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط توسکا2016 نمایش پست ها
    عزیزم دعوا، بحث توی هر خانواده ای هست و اگه نباشه عجیبه، شما بیشتر از هر کسی مواظب خودت باش و روحیتو قوی کن، اینکه با بحث و دعوا خانواده فشار به خودت بیاری که چیزی حل نمیشه، هنوزم به نظر من مقصر پدر و مادرتون به یک اندازه اند و تا خودشون نخوان چیزی درست نمیشه، شما هم وقت هایی که میبینین داره دعوا میشه، یا بحث رو عوض کنین یا دو طرف رو آروم کنین ولی بازم دست خودشونه
    متشکرم توسکا جان
    درسته گلم حق با شماست
    ادم تا وقتی اشتباهاتش رو نپذیره و در پی جبرانشون نباشه تغییر نمیکنه
    من چون یه دختر هستم همیشه وقت دعوای پدرمادرم احساس ضعیف بودن و درموندگی میکردم
    اینکه چرا دعوا دارن یا از من کاری برنمیاد ولی در عین حال اثرات روحی دعوای اونا بارها به من فشار آورده
    برادر بزرگم وقتی مجرد بود و گاهی شاهد دعوای والدینم بود مینشست نه چیزی میگفت نه میانجی گری هیچی فقط نگاهشون میکرد و لبخند میزد!
    بعد وقتی حال منو دید گفت چرا خودتو اذیت میکنی این ها یاد نگرفتن چطوری با هم کنار بیان تو نباید قربانی اشتباهات این ها بشی!
    اون موقع ها من سنم کمتر بود و گفتم نمیتونم بی تفاوت باشم تو چطوری میتونی اینجا آروم بشینی و اصلا به روی خودت نیاری ممکنه بزنن بلایی سر هم بیارن
    گفت نترس اینا هیچیشون نمیشه
    ولی من نتونستم جلوی ترسامو بگیرم
    بعضی وقت ها پدرم وقتی منو تو اون حال دید یا وقتی به گریه میفتادم میگفتم دیگه بس کنین
    دیگه ادامه نمیداد گفت فقط به خاطر تو
    خیلی سعی کردم کمتر تاثیرپذیر باشم تا حدودی بهتر شدم
    ولی بازم وقتی دعوا میکنن روحیه ی من خراب میشه
    من دختر احساسی هستم و کلا کسی صداشو پیشم ببره بالا اذیت میشم و استرس میگیرم
    یه کلاس آموزشی میرفتم برای رشته ام
    یه پسری تو کلاسمون بود همیشه شاکی و معترض بود تا یه چیزی میشد و با صدای بلند حرف میزد با مدرس
    یه بار که کارش تو یه اداره گیر افتاده بود مسئولش رو تهدید کرد و گفت اگه درست نشه اونجارو به آتیش میکشم و فلان...
    بعد منم به مدرسمون گفتم وقتی این آقای فلانی اینجوری حرف میزنه من استرس میگیرم
    اول زد زیر خنده گفت خیلی حساسی
    بعد که دید جدی اذیت میشم بهش گفت این خانوم از صدای بلند میترسه لطفا آروم حرف بزنین.
    گاهی دست خودم نیست زیاد سختمه تو همچین شرایطی بی تفاوت باشم
    یا مثلا تو خیابون ببینم دو نفر دارن دعوا میکنن با سرعت نور از اونجا دور میشم.
    به نظرتون چیکار کنم روحیه ام قوی تر بشه این مواقع؟
    ویرایش توسط یلدا 25 : 02-20-2017 در ساعت 01:01 AM

  23. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2016
    شماره عضویت
    31648
    نوشته ها
    436
    تشکـر
    92
    تشکر شده 186 بار در 148 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    متشکرم توسکا جان
    درسته گلم حق با شماست
    ادم تا وقتی اشتباهاتش رو نپذیره و در پی جبرانشون نباشه تغییر نمیکنه
    من چون یه دختر هستم همیشه وقت دعوای پدرمادرم احساس ضعیف بودن و درموندگی میکردم
    اینکه چرا دعوا دارن یا از من کاری برنمیاد ولی در عین حال اثرات روحی دعوای اونا بارها به من فشار آورده
    برادر بزرگم وقتی مجرد بود و گاهی شاهد دعوای والدینم بود مینشست نه چیزی میگفت نه میانجی گری هیچی فقط نگاهشون میکرد و لبخند میزد!
    بعد وقتی حال منو دید گفت چرا خودتو اذیت میکنی این ها یاد نگرفتن چطوری با هم کنار بیان تو نباید قربانی اشتباهات این ها بشی!
    اون موقع ها من سنم کمتر بود و گفتم نمیتونم بی تفاوت باشم تو چطوری میتونی اینجا آروم بشینی و اصلا به روی خودت نیاری ممکنه بزنن بلایی سر هم بیارن
    گفت نترس اینا هیچیشون نمیشه
    ولی من نتونستم جلوی ترسامو بگیرم
    بعضی وقت ها پدرم وقتی منو تو اون حال دید یا وقتی به گریه میفتادم میگفتم دیگه بس کنین
    دیگه ادامه نمیداد گفت فقط به خاطر تو
    خیلی سعی کردم کمتر تاثیرپذیر باشم تا حدودی بهتر شدم
    ولی بازم وقتی دعوا میکنن روحیه ی من خراب میشه
    من دختر احساسی هستم و کلا کسی صداشو پیشم ببره بالا اذیت میشم و استرس میگیرم
    یه کلاس آموزشی میرفتم برای رشته ام
    یه پسری تو کلاسمون بود همیشه شاکی و معترض بود تا یه چیزی میشد و با صدای بلند حرف میزد با مدرس
    یه بار که کارش تو یه اداره گیر افتاده بود مسئولش رو تهدید کرد و گفت اگه درست نشه اونجارو به آتیش میکشم و فلان...
    بعد منم به مدرسمون گفتم وقتی این آقای فلانی اینجوری حرف میزنه من استرس میگیرم
    اول زد زیر خنده گفت خیلی حساسی
    بعد که دید جدی اذیت میشم بهش گفت این خانوم از صدای بلند میترسه لطفا آروم حرف بزنین.
    گاهی دست خودم نیست زیاد سختمه تو همچین شرایطی بی تفاوت باشم
    یا مثلا تو خیابون ببینم دو نفر دارن دعوا میکنن با سرعت نور از اونجا دور میشم.
    به نظرتون چیکار کنم روحیه ام قوی تر بشه این مواقع؟
    من با همه حرفای برادرتون موافقم و حس شما رو هم درک میکنم، به هرحال دعوا، مشاجره خیلی اذیت کننده ست، ولی این شمایین که نباید بذارین اثرات مخرب اون دعواها و مشاجره ها روتون تاثیر بذاره با تلقین مثبت، در مورد خانوادتون، که قطعا علاقه ای بین پدر و مادرتون هست که 33ساله دارن با هم زندگی میکنن، درمورد افراد بیرون هم که شما نمیتونید رفتارشونو درست کنید ... به نظر من ورزشهای رزمی خیلی میتونه تو این موضوع کمکتون کنه، چون اولا این ورزشها ی مقداری خشونت داره ، دوما حس قدرت به آدم میده ، همینا باعث میشه حساسیتتون کمتر بشه، البته اگه بتونید محیط اون کلاسهارو تحمل کنید...
    موفق باشی عزیزم

