سلام
خيلي خلاصه تعريف مي كنم.من سه سال با دوستم كه الان نامزدم هست فقط دوست بوديم و با توجه به شرايط كه من و اون از خانوادش و اصول و عقايدي كه داشتن تصميمي واسه ازدواج با هم نداشتيم اما به مرور زمان كه شناختمون روي هم بيشتر شد تصميم گرفتيم كه (اين پيشنهاد از جناب ايشون بود و من هم استقبال كردم ) ازدواج كنيم .بنا بر تصميم آقا مهدي كه نامزد بنده هست ما ارديبهشت سال 92 رو واسه مراسم خواستگاري در نظر گرفتيم و من به خانوادم اعلام كردم كه مهدي مي خواد بياد خواستگاري و اما تو خونه اونا هيچ عكس العمل مثبتي نشون داده نشد و طبق صحبتهاي قبلي و شناخت قبلي كه من از اون خانواده داشتم اين رو يك امر طبيعي تلقي كردم و با همه حرفهايي كه از جانب خانواده خودم شنيدم صبر كردم تا با همه تلاشها و صبوري هاي مهدي و صحبتهاي اوليه خانواده آقا مهدي 16 شهريور 92 به اتفاق خاله ايشون (مهدي ،مادر و خاله)واسه خواستگاري به خونه ما اومدن و در اول مجلس همه چيز خشك و سرد بود و در نهايت به اين كشيده شد كه ما 1ماه با هم باشيم كه مثلا بيشتر همديگر رو بشناسيم كه بعدها متوجه شديم اين يك ماه دليل ديگه داشته .
خلاصه يك ماه همانا و بعد از يك ماه سه ماه ديگه هم بگذره همانا و خانواده راضي به اومدن مجدد و تكليف روشن كردن نشدن و من و مهدي هم با هم در ارتباط بوديم تا اينكه بلاخره صداي باباي من و فشارهايي كه روي من بود در اومد .و با مهدي صحبت كرد كه اگه قرار هست اين وصلت صورت بگيره بيايد و تمام كنيد والا شما رو به خير و ما رو بسلامت.در اين ميون من و مهدي بلاتكليف بود و خانواده هاي انگار تصميم گيرنده بدون در نظر گرفتن نظر مهدي چرا كه پدر من با اين ازدواج هر چند كم و بيش موافق نبود اما به خاطر من كوتاه اومده بود .تو اون تلفن مهدي از بابام 2 ماه وقت گرفت (كه ماه محرم و صفر شده بود) كه همه چي رو به درستي حل كنه تا همه راضي پا به خونه ما بزارن و فردا به من بي احترامي نشه.
بعد از گذشت ماه محرم و صفر و نيز 20روز اضافه تر بلاخره خانواده مهدي (پدرومادر) به خواستگاري اومدن و اينبار برخوردها صميمي تر بود و گفتن كه اگه دير شده مي خواستيم به ي سري كارها و برنامه ها برسيم .خلاصه ما 15 اسفند كه انگار سومين مجلس خواستگاري رسمي بود با اومدن 35نفر به خونه ما از جانب اونا مراسم بله برون و نامزدي خيلي خوب برگزار شد.
اين وسط مهدي خواهري داره كه آمريكا زندگي مي كنه و مهدي و فاطي از بچگي به هم علاقه زيادي داشتن و هميشه حتي الان كه اون يه بچه دار و مهدي بچه فاطي رو شديدا دوست داره با هم هر روز در ارتباط بودن تا زماني كه بحث خواستگاري از من پيش اومد و اين رابطه كم رنگ شد و دليل اصلي اين موضوع هم مخالفت فاطي با ازدواج با من بود و اين وسط من هميشه اصرار داشتم كه مهدي رابطتش رو با فاطي حفظ كنه و از اتفاقهايي كه قرار بيفته تا مشورت و راهنمايي به فاطي بگه اما مهدي اين كار و نكرد و به هر بهونه اي از زير ارتباط مستقيم مثل قبل با فاطي در مي رفت به حدي كه حتي مامان مهدي به من گفت مهدي به فاطي زنگ نمي زنه و فاطي شديدا شاكي هست و بلاخره فاطي رو در جريان قرار دادن كه ما قرار فلان موقع بله برون كنيم .در روز بله برون پدر من پيشنهاد محرميت داد و اونا گفتن كه ما رسم نداريم گفتيم پس عقد صورت بگيره گفتن فاطي قرار فروردين بياد ايران و ما مي خوايم عقد و عروسي رو با هم بگيريم تا خواهرش هست.
