عشق راهی پیدا می کند
داستان زیر رو از کتاب عزت نفس اثر گلن آر آر ا س ک ی رال دی براتون نقل می کنم. من رو خیلی متاثر کرد، امیدوارم برای شما هم جالب باشه.
وقتی برنی میرز ( Bernei Meyers ) هفتاد ساله از ویلمت ایلینویز (Wilmette, Illinois) در اثر سرطان به
طور ناگهانی فوت کرد، سارا نوه ی ده ساله ی او فرصت خداحافظی کردن با وی را پیدا نکرد. برای هفته
ها سارا کمی در مورد احساسی که داشت صحبت می کرد. اما یک روز با یک بادکنک قرمز پررنگ که با
هلیوم پر شده بود از جشن تولد دوستش به خانه بازگشت. مادر سارا به یاد می آورد که او وارد خانه
شد و در حالی که بادکنک و یک پاکت نامه با آدرس " پدربزرگ برنی،اون بالا تو بهشت" در دست
داشت، از خانه بیرون رفت.
پاکت نامه حاوی نامه ای بود که سارا در آن برای پدربزرگش نوشته بود که عاشق اوست و امیدوار است
که او صدایش را بشنود.
سارا آدرس فرستنده را روی پاکت نوشت، نامه را به بادکنک بست و آن را رها کرد. آنچه مادرش به
خاطر می آورد، این است که بادکنک بی دوام به نظر می رسید و اینکه او فکر نمی کرد از میان درختان
عبور کند، ولی این اتفاق افتاد و بادکنک به هوا رفت. دو ماه گذشت. نامه ای به آدرس خانواده ی میرز
به دست آن ها رسید که مهر یورک پنسیلوانیا ( York, Pennsylvania ) را داشت.
سارا،خانواده و دوستان عزیزم : نامه ی شما به پدربزرگ میرز به مقصد رسید و او نامه را خواند. از
آنجایی که آن ها نمی توانند هیچ چیزی را اون بالا نگه دارند، آن را به زمین باز گرداندند. آن ها فقط می
توانند افکار، خاطرات، عشق و چیزهایی از این قبیل را پیش خود نگه دارند. سارا، هر وقت به پدر بزرگت
فکر می کنی او این موضوع را می داند و با عشق فراوان به شما نزدیک است.
با احترام دان کوپ( یک پدر بزرگ)
کوپ یک مرد بازنشسته ی 63 ساله، در حالی که در شمال شرق پنسیلوانیا مشغول شکار بود نامه و
بادکنک در حال خالی شدن را پیدا کرده بود ( تقریبا جایی حدود 966 کیلومتر دورتر از ویلمت). بادکنک قبل
از رسیدن به یک بوته درخت تمشک، حداقل از بیش از سه ایالت و دریاچه بزرگ گذشته بود.
کوپ ذکر می کند که چند روز طول کشید که فکر کند چه چیزی بنویسد، ولی برایش مهم بود نامه ای
برای سارا بفرستد. سارا می گوید، فقط می خواسته چیزی از پدربزرگش بشنود. یه جورایی فکر می
کند که او جوابش را داده.
- باب گرین، از شیکاگو تریبون، 1990