  24. کاربران زیر از توسکا2016 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2016
    شماره عضویت
    27608
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    36
    تشکر شده 41 بار در 33 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    عزیزم کاملا درکت میکنم اما چاره ای نیست
    اون افرادی ک میگی زیر دست ی مادر بزرگ نشدن مثه مادربزرگ ما باشه و حتما ی مردی بود ک خوب تربیتشون کرده یا ازش الگو گرفتن
    نگو هیچوقت ازدواج نمیکنم و از مردا بیزار نشو همه مردا اینطور نیستن
    تو ببین تو زندگی اونها چیا اشتباس و اونا را تکرار نکن
    مثلا من برای ازدواجم گفتم با تک فرزند و بچه یتیم ازدواج نمیکنم و اینا برام مهم بود و اگه کسی پدر نداشت یا تک فرزند بود ندیده رد میکردم
    چشمت را باز کن و خوب انتخاب کن
    من ک از وقتی ازدواج کردم آروم تر شدم
    تو مجردی ی دختر عصبی و افسرده بودم ک همش گریه و ناله میکردم از زندگی.

    یا علی مدد
    منم-مشکلاتی-شبیه-به-شما-دارم-با-این-تفاوت-که-مامان-بابای-من-عاشق-هم-بودن-و-بابام-نه-بداخلاقه-نه-فحاش-نه-نامهربون-فقط-مدیریت-مالیش-صفر-بوده-وهست-شایدم-از-مهربونی-زیادش-بوده-وهست-هنوزم-با-اینکه-هزارتا-مشکل-داره-وهیچی-نداره-بش-بگم-برام-فلان-چیزو-بخر-میخره-میاره-مثلا-با-قرضو-اینا-....درحال-حاضر-اینقد-دعوا-دارن-که-من-دارم-نابود-میشم-همین-الانم-مامانم-گذاشتو-از-خونه-رفت-حالم-خیلی-بده-اینارو-گفتم-که بگم-که -فاطمه68-که-میگه-با-ازدواج-آرامش-میاد-بگم -نمیاد-من-همونطور- که قبلنم گفتم عاشق همسرمم ولی واقعا افسرده شدم و بی انگیزم...علتشم مامان بابامن...خیر سرشون عاشق هم بودن....
    خب این آیندشون....هردوشون دارن عذاب میکشن....و منم هر روز کارم شده گریه و دلسوزی برای اونا....و ترس از آینده ی خودم....
    شاید ازدواج نمی کردم بهتر بود....حداقل الان خودم بودمو خانوادم...
    ببخشید از استارتر موضوع که هیچ جوابی برات نداشتم....الان که مامان بابام گذاشتن رفتن....واقعا نیاز داشتم از مشکل خودم بنویسم تا شاید یه درصد خالی شم...
    به نظرم میاد هیچ راهکاری برای امثال ما وجود نداره....مایی که عاشق پدر و مادرمون هستیم و دلمون نمیخواد زندگیشون اینطور بگذره...شاید اگه دلسوز نبودم الان بهترین روزای زندگیمو با همسرم میگذروندم و میگفتم اونا به من چه...
    به نظرم باید ماهایی که اینجوری هستیم عین معتادا یه انجمن جدا تشکیل بدیم...صبح به صبح بیایم دردو دلامونو با هم درمیون بزاریم بلکه تا شب یه ذره آروم شیمو بتونیم کارامونو بکنیم...