13فروردين فاطي اومد ايران و با استقبال گرمي از ما و هم اون از من مستقر شدن ايران .روز دوم اومدن فاطي مهدي جهت خريد به بيرون رفت و من كه بخاطر اومدن فاطي خونه مهدي اينا بودم اونجا تنها شدم و فاطي و مامان مهدي شروع كردن از بدهكاري هاي مهدي و اينكه ديگران منتظر بودن مهدي با كي ازدواج مي كنه و چي ميشه صحبت كردن .خلاصه اين بار موندن فاطي مثل دفعه هاي قبل نبود و مهدي نمي تونست يا نخواست با فاطي مثل قبل باشه و بيرون بره و يه مدتش با من جهت خريد وسايل عروسي كه قرار بود به زودي برگزار بشه بود و مابقي هم به گردش و بردن بچه فاطي به پارك و ... گذشت .تو اين برنامه ها هم همش من حضور داشتم حتي چند بار من نخواستم برم كه مهدي ناراحت شد .اينجا اينو بگم كه من اصلا از اينكه فاطي با مهدي بيرون بره و با هم باشن ناراحت نيستم و نبودم و اين رو هم بگم كه من از صبح تا 4 بعد اظهر سركار بودم و مهدي ميتونست با فاطي باشه اما نبود.فقط زماني كه شوهر فاطي به مدت 20روز اومد ايران اينا با هم به گردش و تفريح و مهموني اقوام رضا مي رفتن كه شب نشيني هايي كه مهدي 2بار من رو هم برد .و اين بود كه نه فاطي خودش سعي كرد با مهدي باشه و نه مهدي تمايلي داشت.علت رو خودشون بهتر مي دونستن كه يكيش ناراضيتي فاطي از اين وصلت بود و يكي ديگه در جريان كامل روز قرار نگرفتن اتفاقات كه افتاده بود و مهدي شخصا به فاطي نگفته بود.
در اين ميان پدر فاطي كه بازنشسته شده بود قرار بود از خانه هاي سازماني كه زندگي مي كردن بلند شن و بخاطر فاطي كه دوران بچگي رو اونجا گذرونده بود صبر كرده بودن كه بياد و بره و بعد به خونه اي كه خودشون ساخته بودن و يكي از طبقات الان برادرمهدي كه از مهدي كوچكتر بود و ازدواج كرده بود اونجا زندگي مي كرد .اين ساختمان شامل سه واحد پيلت (زيرزمين)طبقه همكف و بعد طبقه اول بود.
مهدي بخاطر اينكه پدر و مادرش نخوان توي پيلت زندگي كنن نمي خواست اونجا بره و زندگي كنه و از طرفي هم مي دونست كه برادرش از طبقه بالا بلند بشو نيست در نتيجه به دنبال خونه اجاره ما مي گشتيم تا اينكه يك روز مادر مهدي به من گفت كه پدر ناراحت هست كه شما دنبال خونه هستيد و مي گه چرا وقتي خونه هست مي خوان جاي ديگه برن مردم چي مي گن.و ديگه اينكه گفت مهدي بخاطر لجبازي نمي خواد بياد اونجا مي گه حامد گل خونه رو برداشته.خلاصه من به مامان مهدي گفتم كه خوب مهدي هم بخاطر اينكه مي گه پدر و مادرم يه عمر زحمت كشيدن من به خودم اجازه نمي دم كه برن پايين بشينن و باز راضي نمي شم كه خودمم برم پايين واسه همين مي رم دنبال خونه.
مادر مهدي به من گفت كه نه شما بياد بريد همكف و نان و قرآن قسم خورد كه من اين چشمم از اون يكي خوشحال تر و اينكه من آرامش و صلح بچه هام برام از همه چي مهمتر هست.و ما 35سال تو خونه سازماني زندگي كرديم الان هم كه ديگه آخر عمرمون هست واسمون فرقي نمي كنه كجا باشيم و ما موافق هستيم كه بريم پايين.