  26. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط مبینا1111111111 نمایش پست ها
    منم-مشکلاتی-شبیه-به-شما-دارم-با-این-تفاوت-که-مامان-بابای-من-عاشق-هم-بودن-و-بابام-نه-بداخلاقه-نه-فحاش-نه-نامهربون-فقط-مدیریت-مالیش-صفر-بوده-وهست-شایدم-از-مهربونی-زیادش-بوده-وهست-هنوزم-با-اینکه-هزارتا-مشکل-داره-وهیچی-نداره-بش-بگم-برام-فلان-چیزو-بخر-میخره-میاره-مثلا-با-قرضو-اینا-....درحال-حاضر-اینقد-دعوا-دارن-که-من-دارم-نابود-میشم-همین-الانم-مامانم-گذاشتو-از-خونه-رفت-حالم-خیلی-بده-اینارو-گفتم-که بگم-که -فاطمه68-که-میگه-با-ازدواج-آرامش-میاد-بگم -نمیاد-من-همونطور- که قبلنم گفتم عاشق همسرمم ولی واقعا افسرده شدم و بی انگیزم...علتشم مامان بابامن...خیر سرشون عاشق هم بودن....
    خب این آیندشون....هردوشون دارن عذاب میکشن....و منم هر روز کارم شده گریه و دلسوزی برای اونا....و ترس از آینده ی خودم....
    شاید ازدواج نمی کردم بهتر بود....حداقل الان خودم بودمو خانوادم...
    ببخشید از استارتر موضوع که هیچ جوابی برات نداشتم....الان که مامان بابام گذاشتن رفتن....واقعا نیاز داشتم از مشکل خودم بنویسم تا شاید یه درصد خالی شم...
    به نظرم میاد هیچ راهکاری برای امثال ما وجود نداره....مایی که عاشق پدر و مادرمون هستیم و دلمون نمیخواد زندگیشون اینطور بگذره...شاید اگه دلسوز نبودم الان بهترین روزای زندگیمو با همسرم میگذروندم و میگفتم اونا به من چه...
    به نظرم باید ماهایی که اینجوری هستیم عین معتادا یه انجمن جدا تشکیل بدیم...صبح به صبح بیایم دردو دلامونو با هم درمیون بزاریم بلکه تا شب یه ذره آروم شیمو بتونیم کارامونو بکنیم...
    اشتباه شما همین بود ک وقتی کار از دست تون برنمیاد خودتون را نابود کردین
    ادما زمانی از خودگذشته هستن ک اگه از زندگیشون میزنن باعث نجات زندگی دیگه بشن اما وقتی تو زندگی پدرومادرت را نمیتونی تغییر بدی و فقط با نابود کردن زندگی خودت مشکل را دوتا میکنی و گره رو گره میزنی
    تو زندگی اول حق انتخابی نداشتی و هیچوقت بهت خورده گرفته نمیشه اما در زندگی دوم این تو بودی ک انتخاب کردی و مقصر نابودی این زندگی هسی
    وقتی بله را گرفتی فرد دیگری را از زندگی کردن بافرد دیگه محروم کردی پس براش زندگی عالی بساز.
    اینکه افسرده بشی چه دردی از پدرومادرت دوا کرد هیچی فقط غصه رو غصه شدی
    خدا بخاطره این انسان را اشرف مخلوقات کرد ک عقل داره
    تو زمان جنگ وقتی کسی تیر میخورد و رو به موت بود و تو عملیات یا عقب نشینی بودن بقیه نباید قربانی میشدن و اونو به پناهگاه برسونن
    زندگی پدرومادر شما رو به نابودی هست و از دست شما کاری برنمیاد پس به راه زندگی خودت ادامه بده.

    یا علی مدد

  27. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط توسکا2016 نمایش پست ها
    من با همه حرفای برادرتون موافقم و حس شما رو هم درک میکنم، به هرحال دعوا، مشاجره خیلی اذیت کننده ست، ولی این شمایین که نباید بذارین اثرات مخرب اون دعواها و مشاجره ها روتون تاثیر بذاره با تلقین مثبت، در مورد خانوادتون، که قطعا علاقه ای بین پدر و مادرتون هست که 33ساله دارن با هم زندگی میکنن، درمورد افراد بیرون هم که شما نمیتونید رفتارشونو درست کنید ... به نظر من ورزشهای رزمی خیلی میتونه تو این موضوع کمکتون کنه، چون اولا این ورزشها ی مقداری خشونت داره ، دوما حس قدرت به آدم میده ، همینا باعث میشه حساسیتتون کمتر بشه، البته اگه بتونید محیط اون کلاسهارو تحمل کنید...
    موفق باشی عزیزم
    متشکرم توسکا جان
    حرفاتون متینه عزیزم
    اینکه 33 ساله دارن با همدیگه زندگی میکنن اگه بخوام دلایلش رو بگم
    نمیگم دوست داشتن صفر هست هم رو دوست دارن ولی اخلاقاشون خیلی متفاوته
    مثلا بابام یه مرد کلی نگر و آسون گیره و تو گفتار رک و تند اگه فیلم ستایش رو دیده باشین اخلاق بابام خیلی شبیه حشمت فردوسه
    مثلا بارها به زن داداشام میگه من نوه ی پسری میخوام
    ما هم میگیم پدرجان دست اونا که نیست پسر یا دختر
    میگه من نوه ی پسر میخوام شرط گذاشته هر کدوم از عروسامون بچه شون پسر باشه واسشون هدیه میخره
    ولی مادرم یه زن ریز بین و احساسی و البته منطقی هست
    دلیل مادرم برای ادامه ی زندگی حضور ما بچه ها بوده
    به قول خودش جوونی و زندگیشو فدای ما کرده...
    یه دلیل دیگه هم که مشترک هست بینشون تو خونواده ی ما و به خصوص برای پدرمادرم نگاه مردم و فامیل از این نظر خیلی مهمه
    یعنی طلاق رو مساوی با یه چیزی در حد قتل میدونن!
    خیلی زندگیارو دیدم به خاطر بچه ها و دید مردم ادامه میدن البته متاسفانه...
    درسته داداشم درست میگفتم ولی من اون موقع خیلی احساسی تر و تاثیرپذیر بودم الان بازم بهتر شدم
    دیشب مادرم پیشم خوابیده بود تا صبح چند بار بیدارم کرد از بس که دندونامو کشیدم روی هم
    صبح هم بهش گفتم مدت هاست دندون قروچه ندارم ولی به خاطر دعوای تو با بابا باز اینجوری شدم
    بعدشم گفتم ای کاش روحمم رو هم میدی که چقدر زخمی شده به خاطر دعواهای شما که دیگه دست برمیداشتین
    این دوسه روزه هم انقدر پوست لبم رو با دندون جویدم که به شدت درد میکنه و داغون شده
    بعدش با ناراحتی گفت دیگه باهاش دعوا نمیکنم امیدوارم این طور باشه البته...
    در مورد ورزش هم درسته عزیزم به نظرم میتونه مفید باشه ولی گلم من به دلایلی امکان رفتن به ورزش های رزمی رو ندارم
    یکیش همین خشن بودنش هست
    من ورزش هایی مثل شنا، کوهنوردی و دوچرخه سواری و پیاده روی رو دوست دارم و گیتار هم علاقه دارم
    چند سال پیش برادرم یه گیتار خرید واسم میخواستم برم کلاس مادرم گفت همین مونده تو محله همسایه ها تورو با این گیتار ببینن!
    منم گفتم باشه نخواستم...
    شنا هم شهرمون استخراش اصلا خوب نیست و من حساسم روی پوستم به این دلیل نمیرم
    گاهی کوهنوردی و پیاده روی میرم
    دوچرخه سواری هم سال هاست تو شهر خودمون نرفتم باز به خاطر دید مردم...
    مگه اینکه شهر دیگه باشه که مسافرت بریم.

  28. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط مبینا1111111111 نمایش پست ها
    منم-مشکلاتی-شبیه-به-شما-دارم-با-این-تفاوت-که-مامان-بابای-من-عاشق-هم-بودن-و-بابام-نه-بداخلاقه-نه-فحاش-نه-نامهربون-فقط-مدیریت-مالیش-صفر-بوده-وهست-شایدم-از-مهربونی-زیادش-بوده-وهست-هنوزم-با-اینکه-هزارتا-مشکل-داره-وهیچی-نداره-بش-بگم-برام-فلان-چیزو-بخر-میخره-میاره-مثلا-با-قرضو-اینا-....درحال-حاضر-اینقد-دعوا-دارن-که-من-دارم-نابود-میشم-همین-الانم-مامانم-گذاشتو-از-خونه-رفت-حالم-خیلی-بده-اینارو-گفتم-که بگم-که -فاطمه68-که-میگه-با-ازدواج-آرامش-میاد-بگم -نمیاد-من-همونطور- که قبلنم گفتم عاشق همسرمم ولی واقعا افسرده شدم و بی انگیزم...علتشم مامان بابامن...خیر سرشون عاشق هم بودن....
    خب این آیندشون....هردوشون دارن عذاب میکشن....و منم هر روز کارم شده گریه و دلسوزی برای اونا....و ترس از آینده ی خودم....
    شاید ازدواج نمی کردم بهتر بود....حداقل الان خودم بودمو خانوادم...
    ببخشید از استارتر موضوع که هیچ جوابی برات نداشتم....الان که مامان بابام گذاشتن رفتن....واقعا نیاز داشتم از مشکل خودم بنویسم تا شاید یه درصد خالی شم...
    به نظرم میاد هیچ راهکاری برای امثال ما وجود نداره....مایی که عاشق پدر و مادرمون هستیم و دلمون نمیخواد زندگیشون اینطور بگذره...شاید اگه دلسوز نبودم الان بهترین روزای زندگیمو با همسرم میگذروندم و میگفتم اونا به من چه...
    به نظرم باید ماهایی که اینجوری هستیم عین معتادا یه انجمن جدا تشکیل بدیم...صبح به صبح بیایم دردو دلامونو با هم درمیون بزاریم بلکه تا شب یه ذره آروم شیمو بتونیم کارامونو بکنیم...

    سلام دوست عزیزم
    تا حدودی درکتون میکنم
    مدیریت و شرایط مالی به خصوص تو این روزگاری که ما زندگی میکنیم خیلی مهم هست
    و متاسفانه میتونه رابطه ی بین زن و شوهر رو خراب کنه
    اما خب باید طوری راطبه رو مدیریت کرد که به این حد نکشه
    با همفکری و مشورت و احترام متقابل میشه به خدا حرف بزنن این پدرمادرای ما
    شما تک فرزند هستین؟
    تو این تاپیک من که بچه ها لطف کردن راهنمایی دادن به نکات مهمی اشاره کرده
    من و شما میدونیم که هر چقدر خودمونو اذیت کنیم زندگیمون سخت تر و تلخ تر میشه
    بشینید جدی با پدرمادرتون حرف بزنید و ازشون بخواین با آرامش یه راه درست برای حل کردن مشکلات پیدا کنن
    یا از یه بزرگتر تو فامیل کمک بگیرید
    خدا کنه تو هیچ خونواده ای بحث و دعوا نباشه
    امیدوارم زودتر مسئله ی شما هم حل بشه
    سعی کنید قوی باشید و آرامشتونو حفظ کنید.

  29. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2016
    شماره عضویت
    31648
    نوشته ها
    436
    تشکـر
    92
    تشکر شده 186 بار در 148 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    متشکرم توسکا جان
    حرفاتون متینه عزیزم
    اینکه 33 ساله دارن با همدیگه زندگی میکنن اگه بخوام دلایلش رو بگم
    نمیگم دوست داشتن صفر هست هم رو دوست دارن ولی اخلاقاشون خیلی متفاوته
    مثلا بابام یه مرد کلی نگر و آسون گیره و تو گفتار رک و تند اگه فیلم ستایش رو دیده باشین اخلاق بابام خیلی شبیه حشمت فردوسه
    مثلا بارها به زن داداشام میگه من نوه ی پسری میخوام
    ما هم میگیم پدرجان دست اونا که نیست پسر یا دختر
    میگه من نوه ی پسر میخوام شرط گذاشته هر کدوم از عروسامون بچه شون پسر باشه واسشون هدیه میخره
    ولی مادرم یه زن ریز بین و احساسی و البته منطقی هست
    دلیل مادرم برای ادامه ی زندگی حضور ما بچه ها بوده
    به قول خودش جوونی و زندگیشو فدای ما کرده...
    یه دلیل دیگه هم که مشترک هست بینشون تو خونواده ی ما و به خصوص برای پدرمادرم نگاه مردم و فامیل از این نظر خیلی مهمه
    یعنی طلاق رو مساوی با یه چیزی در حد قتل میدونن!
    خیلی زندگیارو دیدم به خاطر بچه ها و دید مردم ادامه میدن البته متاسفانه...
    درسته داداشم درست میگفتم ولی من اون موقع خیلی احساسی تر و تاثیرپذیر بودم الان بازم بهتر شدم
    دیشب مادرم پیشم خوابیده بود تا صبح چند بار بیدارم کرد از بس که دندونامو کشیدم روی هم
    صبح هم بهش گفتم مدت هاست دندون قروچه ندارم ولی به خاطر دعوای تو با بابا باز اینجوری شدم
    بعدشم گفتم ای کاش روحمم رو هم میدی که چقدر زخمی شده به خاطر دعواهای شما که دیگه دست برمیداشتین
    این دوسه روزه هم انقدر پوست لبم رو با دندون جویدم که به شدت درد میکنه و داغون شده
    بعدش با ناراحتی گفت دیگه باهاش دعوا نمیکنم امیدوارم این طور باشه البته...
    در مورد ورزش هم درسته عزیزم به نظرم میتونه مفید باشه ولی گلم من به دلایلی امکان رفتن به ورزش های رزمی رو ندارم
    یکیش همین خشن بودنش هست
    من ورزش هایی مثل شنا، کوهنوردی و دوچرخه سواری و پیاده روی رو دوست دارم و گیتار هم علاقه دارم
    چند سال پیش برادرم یه گیتار خرید واسم میخواستم برم کلاس مادرم گفت همین مونده تو محله همسایه ها تورو با این گیتار ببینن!
    منم گفتم باشه نخواستم...
    شنا هم شهرمون استخراش اصلا خوب نیست و من حساسم روی پوستم به این دلیل نمیرم
    گاهی کوهنوردی و پیاده روی میرم
    دوچرخه سواری هم سال هاست تو شهر خودمون نرفتم باز به خاطر دید مردم...
    مگه اینکه شهر دیگه باشه که مسافرت بریم.
    شرایطتت رو درک میکنم عزیزم ولی حرف من اینه که تلاش کن که خودتو درگیر این مسایل نکنی، وقتی میبینی دعوا میشه هنسفری بذار تو گوشت یا کارایی رو انجام بده که آرومت میکنه، ورزش رزمی رو هم دقیقا بخاطر خشونتش میگم، روحیه رو قوی میکنه، ولی بازم میل خودته، گیتار هم سی دی های آموزشیش هست هر چند مثل کلاس نمیشه ولی بازم خوبه ، آرزوهاتو نکش گلم، چند سال بعد از کارایی ک نکردی بیشتر ناراحت میشی تا کارایی که کردی
    موفق باشی