من هم اين صحبت مامان مهدي رو به مهدي گفتم و مهدي اولش گفت نه و بعد راضي شد كه اين كارو بكنه .دنبال خونه گشتن ما كنسل شد و مراسم كلا عقب افتاد و حتي ما عقد هم نكرديم چون مرداد ماه خونه خالي مي شد و مستاجر ميرفت.
فاطي بدون حتي تبريك گفتن به ما و حتي كادو دادن به مهدي 15 خرداد از ايران رفت.و مهدي پر از ناراحتي و دلخوري از رفتار فاطي و اين باعث شد كه مهدي تا 10روز سراغي از خواهرش نگيره و اين مساله به خيلي چيزاي ديگه لطمه وارد كرد كه يكيش اين بود كه قرار بود پدر مهدي به مهدي پول بده تا كارش رو مجدد شروع كنه (چون مهدي زماني كه ما نامزد كرده بوديم از شريكش جدا شده بود و دنبال كار خودش بود و قرار بود با پول خودش و پولي كه پدرش قرار بود كمكش كنه بره چين خريد) .پدر با چندين بار قول دادن به مهدي در تاريخهاي مختلف به روز موعد كه 20تير ميشد مهدي رو كشوند حالا بگذريم از اينكه من بارها به مهدي گفته بودم كه مطمئن هست اين پول دستش مياد و گفته بودم كه منتظر كسي نشين و با پول خودت همينجا خريد كن و آروم شروع كن به كار و سهل انگاري هاي خود مهدي در روز موعد آب پاكي روي دست مهدي ريخته شد و پدر گفت از پول خبري نيست و من ندارم بدم .خلاصه مهدي اين وسط موند و يه عالمه فكر كه مي خواست كار كنه پول جمع كنه يه مراسم كوچك بگيره و و و
تو اين مدت مامان مهدي تمام دلخوريهايي كه از مهدي داشت رو به من مي گفت و همش از دست دادن پول هاي مهدي و كارهايي كه مهدي كرده بود تا سرمايه ش از بين رفته بود و خيلي چيزي مالي ديگه رو بار ها بارها بارها واسه من مي گفت و هر بار مي گفت كه اين حرف و به مهدي بزن و اين كار رو بگو بكننه و من در لفافه به مهدي حرفهاي مامانش رو مي رسوندم تا اينكه يكبار در جريان همين پول كه پدر نداد مامان مهدي گفت كه ما همه مصرف كننده هستيم پدرش نداره و مهدي هم حرفها و درددلهاشو به من مي گفت و از اين شاكي بود كه چطور واسه اومدن فاطي تا رفتنش 7800 ميليون در عرض 2ماه خرج كردن ولي ندارن به من بدن ،من اين حرف مامان مهدي رو به مهدي مستقيم گفتم و گفتم مامانت ناراحت ديگه تموم كن اين بحثا رو خودت رو پاي خودت وايسا .اين حرف از جانب مهدي در ي دعواي خانوادگي به مامان مهدي گفته شد و. سامي (من) به عنوان يه خبرچين مهر روم خورد.
مهدي 10روز از خونه قهر كرد و رفت خونه مادربزرگش تو اين 10روز من با مامان و باباي مهدي در ارتباط بودم و اونا از مهدي خبر مي گرفتن و من سعي به آشتي دادن اونا كردم و مهدي مي گفت كه هر جور خودم صلاح بدونم كار انجام ميدم و من خانوادم رو بهتر از تو ميشناسم .
از همه اينا گذشته جاري من كه نازنين اسمش هست با شروع كردن از كادوهايي كه فاطي از اونجا آورده بود سر صحبت و باب دوستي رو با من باز كرد (دوستي كه مهدي هميشه مي گفت از ش دروي كنم) اوايل من اعلام كردم كه از حرف زدن در اين موردها خوشم نمياد و اون گفت كه شما نگو من دلم كه درد داشته باشه مي گم و از اونجايي كه بحث غيبت شيرين هست من هم با اون همسو شدم
البته خدايش من 70% خوب ميگفتم 30% بد كه اونم 10% خواهر شوهر بود 10% مادرشوهر و 10% اقوام شوهر و بيشتر هم از بي احترامي هايي كه كرده بودن و كارهايي كه مي خواستن واسه مهدي انجام بدن و ندادن و مخالفتهايي كه با اين ازدواج هنوز داشتن ولي نازنين از اول پاگوشا تا كادوهاي فاطي كه اندازش نبوده و كم بوده اين سري اومدن گفته شد.