  30. کاربران زیر از توسکا2016 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2017
    شماره عضویت
    33849
    نوشته ها
    107
    تشکـر
    170
    تشکر شده 134 بار در 76 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام خدمت همگی
    من به مسئله ای برخوردم که میخواستم اینجا کمک بگیرم
    ...........................................
    به نظرتون باید با پدرم چیکار کرد؟!
    ببخشید خیلی طولانی شد اگه کسی وقت گذاشت و تونست راهی برای این موضوع بهم بگه ممنون میشم.
    میخوام تا قبل اینکه دیر بشه حداقل بابام از این خواب غفلت بیدار بشه.

    سلام بانو

    دو فرض رو باید در نظر بگیری : 1- توی هم ی خونه ها دعوا هست 2- کاری ازدست شما بر نمی آید. شما نمی توانیید انسانها را عوض کنید، خدا می تواند اما انجام نمی دهد. فقط خودشان باید بخواهند. من اگر به شخصه بجای شما بودم به گوشه ای میرفتم و به کارهای علمیم مشغول میشدم. به سر و صدا و هیاهوهای بیرونی هم کاری نداشته باشید. نذارید صدا ها و هیاهوی دیگران صدای درونتون رو خاموش کنه. یک موسیقی بی کلام آرام در گوشتان بگذارید و مطالعه تان را بکنید. ما مسئول زندگی دیگران که نیستیم. مامسئول زندگی خودمان هستیم. در دعوا طرف هردو باشید و طرف هیچ کس! تا جایی که برایتان مقدور است کمک کنید از آن به بعد در حیطه قلمرو قدرت شما نیست قصه نخورید بلاخره یه روز درست میشود. به قول خیام :
    گر آمدنم به من بُدی نامدمی/ ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی/ به زان نبُدی که اندرین دِیْرِ خراب/ نه آمدنی، نه شدمی، نه بُدمی.
    چون حاصل آدمی درین جای دو در/ جز درد دل و دادن جان نیست دگر/ خرم دل آنکه یک نفس زنده نبود/ و آسوده کسی که خود نزاد از مادر.
    افلاک که جز غم نفزایند دگر/ ننهند بجا تا نربایند دگر/ ناآمدگان اگر بدانند که ما/ از دَهْر چه می‌کشیم نآیند دگر

    بزنید به بخیالی که بهترین و غایت راه حل هاست! که این دنیا نه این طور که هست بوده نه این طور میمونه و نه در آینده چنین خواهد ماند..............
    ویرایش توسط AmirAli65 : 02-20-2017 در ساعت 10:23 PM

  32. کاربران زیر از AmirAli65 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط توسکا2016 نمایش پست ها
    شرایطتت رو درک میکنم عزیزم ولی حرف من اینه که تلاش کن که خودتو درگیر این مسایل نکنی، وقتی میبینی دعوا میشه هنسفری بذار تو گوشت یا کارایی رو انجام بده که آرومت میکنه، ورزش رزمی رو هم دقیقا بخاطر خشونتش میگم، روحیه رو قوی میکنه، ولی بازم میل خودته، گیتار هم سی دی های آموزشیش هست هر چند مثل کلاس نمیشه ولی بازم خوبه ، آرزوهاتو نکش گلم، چند سال بعد از کارایی ک نکردی بیشتر ناراحت میشی تا کارایی که کردی
    موفق باشی
    خیلی ممنونم توسکای عزیزم
    درسته گلم همینطوره
    ولی همونطور هم که قبلا اشاره کردم
    این ترس و آشفتگی من به این خاطر هست وقتی کسی پیشم با صدای بلند حرف میزنه اذیت میشم و میترسم
    قلبم تند تند میزنه و فکر میکنم اتفاق بدی میفته
    متاسفانه تو بچگیام یه بار دیدم پدرمادرم دعوا اون میکردن نصفه شب کارشون کشید به کتک کاری
    خیلی بی انصافیه جلوی بچه ها اینکارو کردن
    من اونقدر ترسیده بودم هزارتا فکر بد اومد تو ذهنم
    همش حس کردم پدرم بلایی سر مادرم میاره
    هنوز بعد سال ها اون صحنه ها توی ذهنمه عین یه فیلم قدیمی...
    الان هم وقتی دعوا میکنن همو تهدید میکنن به ضد و خورد..!
    من هم باز میترسم صحنه های بدی میاد جلوی چشمام
    یه دلیلشم اینه که به مادرم خیلی وابسته هستم و دوسش دارم وقتی بابام دعواش میکنه کلا حالم بد میشه
    من بچه بودم الان دیگه بزرگ شدم ولی متاسفانه گذشت این همه سال هیچ تاثیری روی اخلاق این دو نفر نذاشته..!
    من باید هی خودمو قوی تر کنم