و خيلي وقتا هم كلا حرف خوبي همشون بود و نازي خيلي اصرار داشت كه اين حرفا به گوش هيچ كس نرسه چون يه بار ضايع شده بوده و حرفهايي كه پشت سر خانواده شوهرش گفته بوده به گوش مهدي رسيده بود .ناگفته نمونه كه نازي از نظر مادر شوهر بهترين عروس بود (6سال ازدواج كرده بودن)كه حامد رو باسياست تو دست گرفته و بلد هست زندگي كنه .
خلاصه ما نازي رو انداختيم جلو كه بره و بحث اين قهر رو باز كنه و مشكل اين خانواده 3نفره كه نمي تونستن با هم حرف بزنن و حل كنه كه در نهايت هم من خودم مهدي رو با يه جعبه شبريني راهي خونه مامانش اينا كردم .ناگفته نمونه 12 تير طبقه همكف كه ما قرار بود ديگه اونجا بشينم خالي شد و نازنين و حامد اين خبر رو به من و مهدي دادن تو همون دوران قهر 10روزه مهدي .من سرويس مبلي كه واسه جهيزيم خريد بودم رو ديگه جاي نداشتم بزارم و اين مصادف شد با خالي شدن خونه و من با يه تلفن به مامان مهدي گفتم كه خونه خالي هست من مبلو يه باره مي بارم اونجا كه ديگه خالي شده و مامان مهدي هيچ مخالفتي نكرد و تبريك گفت و مهدي با دل خوش كه اين خونه ديگه متعلق به ما هست با اجازه گرفتن از پدر من يه سري از وسايل من رو كه همه كارتن شده بود برد اونجا ،توي يكي از دفعاتي كه مهدي وسايل برد ي سري از وسايل خونه خودشون رو اونجا ديد و داداش مهدي گفت كه مستاجر پايين(زيرزمين ) قرار هست 10مرداد بلند بشه و از طرفي سازمان به بابام گفته كه اگه بخاين بيشتر بشينين بايد اجاره بديد و پدر تصميم گرفته كه وسايل رو جمع كنن و توي يكي از اتاقها قرار بدن و تو اين 10 روز بيان خونه ما زندگي كنن (توي حرفاي نازي ناراحتي زيادي از اين 10 روز بود و كلا اينكه مادر شوهر قرار بود بياد پيش عروسي كه خوب بود تو يه ساختمان زندگي كنن و اين دغدغه نازنين تو اين دوسال 3 سالي بود كه تو اين ساختمان مستقر شده بودن و هميشه واسه اين روز ناراحت بوده)
خلاصه اين وسايل پدر مهدي بهونه اي شد كه مهدي بخواد به فكر پدر و مادرش بيوفته و با حرفايي هم كه من زده بودم موافقت كنه و بره آشتي و اين اتفاق و قهر پايان پذيرفت.
مهدي و من 15روز دنبال كاغذ ديواري ،لمينت و لوستر و پرده واسه به اصطلاح خونمون بوديم و قرار گذاشته بوديم كه توي همين خونه يه مراسم كوچك بگيريم و بريم سر خونه و زندگيمون و در همين حين هم بارها بارها واسه مامان مهدي با ماشين اسباب كشي كرديم ،اسباب كشي كه خيلييهايي كه دور مامان مهدي بودن حتي تو جابه جا كردن يه استكان هم نيومدن كمكش كنن و عروس خوب كه نازنين باشه همچنان ناراحت از اومدن اينا و به سر نزدن به اينا واسه يه كمك حتي.