    یه سری فایل آموزش گیتار دارم ولی خب آموزش حضوری یه چیز دیگه است وقت هم مرتب سخته بذارم واسش یعنی یه برنامه ی جدی میخواد
    دوست داشتم مربی بهم یاد بده با برنامه و حساب شده و تو مدت زمان خیلی کمتر
    یه بار هم دایی ام برگشت گفت تو انگشتات کوچیکه نمیتونی گیتار یاد بگیری
    به خصوص برای من که زیاد روی تواناییای خودم سرمایه گذاری نمیکنم و تنهایی سختمه دنبال کنم
    دقیقا حق با شماست چون الان به گذشته فکر می کنم میبینم کارایی میتونستم ولی انجام ندادم اذیت میشم به خاطرش به هرحال هر کسی یک بار فرصت زندگی کردن در این دنیا داره
    مثلا وقتی نوجون بودم خیاطی خیلی دوست داشتم مادرم یه چرخ خیاطی داشت
    هر موقع مادرم خونه نبود و یا حواسش به ما نبود من و داداش کوچیکم که هم بازی بودیم میرفتیم سراغش که برای عروسکای من لباس درست کنیم باهاش
    ولی همیشه بدشانسی سوزنش میشکست یا پدالش خراب میشد خلاصه یه بلایی سرش میاوردیم
    بعد که مادرم میفهمید میگفت دوروبرش نرید سوزنش میره تو دستتون یا برق پدالش میگیرتتون
    ولی ما باز میرفتیم من دلم میخواست باهاش کار کنم
    خلاصه الان که این چند سال گذشته غبطه میخورم که چرا اون موقع مادرم به جای اینکه جلوی علاقه ام رو بگیره و خودش لباس عروسکام رو بدوزه چرا به خودم یاد نداد
    بعد که رفتم دبیرستان و کنکور و دانشگاه اصلا فرصت نکردم برم دنبال خیاطی
    همیشه هم یه گوشه ای از ذهنمه
    شاید استعداد ندارم توش زیاد ولی خیلی علاقه دارم
    همیشه تو ذهنم بود فرصت کنم برم کلاس
    اگه خدا بخواد چند وقت دیگه میرم
    در مورد شنا هم همینطور خیلی دوست داشتم برم ولی خب نمیشد
    یا دوچرخه سواری
    خیلی از علاقه هام متاسفانه ناکام موندن و توی نطفه خفه شدن...
    فکر کنم وظیفه ی پدرمادر شکوفا کردن استعداد بچه ها و پشتیبانی و حمایت از علایقشونه نه دعوا کردن و عین بچه های 5 ساله کشمکش انداختن تو خونه جلوی بچه ها...

  34. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط AmirAli65 نمایش پست ها
    سلام بانو

    دو فرض رو باید در نظر بگیری : 1- توی هم ی خونه ها دعوا هست 2- کاری ازدست شما بر نمی آید. شما نمی توانیید انسانها را عوض کنید، خدا می تواند اما انجام نمی دهد. فقط خودشان باید بخواهند. من اگر به شخصه بجای شما بودم به گوشه ای میرفتم و به کارهای علمیم مشغول میشدم. به سر و صدا و هیاهوهای بیرونی هم کاری نداشته باشید. نذارید صدا ها و هیاهوی دیگران صدای درونتون رو خاموش کنه. یک موسیقی بی کلام آرام در گوشتان بگذارید و مطالعه تان را بکنید. ما مسئول زندگی دیگران که نیستیم. مامسئول زندگی خودمان هستیم. در دعوا طرف هردو باشید و طرف هیچ کس! تا جایی که برایتان مقدور است کمک کنید از آن به بعد در حیطه قلمرو قدرت شما نیست قصه نخورید بلاخره یه روز درست میشود. به قول خیام :
    گر آمدنم به من بُدی نامدمی/ ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی/ به زان نبُدی که اندرین دِیْرِ خراب/ نه آمدنی، نه شدمی، نه بُدمی.
    چون حاصل آدمی درین جای دو در/ جز درد دل و دادن جان نیست دگر/ خرم دل آنکه یک نفس زنده نبود/ و آسوده کسی که خود نزاد از مادر.
    افلاک که جز غم نفزایند دگر/ ننهند بجا تا نربایند دگر/ ناآمدگان اگر بدانند که ما/ از دَهْر چه می‌کشیم نآیند دگر