اول مرداد شد و مامان مهدي و پدرش رفتن خونه حامد كه مستقربشن به مدت 10 روز و به 48 ساعت نكشيد كه اينا از اون خونه رفتن خونه مادربزرگ مهدي كه يه زماني مادر مهدي مي گفت اونجا ديونه خونه هست و سه چهارماهه يه بار خودش سر ميزد اين بماند كه نازي با چه سياسيتي اين بنده خدا ها رو كرد با پاي خودشون بيرون بماند كه هيچ كس جز خود مادر مهدي نمي دونن.شب عيد فطر شد و من جهت تبريك عيد فطر به مادر مهدي زنگ زدم بگذريم ا اينكه چقدر از اين تبريك خوشحال شد (كنايه زدما) ما رو گرفت به باد حرف كه من تو اين يك ماه با خودم خيلي كلنجار رفتم و فهميم كه نمي تونم توي زيرزمين زندگي كن حال فرداش قرار بود نصاب كاغذ ديواري كه خود مامان مهدي تحويل گرفته بود بياد و كاغذديواري كنن همه جا رو .خلاصه كه كاخ آرزو و روياهاي من و مهدي كه چقدر واسه زندگي تو اين خونه و حتي وسايلمون رو كجا بچينيم خراب كردن و من هم گفتم كه باشه شما خودتونو ناراحت نكنين من به مهدي مي گم كه بره دنبال خونه و از مادرش اصرار كه نه خوب همون جا (پايين) هم خونه هست بياد همونجا و من كه گفتم من روز اول به شما علت نيومدن مهدي به اونجا رو گفته بودم و شما خودتون راضي بوديد كه ما تو اين طبقه زندگي كنيم .و در نهايت مامان مهدي به من گفت كه شما تو اين جريان دخالت نكن و به مهدي هيچ حرفي نزن تا پدرش بگه و تكليف رو روشن كنن.اون شب مهدي تازه از بندر برگشته بود و مستقيم اومده بود خونه ما و شام مي موند و وقتي ديد من دپرس از اتاق و مكالمه با مادرش اومدم بيرون با كنايه به من گفت رفتي احترام بزاري حالتو گرفتن ، متوجه شد كه من ناراحتم و اصرار كرد كه بگم چي شده و من واسه مهدي توضيح دادم و مهدي عصباني از خانوادش كه چرا حالا گفتن و چرا به حامد نمي گين بلند شه (چون يكي از پيشنهادهاي مهدي اين بوده كه حامد 3سال اونجا نشسته حالا بلند شه بره پايين و سه سال من بشينم و بعد دوباره چرخشي كه حامد قبول نكرده بود) خلاصه مهدي به من گفت سامي اينا نقشه هست و چون مي دونستن تو ميايي به من مي گي عمدا به تو گفتن نگو و حالا من هم اصلا به روي خودم نميارم كه شما حرفي زدي و به كارم ادامه مي دم .
ببخشيد خيلي طولاني شد اما ديگه آخرش هست يك كمي تحمل كنيد
فرداي اون روز نصاب اومد و مهدي با همه ذوق و شوقي كه از درون از بين رفته بود به نصاب كمك كرد و من نهار بردم اونجا .عصر همون روز كه ما هنوز توي خونه بوديم و ديگه داشتيم آشغالي كار رو جمع آوري مي كرديم مامام مهدي به من زنگ زد و گفت كه پيغامو رسوندي و من گفتم كدوم پيغام و اون گفت كه مهدي بايد بره پايين و من گفتم خود شما گفتيد حرفي نزنم و من هم نگفتم و مامان مهدي دقيقا حرفي مهدي رو زد و گفت مگه مهدي قسمت نداده كه هر كي هر حرفي زد درموردش بري بهش بگي و من گفتم كه مادر اين حرف حرفي نبود كه من بگم چون توش شر بود و بعد خود شما به من مي گفتيد كه رفته و خبرچيني كرده لطف كنيد خود پدر بهشون بگن و اينجا بود كه مامان مهدي با مهدي تلفني جنگ مفصلي در عرض 20دقيقه كردن و خيلي حرفهايي كه مهدي تو دلش بود رو عنوان كرد كه يكي از اون حرفا ناراضي بودنش نسبت به من هست هنوز و يكي اينكه چرا پدري كه گفته بود پول ندارم به حامد 9ميليون واسه ماشين عوض كردن داده بود در عرض همين 10روز گذشته .
خلاصه مهدي كه روز قبل از مسافرت بركشته بود و امروزش هم كمك نصاب بود خسته با اين بحث فشارش رفت بالاو راهي بيمارستان شد و سرم و دكتر ،تو اين اوضاع بود كه من بزرگترين اشتباه دوران نامزديم رو (كه البته مهدي ميگه اصلا اشتباه نبوده و احتياج به معذرتي خواهي هم نبوده و فقط از من دفاع كردي )رو انجام دادم و اون اين بود كه واسه مامان مهدي اس ام اس دادم كه (( هر اتفاقي كه واسه مهدي بيفته شما مسئولش هستيد كه اونا راهي بيمارستان كرديد)) .اين اس ام اس من شري شد و بهونه اي شد واسه شروع يك جنگ كه هنوز كه هنوز هست ادامه داره .
مامان مهدي با اين اس ام اس همون شب ساعت 12.30 به خونه ما اومد كه ثابت بشه بچش رو تخت افتاده و مادر بودنشو ثابت كنه .مادري كه اول گفته بود من آرامش بچه هامو مي خوام و بعد به من گفت كه مشكل خود حامدومهدي هست با خودشون حل كنن و به من ربطي نداره و من نميخوام پايين زندگي كنم.
خلاصه اون شب كه مامان مهدي تا 2 صبح بالاي سر مهدي نشست و تب مهدي پايين اومد و كلي كنايه هم به من زد كه چرا همچين اس ام اسي دادم و شما هنوز نامزد هستيد و تكليفتون معلوم نيست گذشت نا گفته نمونده من بعد از دادن اون اس ام اس باز معذرت خواهي فرستاد كه ناراحت بود و مجددا وقتي داشتن از خونه ما بيرون مي رفتن معذرت خواهي كردم اما اين معذرت خواهي كلا شنيده نشد.
فرداي اون روز از مامان مهدي خيري نشد و از پسرش كه شب قبل مريض بود احوالي گرفته نشد و تا عصر كه داماد مهدي اينا آقا رضا شوهر فاطي از امريكا زنگ زد و گفت كه مادرت صبح راهي بيمارستان شده و قلبش كه از قبل هم بيمار بوده درد گرفته و بستري شده.
مهدي سريع خودشو به بيمارستان رسوند و من از فرداش بجز يكبار كه اونم خيلي سرد پدر با من حرف زد و بدون خداحافظي تلفن قطع شد ديگه نتونستم با اين خانواده ارتباط برقرار كنم و نه ديگه جواب تلفنهاي منو دادن و نه اس ام اس هاي كه فرستادم
و اين بحث با باز شدن خيلي دلخوريهاي ديگه كه از فاطي شروع شد و به خونه ختم شد هنوز كه هنوز هست ادامه داره و من رو به عنوان يك دختر سياست مدار كه زندگي پسرشون رو به دست گرفته و حتي اجازه نمي ده به خواهرش زنگ بزنه و ديگه اينكه مهدي چشماشو بسته و من رو قبول كرده و حرفهاي منو گوش ميده و با اين حرف كه من جهيزيه م رو زود آوردم كه صاحب اين خونه بشم و خيلي خيلي حرفاي ديگه تو چشم خودشون و بقيه (جز مهدي كه خودش شاهد همه چيز بود و حق رو به من ميداد و ميدونست اونا دارن اشتباه مي كنن)بد كردن .
و اين موضوعا باعث شد كه مهدي اجازه نده تا روشن شدن موضوع خونه و مستقر شدن حامد و خودش سر جاي خودشون كسي به خونه (طبقه همكف راه پيدا كنه و 40روز به همين منوال اين پدر و مادر بيچاره آواره خونه عموي مهدي و مادربزرگ مهدي سرگردون بودن البته بگم كه من به مهدي گفتم كه پيش پدر و مادرت زندگي كن هر جا اونا رفتن و مهدي از 7 روز هفته 2 روز با اونا بود 3 روز تو خونه اي كه هيچ وسايل رفاهي نداشت و 2 روز خونه ما زندگي كرد و روزها دنبال كار جديد و شبها آواره اين ورو اون ور .
تا اينكه عموي مهدي كه از پدر مهدي كوچكتر هست به پيشنهاد مهدي و صحبتهايي كه مهدي با اون كرد و خيلي از حقايق رو كه خيلي نمي دونستن رو بازگو كرد جلسه اي برگزار كردن و حامد و مهدي و پدر و مادر به صحبت نشستن و مشخص شد كه حامد خودشو مالك اونجا مي دونه و به پدر و مادر ثابت شد بچه اي كه خودش و خانموش با با ترفندهايي كه زده بودن خيلي چيزا رو از اينا گرفته بودن و مهدي كه فقط بلد داد و بيداد كنه بد عالم به حساب اومده و چهره نازنين كه عروس خوب بود مشخص شد و حرفهايي كه قبل مهدي از نازنين گفته بودن رو واسه پدر و مادرش گفت .تا اينجا واسه عمو و مهدي مشخص شد كه همه اينا كارا و اين اوضاع بهم ريختگي و قهرهاي طولاني كه مادر مهدي با من كرد زير سر فاطي و نازنين و حامد بوده و نازنيني كه قبلا پشت سر فاطي حرف ميزد حالا با هم صميمي شده بودن و خبرهاي داغ اين ماجرا از طريق نازي به فاطي ميرسيد و از اونجاي كه فاطي واسه مامان مهدي خدا هست همه دستورات و حرفاي اونو قبول داره .
بعد از چندين جلسه نتايج آخر اين شد كه هر دو از اون ساختمان بلند شدن و فقط پدر طبقه همكف باشه و دو طبقه اجاره بدن و خرج خودشون كنن و مهدي با اين پيشنهاد موافقت كرد و پدر و مادر به خونه اي كه زحمت درست كردنشو كشيده بودن راهي شدن و مهدي توي همه كارا بهشون كمك كرد و يه سري از وسايل ما كه اونجا بود رو بار زد و به خونه مادربزرگش انتقال داد.و الان كه چند روز گذشته مشخص شده كه حامد همچنان قصد بلند شدن نداره و جالب اينجاست كه نازنين ديگه به مادر مهدي سر نزد و احوال نگرفت و كلا اين خانواده يه جورايي از هم پاشيد و همه با هم قهرن و مهدي و عموي مهدي مسبب اصلي همه اين جرياناتو فاطي ميدونن و اين بار خاطر مخالف بودن با من و زنگ نزدناي مهدي هست.
حالا راهنمايي كه من مي خوام اينه كه آيا تو اين اوضاع كه من واقعا واسم سخت هست قهر بودن با كسي كه تازه من با وجود همه اين بي احترامي هايي كه به خودم و بعضي جاها خانوادم شده باز حاضرم به خاطر مهدي و آرامش زندگيم و اينكه روحم رو آزار ندم حاظرم برم پيش مامان مهدي با كادو واسه خونه جديد و حرف بزنم و اونا تمام دلخوريشون رو بگن چون من هميشه معتقد بودم دوري و فرار از يه موضوع هيچ كاري رو پيش نميبره و حرف زدن و برطرف كردن سوء تفاهم ها خيلي بهتر هست.ناگفته نمونه كه من بارها به فاطي روي واتساپ پيغام دادم كه چي شده و بيا با هم مثل دو تا آدم با منطق و تحصيل كرده حرف بزنيم اما اون حتي يه كلمه هم جواب نداده و حالا هم كه مهدي كم و بيش به پيشنهاد خاله مهدي ارتباط برقرار كرده با فاطي باز كاراش رو داره به حامد كه هيچ وقت ازش كاري نمي خواست مي گه در واقع يه جورياي با اونا جور شده و با مهدي مثل قبل نيست اما خوشبختانه حداقل با هم حرف مي زنن.محول مي كنه.
شما مي گيد من برم پيش مامان مهدي يا نه .آخه مگه تهش چي هست ،اينه كه بگه از خونمون برو بيرون اما من به هدفم فكر مي كنم و اينكه مهدي واسه من ارزش داره و اون متوجه من هست كه هر كاري مي كنم واسه زندگيمون هست
شايد اين وسط بگيد مهدي چه نقشي داره ؟
مهدي همه سعي و تلاششو داره مي كنه هر جا كه پشتم حرف بوده دفاع كرده و سعي كرده با آرامش به پدر و مادرش برگرده و با خواهرش ارتباط برقرار كننه كه اوضاع رو به نفع من عوض كنه و در كنارش كارشو كه يه كار خيلي بهتر هست شروع كرده و اميد داره كه موفقتر از قبل مي شه .
اما پدر من هم كه من و مهدي بهش حق مي ديم كه نگران زندگي من هست داره اذيت مي شه و حرفش اينه كه حداقل بيان عقد كنن و تو اين اوضاع ما نمي دونيم چه جوري اينا رو راضي كنيم كه بياد حرف حداقل عقد بزنن و من هم دوست ندارم مهدي به جايي برسه كه بدون پدرو مادرش بياد محضر .
حالا شما بگيد من چه كنم.
اينم بگم من خستگي ناپذيرم
و حالا پدر من ناراضي از اين موضوع كه چرا اينا عقد نمي كنن
با تشكر