    بزنید به بخیالی که بهترین و غایت راه حل هاست! که این دنیا نه این طور که هست بوده نه این طور میمونه و نه در آینده چنین خواهد ماند..............
    سلام خدمت شما
    خیلی متشکرم از راهنماییاتون
    حرفاتون متینه ولی میدونین گاهی ادم بخواد تغییر کنه سخته
    یه سری چیزایی که سال ها تو وجودت رخنه کردن رو بخوای عوضشون کنی زمان میخواد اراده ی قوی میخواد چون شدن ذهنیت
    من همیشه معتقدم هر مسئله ای رو میشه به جای دعوا که به جز عصبانیت و قهر و فشارهای روانی نتیجه ی دیگه ای نداره رو میشه با آرامش و حرف حساب حل کرد
    خدا گفته ازدواج کنین که کنار همدیگه آرامشتون بیشتر بشه نه اینکه اون آرامشی هم که دارید رو از دست بدید
    نمیگم والدین من هر روز دعوا میکنن ولی خب هر چند گاهی دعواشون میشه همه ی آرامش آدم رو سلب میکنن
    مثل آرامش ماقبل طوفان...
    پدر من مرد هیکلی و با جذبه ای هست در عین حال کلی نگر و تند برخورد
    روی خیلی از مسائل پیله میکنه و باید حرف حرف خودش باشه
    هر چندم اشتباه
    انتقادم کنی ازش میگه تو خونه ای که بقیه به حرف بزرگترشون گوش نکنن دیگه جای موندن نیست..!
    تو پست های قبلی در جواب پیام های دوستان هم بیان کردم
    من اصلا دلم نمیخواد تو بحثاشون شرکت کنم
    به شخصه معتقدم روزانه زن و شوهر باید برای هم وقت بذارن و هر بحثی دارن به دور از چشم بچه ها با بیان درست و محترم حلش کنن
    ولی خب این شده یه آرزو واسم...
    جای این باید برم بشم قاضی و اونا پیشم درددل کنن و منو شاهد بگیرن یا میانجی گری کنم
    من روحیاتم حساسه وقتی خشونت زیاد بشه دست خودم نیست
    به خاطر این روحیه حساس و آسیب پذیرم افتادگی دریچه ی میترال گرفتم
    هر موقع غصه ی زیادی بخورم یا استرس داشته باشم قلبم از درد انگاری از جا کنده میشه
    خونواده ام هم خب اینو میدونن
    یا وقتی فشار عصبی داشته باشم شب وقت خواب دندون قروچه میگیرم و محکم دندونامو فشار میدم روی همدیگه
    چند وقت پیش هم فگر کنم به این خاطر بود یکی از دندونامم که سالم هم بود یه گوشه اش شکست و کلی درد کشیدم تا دکتر درستش کرد
    خب ریشه ی همه ی این مشکلات برمیگرده به استرس ها و فشارهای عصبی
    بارها به مادرم میگم وقتی میخواید حرف بزنید وقتی ما نیستیم حرفاتونو بزنید
    ولی کو گوش شنوا
    بارها انتظار داره ما ازش دفاع کنیم و طرفشو بگیریم بلکه بابام بگه حق با ایشون هست
    علاوه بر این ها من روحیات کمالگرایی دارم
    دوست دارم همه چی همیشه آروم باشه
    هر وقت هم به مادرم میگم میگه این عقیده ی تو که زن و وشوهر هیچوقت نباید دعوا کنن فقط یه چیز ذهنی هست و هیچ زن و وشوهری نیست دعوا نکنن
    خب اختلاف نظر همیشه هست
    اما وقتی درست بیان بشه و درست مدیریت بشه خب خیلی کمتر باعث ایجاد تنش ها میشه
    اون هم برای یه زوجی که 33 ساله ازدواج کردن و دو تا عروس دارن و باید الگوی بچه هاشون باشن
    این ها برام خیلی آزار دهنده است
    همیشه آرزو دارم پدرمادرم رو ببینم در کنار هم مثل زوجای خوشبخت مثل دو تا رفیق حرف بزنن درددل کنن حرمت همو نگه بدارن این ها برام خیلی لذت بخشه
    ولی خب با این کاراشون کاری کردن که دل خوشی از مرد و زندگی متاهلی ندارم
    گاهی دلم میخواد برم یه خونه ی مجردی بگیرم و کسی پیشم نباشه و نتونه آرامشمو ازم بگیره
    یا وقت دعوای والدینم بابام که خیلی عصبانی میشه دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و خب به هرحال سنی هم ازش گذشته
    وقتی عصبانیتش اوج میگیره میخواد کتک کاری کنه من دستشو میگیرم میگم بیا منو بزن...
    چند بار که با گریه اینجوری گفتم بابام درمونده شد و با خجالتی میگفت فقط به خاطر دخترم کوتاه میام...
    هر چند تو عمرم هیچوقت کتک نخوردم
    ولی با این سنم حاضرم بابام به من سیلی بزنه ولی دست روی مادرم بلند نکنه
    مادرم برای من بوی خدارو میده پشتوانه ام هست عشقمه خیلی دوسش دارم بعد از خدا بهترینمه
    ولی در عین حال نه بابام از عصبانیت و اخلاق تندش دست برمیداره و نه مادرم از کل کل کردن و دنباله مسائل رو گرفتن کوتاه میاد
    این وسط هم من باید بسوزم
    صداشونم خب پایین نیست وقتی بلند حرف میزنن تو خونه که هیچ صداشون تا دم در بیرونی هم میره
    طوری که من از همسایه ها خجالت میکشم گاها وقتی میبنمشون...
    از طرفی هم چون می ترسم بابام مادرمو بزنه یا هلش بده یا خدایی نکرده بلایی سرش بیاره تو حال عصبانیتش خب چجوری بتونم آروم باشم یا بیخیال برم آهنگ گوش بدم
    همش صحنه های بد میاد جلوی چشمام
    چند وقت پیش یه یه مشاور هم گفتم همین حرف شما رو زد
    ولی بعد اون باز دعوا کردن من دو روزه که اصلا دل و دماغ کاریو ندارم
    یا مثلا چند وقت پیش بابام از من عصبانی شد یه حرفی بهم زد تا یه هفته حالم بد بود
    به خاطرش اینجا تاپیک زدم و بالاخره چند روز طول کشید که بتونم آروم بشم...
    میدونم باید خودمو خیلی قوی تر کنم...
    ولی برام دردناکه پدرمادرم با این سن این برخوردارو با هم داشته باشن
    خیلی دردناکه
    ای کاش تا وقتی دیر نشده کوتاه بیان از این کاراشون.

  35. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2016
    شماره عضویت
    27608
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    36
    تشکر شده 41 بار در 33 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکل 33 ساله ی پدر و نارضایتی مادر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام دوست عزیزم
    تا حدودی درکتون میکنم
    مدیریت و شرایط مالی به خصوص تو این روزگاری که ما زندگی میکنیم خیلی مهم هست
    و متاسفانه میتونه رابطه ی بین زن و شوهر رو خراب کنه
    اما خب باید طوری راطبه رو مدیریت کرد که به این حد نکشه
    با همفکری و مشورت و احترام متقابل میشه به خدا حرف بزنن این پدرمادرای ما
    شما تک فرزند هستین؟
    تو این تاپیک من که بچه ها لطف کردن راهنمایی دادن به نکات مهمی اشاره کرده
    من و شما میدونیم که هر چقدر خودمونو اذیت کنیم زندگیمون سخت تر و تلخ تر میشه
    بشینید جدی با پدرمادرتون حرف بزنید و ازشون بخواین با آرامش یه راه درست برای حل کردن مشکلات پیدا کنن
    یا از یه بزرگتر تو فامیل کمک بگیرید
    خدا کنه تو هیچ خونواده ای بحث و دعوا نباشه
    امیدوارم زودتر مسئله ی شما هم حل بشه
    سعی کنید قوی باشید و آرامشتونو حفظ کنید.
    متاسفانه مشکل خانواده ی ما هیچ راهی نداره خیلی فکر کردیم ..به هر دری زدیم مشکل اختلاف پدر و مادرم فقط مالیه که اونم حل بشو نیست ..همون طور که پولدار هر روز پولدارتر میشه بدهکارم هر روز بدهکارتر میشه گره های مالیمون این قد زیاده که عین باتلاق فقط داریم توش دستو پا میزنیم..و هر روز فروتر میریم ...من قویم ولی از اینکه چرا هیچ کاری از دستم برنمیاد خیلی شاکیم . ...

  36. بالا | پست 26


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    دعوا نمک زندگیه

    آدم با هر کی ازدواج کنه و هر چقدم همدیگرو دوس داشته باشن باز هم مواقعی پیش میاد که دعوا بشه

    پس نباید انتظار داشته باشیم هیچوقت دعوا نشه

    تنها چیزی که هست اینه که نباید ذهنو با به یاد آوردن حرفای توی دعوا مغشوش کرد

    بجاش بهتره عواملی که باعث دعوا میشه رو پیدا و درست کنیم

    همیشه نقصهایی در رفتار طرفین دعوا هست که اگه بخوان میتونن رفعش کنن و این کارو باید از جوونی شروع کرد و انجام داد
    ویرایش توسط Experience : 02-21-2017 در ساعت 09:50 AM

  37. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2016
    شماره عضویت
    31648
    نوشته ها
    436
    تشکـر
    92
    تشکر شده 186 بار در 148 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکلات خانوادگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    خیلی ممنونم توسکای عزیزم
    درسته گلم همینطوره
    ولی همونطور هم که قبلا اشاره کردم
    این ترس و آشفتگی من به این خاطر هست وقتی کسی پیشم با صدای بلند حرف میزنه اذیت میشم و میترسم
    قلبم تند تند میزنه و فکر میکنم اتفاق بدی میفته
    متاسفانه تو بچگیام یه بار دیدم پدرمادرم دعوا اون میکردن نصفه شب کارشون کشید به کتک کاری
    خیلی بی انصافیه جلوی بچه ها اینکارو کردن
    من اونقدر ترسیده بودم هزارتا فکر بد اومد تو ذهنم
    همش حس کردم پدرم بلایی سر مادرم میاره
    هنوز بعد سال ها اون صحنه ها توی ذهنمه عین یه فیلم قدیمی...
    الان هم وقتی دعوا میکنن همو تهدید میکنن به ضد و خورد..!
    من هم باز میترسم صحنه های بدی میاد جلوی چشمام
    یه دلیلشم اینه که به مادرم خیلی وابسته هستم و دوسش دارم وقتی بابام دعواش میکنه کلا حالم بد میشه
    من بچه بودم الان دیگه بزرگ شدم ولی متاسفانه گذشت این همه سال هیچ تاثیری روی اخلاق این دو نفر نذاشته..!
    من باید هی خودمو قوی تر کنم

    یه سری فایل آموزش گیتار دارم ولی خب آموزش حضوری یه چیز دیگه است وقت هم مرتب سخته بذارم واسش یعنی یه برنامه ی جدی میخواد
    دوست داشتم مربی بهم یاد بده با برنامه و حساب شده و تو مدت زمان خیلی کمتر
    یه بار هم دایی ام برگشت گفت تو انگشتات کوچیکه نمیتونی گیتار یاد بگیری
    به خصوص برای من که زیاد روی تواناییای خودم سرمایه گذاری نمیکنم و تنهایی سختمه دنبال کنم
    دقیقا حق با شماست چون الان به گذشته فکر می کنم میبینم کارایی میتونستم ولی انجام ندادم اذیت میشم به خاطرش به هرحال هر کسی یک بار فرصت زندگی کردن در این دنیا داره
    مثلا وقتی نوجون بودم خیاطی خیلی دوست داشتم مادرم یه چرخ خیاطی داشت
    هر موقع مادرم خونه نبود و یا حواسش به ما نبود من و داداش کوچیکم که هم بازی بودیم میرفتیم سراغش که برای عروسکای من لباس درست کنیم باهاش
    ولی همیشه بدشانسی سوزنش میشکست یا پدالش خراب میشد خلاصه یه بلایی سرش میاوردیم
    بعد که مادرم میفهمید میگفت دوروبرش نرید سوزنش میره تو دستتون یا برق پدالش میگیرتتون
    ولی ما باز میرفتیم من دلم میخواست باهاش کار کنم
    خلاصه الان که این چند سال گذشته غبطه میخورم که چرا اون موقع مادرم به جای اینکه جلوی علاقه ام رو بگیره و خودش لباس عروسکام رو بدوزه چرا به خودم یاد نداد
    بعد که رفتم دبیرستان و کنکور و دانشگاه اصلا فرصت نکردم برم دنبال خیاطی
    همیشه هم یه گوشه ای از ذهنمه
    شاید استعداد ندارم توش زیاد ولی خیلی علاقه دارم
    همیشه تو ذهنم بود فرصت کنم برم کلاس
    اگه خدا بخواد چند وقت دیگه میرم
    در مورد شنا هم همینطور خیلی دوست داشتم برم ولی خب نمیشد
    یا دوچرخه سواری
    خیلی از علاقه هام متاسفانه ناکام موندن و توی نطفه خفه شدن...
    فکر کنم وظیفه ی پدرمادر شکوفا کردن استعداد بچه ها و پشتیبانی و حمایت از علایقشونه نه دعوا کردن و عین بچه های 5 ساله کشمکش انداختن تو خونه جلوی بچه ها...
    میفهمم عزیز ولی این موضوع ی جا باید متوقف بشه چون همیشه که آرامش نیست ...
    درباره گیتار هم میدونم با سی دی مثل آموزش حضوری نمیشه، ولی بهتر از هیچیه... یه مدت که گذشت شاید بتونی خانوادتو راضی کنی که بری ساز مورد علاقت... یا اگه مشکل بیرون بردن سازته، آموزشگاه هایی رو برو که نیاز نیس ساز با خودت ببری... عزیزم افسار زندگیتو بگیر دستت قبل اینکه دیر بشه و حسرتش بمونه... میدونم سخته، خیلی سخته ولی باید بشه...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد