نمایش نتایج: از 1 به 17 از 17

موضوع: مخالفت خانواده با ازدواج

1966
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    مخالفت خانواده با ازدواج

    سلام

    من خیلی نیاز دارم به حرف زدن و راهنمایی گرفتن..ببخشید اگه طولانیه..میخوام با همه جزئیات تعریف کنم تا بهتر راهنماییم کنید.
    22 سالمه و مدت 2سال پیش توی یه محیط فرهنگی یه پسری بهم ابراز علاقه کرد..اولین باری بود که با کسی می خواستم وارد یه رابطه بشم.از خودم یک سال بزرگتر بود. باهم صحبت کردیم و من بهش گفتم که از رابطه های بی سر و ته خوشم نمیاد و ازش پرسیدم که قصدش چیه که گفت ازدواج..وارد رابطه شدیم البته ناگفته نماند که رابطه ی سالمی داشیم و توی این مدت 2 سال با هم رابطه ی جنسی نداشتیم.
    خیلی همدیگرو دوست داشتیم..از همون اول به پدر و مادرش من روگفت و منم از اول موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم..مادرامون رو با هم آشنا کردیم و یه چند باری با همدیگه بیرون رفتن و مادرش به مادرم گفت که دخترتون رو برای پسر ما نگه دارید..پسر من دختر شما رو خیلی دوست داره.
    همه چیز خوب پیش می رفت.پسر خوب و بسیار سالم و درسخونی بود و البته الانم هست.
    با مادر و پدرش موضوع رو درمیون گذاشت که بیان خونمون برای خواستگاری و نامزدی...چون خودمم دیگه از رابطه ی یواشکی و پنهانی خسته شده بودم.دلم می خواست پدر منم در جریان باشه وراحت تر بتونیم بیرون بریم وپنهان کاری نکنیم. حتی بهش گفتم عقد نکنیم...فقط رابطمون رو رسمی کنیم و سال دیگه عقد کنیم..یه نامزدی بین خونواده ها
    پدر و مادرش قبول نکردن و بهش گفتن برای تو ازدواج خیلی زوده...تو تا سی سالگی فرصت ازدواج داری..ناگفته نمونه که وضع مالی آنچنان خوبی هم ندارند و پدرش نمی تونه از لحاظ مالی کمکش کنه...خودشم درحال حاضر دانشجو هست و کار می کنه اما درآمدش خیلی زیاد نیست.پدرش بهش گفته بوده که اگه خودت پول داری من میام باهات خواستگاری. که خودشم پولی نداره.
    این کشمکش ها ادامه داشت و خانوادش قبول نمی کردن که بیان وکاری بکنن...از طرفی هم مادر من بهم میگفت اگه میخواد دیگه باید بیاد و رابطه رو رسمی کنه..2سال برای آشنایی کافیه.
    بعد یه مدت خیلی ناامید شد
    بهم گفت من پول ندارم ونمی تونم بیام خواستگاریت...با اینکه بیشتر از جونم دوستت دارم اما نمی تونم..شرایط ازدواج رو اصلا ندارم.
    خیلی ناراحت بود..همش بداخلاقی می کرد..می گفت اگه بتونم بیام خواستگاریت 4...5 سال دیگه می تونم..درسمو تموم کنم..یه شغلی دست وپا کنم و پولهامو جمع کنم.
    گفت که نمی خوام بهت قول بدم که 5 سال دیگه میام خواستگاریت و 5 سال به پای من بمون و بعدشم نتونم بیام و شرمنده ت بشم.. گفت نمی خوام تو رو علاف خودم بکنم...من تو یه چاهم نمی خوام تو رو هم با خودم توی اون چاه بیارم..اولش فکر می کردم می تونم و از پسش برمیام اما الان چشمم روی واقعیتای زندگی باز شده.. گفت من وقتی بعد ازدواج نتونم کرایه خونه رو بدم تو ازم متنفر بشی..الکی واسه خودت رویاهای دخترونه نباف..زندگی اینجوری که فکر می کنی نیست
    دو ماهه که همه چی تموم شده
    خیلی دوستش دارم و می دونم که خیلی دوستم داره
    شنیدم که سیگار می کشه و خیلی افسرده شده
    عذاب وجدان داره منو خفه می کنه..احساس می کنم مسبب همه اینا منم..کارم فقط شده گریه و مرور خاطرات
    شاید باید می موندم و صبوری می کردم...
    نمی دونم کار عاقلانه ای کردم که تمومش کردم همه چیزو یا نه
    مامانم میگه اگه واقعا دوستت داشت و عشقش واقعی بود حتی با دست خالی می اومد جلو..حتی بدون خانواده می اومد جلو تا نشون بده چقدر دوستت داره
    خواهش می کنم راهنماییم کنید
    حال من اصلا خوب نیست...

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10438
    نوشته ها
    29
    تشکـر
    9
    تشکر شده 15 بار در 10 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .

    سخت نگیر اگه قرار باشه به هم برسین میرسین اگه قسمتت این باشه ک بهش برسی هر چی هم ک بشه هر چقدر ک بگذره اخرش باز باهمین. ولی از نظر من اگه واقعا دوستت داشت اینجوری تموم نمیشد !!!جای نمیشه و نمیتونم ی کم سعی و تلاششو بیشتر میکرد تو هم بهش کمک میکردی کم کم همه چیز درست میشد حداقل ی زندگیه متوسط رو ب پایین !! سنی هم ک ندارین ..حتی میتونین فعلا عقد کنید تا هر موقع شرایط مساعد شد عروسی کنید !!!همه از اول ک پولدار نبودن کار کردن ن تلاش کردن،این مشکلو خیلی ساده میشه حل کرد.. ولی عزیزم پسری ک واقعا یکیو دوست داشته باشه ب هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی نمیتونه از دستش بده!!

    Sent from my HUAWEI G730-U10 using Tapatalk

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .

    نمیدونم بایدچیکار کنم
    دقیقا خودمم همیشه بهش می گفتم با هم کار می کنیم و زندگیمونو درست می کنیم..می گفت من هرچقدر هم کار کنم نمی تونم تا یکی دو سال دیگه خرج عروسی رو دربیارم...تو رو هم نمی تونم 5 سال نامزد نگه دارم..خودت خسته میشی..اما من همه جوره باهاش بودم..حاضر بودم به خاطرش هرکاری بکنم
    خیلی عذاب وجدان دارم
    من فقط دنبال آرامش هستم..
    ویرایش توسط sepideh.ak : 01-06-2015 در ساعت 06:25 PM

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10438
    نوشته ها
    29
    تشکـر
    9
    تشکر شده 15 بار در 10 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .

    عذاب وجدان چرا ?? کسی ک باید عذاب وجدان داشته باشه اونه .. چون برای کسی ک طرفشو دوست داشته باشه جدایی اخرین راهه!! یه مدت بیخیال شو بهش فکر نکن ... گذشت زمان همه چیزو معلوم میکنه،اینکه تو الان ناراحتی یا عذاب وجدان داری هبچ چیزو تغییر نمیده ..مطمعن باش اگه بهت علاقه داشته باشه ب این راحتیا تموم نمیشه ویه زمانی برمیگرده .. من انقدر از این چیزا دیدم ک نگو...

    Sent from my HUAWEI G730-U10 using Tapatalk

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .

    اگه یه زمانی برگرده که دیگه دیر شده باشه چی...
    چون مامانم بهم گفته اگه موقعیت خوبی پیش بیاد دیگه حق نداری خواستگاراتو رد کنی و بهونه بیاری
    نمی دونم ازدواج من تو این شرایط راه درستیه یا نه

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6231
    نوشته ها
    374
    تشکـر
    1,518
    تشکر شده 566 بار در 230 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : .

    سلام عزیزم
    به نظر من جفتتون کاری که درست بوده رو انجام دادین
    وقتی شرایط ازدواجو ندارین بهتره کمی صبر کنین اگه تا 5 سال اینده نمیتونه خودشو جمو جور کنه خب منطقی نیس الان بیاد خاستگاری
    درسته الان میگی همو دوس داریم من پای همه چیش هستم ولی وقتی وارد زندگی بشی و مشکلاتو ببینی نظرت عوض میشه
    باز اگه یکی دو سال بود میتونستید نامزد بمونید و منتظر باشید یا حداقل درسشو تموم میکرد و تا وقتی که بتونه حداقل سرمایه رو جمع کنه کاری مناسب پیدا کنه نامزد باشین
    درسته الان شرایط سختی داری 2 سال زمان کمی نیس ولی انقد مسیر زندگیتو نده دست احساست
    ایشالا موفق باشی عزیزم
    امضای ایشان
    اگر میخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد
    باور محال بودنش را عوض کن


  7. کاربران زیر از naz gol بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : .

    نقل قول نوشته اصلی توسط sepideh.ak نمایش پست ها
    سلام

    من خیلی نیاز دارم به حرف زدن و راهنمایی گرفتن..ببخشید اگه طولانیه..میخوام با همه جزئیات تعریف کنم تا بهتر راهنماییم کنید.
    22 سالمه و مدت 2سال پیش توی یه محیط فرهنگی یه پسری بهم ابراز علاقه کرد..اولین باری بود که با کسی می خواستم وارد یه رابطه بشم.از خودم یک سال بزرگتر بود. باهم صحبت کردیم و من بهش گفتم که از رابطه های بی سر و ته خوشم نمیاد و ازش پرسیدم که قصدش چیه که گفت ازدواج..وارد رابطه شدیم البته ناگفته نماند که رابطه ی سالمی داشیم و توی این مدت 2 سال با هم رابطه ی جنسی نداشتیم.
    خیلی همدیگرو دوست داشتیم..از همون اول به پدر و مادرش من روگفت و منم از اول موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم..مادرامون رو با هم آشنا کردیم و یه چند باری با همدیگه بیرون رفتن و مادرش به مادرم گفت که دخترتون رو برای پسر ما نگه دارید..پسر من دختر شما رو خیلی دوست داره.
    همه چیز خوب پیش می رفت.پسر خوب و بسیار سالم و درسخونی بود و البته الانم هست.
    با مادر و پدرش موضوع رو درمیون گذاشت که بیان خونمون برای خواستگاری و نامزدی...چون خودمم دیگه از رابطه ی یواشکی و پنهانی خسته شده بودم.دلم می خواست پدر منم در جریان باشه وراحت تر بتونیم بیرون بریم وپنهان کاری نکنیم. حتی بهش گفتم عقد نکنیم...فقط رابطمون رو رسمی کنیم و سال دیگه عقد کنیم..یه نامزدی بین خونواده ها
    پدر و مادرش قبول نکردن و بهش گفتن برای تو ازدواج خیلی زوده...تو تا سی سالگی فرصت ازدواج داری..ناگفته نمونه که وضع مالی آنچنان خوبی هم ندارند و پدرش نمی تونه از لحاظ مالی کمکش کنه...خودشم درحال حاضر دانشجو هست و کار می کنه اما درآمدش خیلی زیاد نیست.پدرش بهش گفته بوده که اگه خودت پول داری من میام باهات خواستگاری. که خودشم پولی نداره.
    این کشمکش ها ادامه داشت و خانوادش قبول نمی کردن که بیان وکاری بکنن...از طرفی هم مادر من بهم میگفت اگه میخواد دیگه باید بیاد و رابطه رو رسمی کنه..2سال برای آشنایی کافیه.
    بعد یه مدت خیلی ناامید شد
    بهم گفت من پول ندارم ونمی تونم بیام خواستگاریت...با اینکه بیشتر از جونم دوستت دارم اما نمی تونم..شرایط ازدواج رو اصلا ندارم.
    خیلی ناراحت بود..همش بداخلاقی می کرد..می گفت اگه بتونم بیام خواستگاریت 4...5 سال دیگه می تونم..درسمو تموم کنم..یه شغلی دست وپا کنم و پولهامو جمع کنم.
    گفت که نمی خوام بهت قول بدم که 5 سال دیگه میام خواستگاریت و 5 سال به پای من بمون و بعدشم نتونم بیام و شرمنده ت بشم.. گفت نمی خوام تو رو علاف خودم بکنم...من تو یه چاهم نمی خوام تو رو هم با خودم توی اون چاه بیارم..اولش فکر می کردم می تونم و از پسش برمیام اما الان چشمم روی واقعیتای زندگی باز شده.. گفت من وقتی بعد ازدواج نتونم کرایه خونه رو بدم تو ازم متنفر بشی..الکی واسه خودت رویاهای دخترونه نباف..زندگی اینجوری که فکر می کنی نیست
    دو ماهه که همه چی تموم شده
    خیلی دوستش دارم و می دونم که خیلی دوستم داره
    شنیدم که سیگار می کشه و خیلی افسرده شده
    عذاب وجدان داره منو خفه می کنه..احساس می کنم مسبب همه اینا منم..کارم فقط شده گریه و مرور خاطرات
    شاید باید می موندم و صبوری می کردم...
    نمی دونم کار عاقلانه ای کردم که تمومش کردم همه چیزو یا نه
    مامانم میگه اگه واقعا دوستت داشت و عشقش واقعی بود حتی با دست خالی می اومد جلو..حتی بدون خانواده می اومد جلو تا نشون بده چقدر دوستت داره
    خواهش می کنم راهنماییم کنید
    حال من اصلا خوب نیست...
    سلام دوست خوبم

    من قصد نصیحت کردن ندارم و نمیخوام بگم چی درسته و چی غلط

    فقط میخوام بگم متاسفانه یا خوشبختانه حق با مادرتونه

    پسری که دختری رو بخواد همه جوره پاش وایمیسه و به هیچ عنوان از دستش نمیده

    عزیزم اصلا عذاب وجدان نداشته باش و قتی اون گفته نمیتونه تو چرا عذاب بکشی؟؟

    هرکسی باید خودش راه زندگیش رو انتخاب کنه

    شما خواستی خودت رو از بلاتکلیفی دربیاری که این عالیه

    اما اینکه اون آقا میخواد زندگیش رو چجوری ادامه بده دیگه پای خودشه نه شما

    پس نگران نباش و به زندگیت برس به بهترین شکل

    ایشون اگه واقعا شما رو میخواست میتونست بیاد شرایط رو کامل واسه پدرتون توضیح بده

    به فکر یه زندگی آروم باش زندگی با کسی که به خاطرت با دنیا بجنگه نه اینکه در مقابل مشکلات کم بیاره..

    موفق باشی گل.

  9. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    سلام
    شرایط پیچیده ای دارید
    نمیشه گفت تقصیر کار شما یا اون پسر هستید
    واقعیت اینکه عشق هم یکی از واقعیت های زندگیه
    گرچه خیلی حسابش نمیکنن
    مادرتون جواب شمارو داد
    "مامانم میگه اگه واقعا دوستت داشت و عشقش واقعی بود حتی با دست خالی می اومد جلو..حتی بدون خانواده می اومد جلو تا نشون بده چقدر دوستت داره"

    آدم باید انقدری اعتماد به نفس داشته باشه که با دست خالی و قلب پر از همه پولدارا هم شاد تر و آروم تر زندگی کنه
    به نظر من این رابطه رو فراموش کنید و نزارید حس افسوس و عذاب وجدان شما رو تصمیمتون تاثیر بزاره

    از طرفی حرف مادرتونم درست نیست که هر کسی آمد خاستگاری باید ازدواج کنی

    حداقل یه دوره 6 ماهه تنها زندگی کنید و بیشتر با دوستان و خانواده به تفریح بپردازید تا خاطرات این آقا پسر فراموش بشه
    در حال حاضر وضعیت روحی شما مناسبب برای فکر کردن و انتخاب کردن نیست

    به فکر خودتون باشید


    نکته آخر :
    شما جفتتون می تونستید با همون پول کم و عشق و علاقه و اعتماد به نفس یه زندگی آروم و بی تجمل و شروع کنید
    ولی متاسفانه به دلایلی این امکان میسر نشد

    سعی کنید فراموشش کنید و یه دوره ای رو بی خیال زندگی کنید
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  11. کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    مرسی دوستان..
    نوشته های شما خیلی کمکم کرد
    برام دعا کنید که بتونم به آرامش برسم و با خودم کنار بیام
    روزای سختی رو دارم

  13. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    نقل قول نوشته اصلی توسط sepideh.ak نمایش پست ها
    مرسی دوستان..
    نوشته های شما خیلی کمکم کرد
    برام دعا کنید که بتونم به آرامش برسم و با خودم کنار بیام
    روزای سختی رو دارم
    عزیزم این خود ما هستیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم

    برای یه لذت آنی کل زندگیمون رو نباید به خطر بندازیم

    شما فک کن با این آقا ازدواج هم کردی..

    مسیر زندگی که همیشه صاف و هموار نیست بالاخره مشکلات همیشه هست

    اون وقت این آقا میخواد بازم به شما بگه: نمیتونم ...و تنهات بذاره؟؟؟

    من احساست رو درک میکنم که میخوای با کسی باشی که دوسش داری

    اما دختر خوب تو باید قبل از هر کسی به فکر خودت باشی چون تا حال خودت خوب نباشه نمیتونی به کسی کمک کنی..

    خودت بشین با خودت فکر کن ...تو میخوای زندگی کنی نمیخوای که وقت بگذرونی یا الکی خوش باشی

    زندگی هم سختی داره پس باید کسی رو واسه زندگیت انتخاب کنی که همه جوره بشه بهش اعتماد کرد ..تکیه کرد

    من مطمئنم دختر عاقلی هستی و خیلی زود و به بهترین شکل از این روزها عبور میکنی و مسیر درست رو انتخاب میکنی

    موفق باشی گل.

  14. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8180
    نوشته ها
    171
    تشکـر
    1,305
    تشکر شده 190 بار در 91 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    بنظر من هر دوتون منطقی ترین کار ممکن کردید و من تو این قضیه هم به شما و مادرتون حق میدم و هم به اون پسر ... واقعا کار معقولی کرد یکم منطقی و با فکر به این قضیه نگاه کن .... صبرکنید ببینید زمان براتون چی پیش میاره....

  16. کاربران زیر از rozita بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : .

    نقل قول نوشته اصلی توسط najmehrez نمایش پست ها
    دلیل عذاب وجدانتون چیه؟
    که افسرده شده و سیگار می کشه؟

    دوسال با بتالت گذشت،
    دوستی به قصد ازدواج خوبه اما دوسه ماه نه دوسه سال بعد تازه یادش بیوفته
    شرایط ازدواج نداره.
    خانواده حمایت نمیکنه.
    اخرشم متاسفم نمیتونم دستم خالیه!
    شمام بفهمید افسرده شده وسیگار کشیده و عذاب وجدان گرفتید، درسته؟
    مفهوم حرفم این نیست ایشون صداقت نداشتن، ولی باید شرایط خودشونم زیر نظر می گرفتن، بعد وارد رابطه دوستی میشدند.
    شما تصمیم درست وخیلی سختی گرفتید واقعا به شما و مادرتون باید افرین گفت.
    (موفق باشید)
    درسته دوست من...من عذاب وجدان دارم..به خاطر اینکه حس می کنم شاید اگه می موندم می تونست بیشتر تلاش بکنه و انقدر افسرده و ناامید نمیشد..همش با خودم فکر می کنم که شاید عجولانه تصمیم گرفتم..
    اما من واقعا بلاتکلیف بودم..الانم خیلی خیلی دوستش دارم و می دونم که اونم منو هنوز مثل روز اول دوست داره
    اما بلاتکلیفی داشت واقعا اذیتم می کرد..خودشم گفت به پای من نمون..ممکنه من تا 5 سال دیگه هم نتونم بیام خواستگاریت..اون وقت تو هم شاید موقعیتای خوب ازدواجتو از دست بدی..
    همه دوست ها و آشناهام موضوع ما رو می دونن..فکر می کردن قراره به زودی نامزد کنیم..نمی دونم چجوری باید بهشون توضیح بدم..همه حالشو ازم می پرسن! خسته شدم از همه چیز

  18. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    عزیزم این خود ما هستیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم

    برای یه لذت آنی کل زندگیمون رو نباید به خطر بندازیم

    شما فک کن با این آقا ازدواج هم کردی..

    مسیر زندگی که همیشه صاف و هموار نیست بالاخره مشکلات همیشه هست

    اون وقت این آقا میخواد بازم به شما بگه: نمیتونم ...و تنهات بذاره؟؟؟

    من احساست رو درک میکنم که میخوای با کسی باشی که دوسش داری

    اما دختر خوب تو باید قبل از هر کسی به فکر خودت باشی چون تا حال خودت خوب نباشه نمیتونی به کسی کمک کنی..

    خودت بشین با خودت فکر کن ...تو میخوای زندگی کنی نمیخوای که وقت بگذرونی یا الکی خوش باشی

    زندگی هم سختی داره پس باید کسی رو واسه زندگیت انتخاب کنی که همه جوره بشه بهش اعتماد کرد ..تکیه کرد

    من مطمئنم دختر عاقلی هستی و خیلی زود و به بهترین شکل از این روزها عبور میکنی و مسیر درست رو انتخاب میکنی

    موفق باشی گل.
    ممنونم
    حرفهای شماها دلگرمم می کنه
    من باید قوی باشم...اما بلد نیستم چطوری
    از گریه کردن و مرور خاطرات خسته شدم
    دلم می خواد شاد باشم...واقعا دلم می خواد از ته دل بخندم...اما نمی تونم
    همه چیز منو به یاد اون میاره
    تنهاشدم
    حس می کنم دیگه هیچکس عاشقم نمیشه و دیگه نمی تونم عاشق هیچکس بشم

  19. کاربران زیر از sepideh.ak بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    نقل قول نوشته اصلی توسط Reepaa نمایش پست ها
    سلام
    شرایط پیچیده ای دارید
    نمیشه گفت تقصیر کار شما یا اون پسر هستید
    واقعیت اینکه عشق هم یکی از واقعیت های زندگیه
    گرچه خیلی حسابش نمیکنن
    مادرتون جواب شمارو داد
    "مامانم میگه اگه واقعا دوستت داشت و عشقش واقعی بود حتی با دست خالی می اومد جلو..حتی بدون خانواده می اومد جلو تا نشون بده چقدر دوستت داره"

    آدم باید انقدری اعتماد به نفس داشته باشه که با دست خالی و قلب پر از همه پولدارا هم شاد تر و آروم تر زندگی کنه
    به نظر من این رابطه رو فراموش کنید و نزارید حس افسوس و عذاب وجدان شما رو تصمیمتون تاثیر بزاره

    از طرفی حرف مادرتونم درست نیست که هر کسی آمد خاستگاری باید ازدواج کنی

    حداقل یه دوره 6 ماهه تنها زندگی کنید و بیشتر با دوستان و خانواده به تفریح بپردازید تا خاطرات این آقا پسر فراموش بشه
    در حال حاضر وضعیت روحی شما مناسبب برای فکر کردن و انتخاب کردن نیست

    به فکر خودتون باشید


    نکته آخر :
    شما جفتتون می تونستید با همون پول کم و عشق و علاقه و اعتماد به نفس یه زندگی آروم و بی تجمل و شروع کنید
    ولی متاسفانه به دلایلی این امکان میسر نشد

    سعی کنید فراموشش کنید و یه دوره ای رو بی خیال زندگی کنید
    سلام
    شما درست میگید
    شرایطم خیلی پیچیده س
    اونقدر پیچیده که دارم توش گم میشم

  21. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    نقل قول نوشته اصلی توسط sepideh.ak نمایش پست ها
    ممنونم
    حرفهای شماها دلگرمم می کنه
    من باید قوی باشم...اما بلد نیستم چطوری
    از گریه کردن و مرور خاطرات خسته شدم
    دلم می خواد شاد باشم...واقعا دلم می خواد از ته دل بخندم...اما نمی تونم
    همه چیز منو به یاد اون میاره
    تنهاشدم
    حس می کنم دیگه هیچکس عاشقم نمیشه و دیگه نمی تونم عاشق هیچکس بشم
    عزیزم من کاملا شرایطت رو درک میکنم

    چون خود من هم همچین شرایطی رو داشتم

    برای اینکه بتونی فاصله بگیری از این وضعیت بهتره چند روزی دور بشی از موقعیت فعلیت

    مسافرت برو ..آهنگ های غمگین گوش نده..وبلاگ ها و وب سایت های عاشقانه رو نخون

    هرچی که هدیه داری ازش یا هرچیز دیگه همه رو جمع کن و یه جای دور از دسترس بذار

    نماز شب بخون ، قرآن خوندن خیلی بهت آرامش میده و همچنین ذکرهای مختلف

    امیدوارم قدر این تصمیم درستی که گرفتی رو بدونی

    صبر داشته باش ..گذشت زمان همه چی رو درست میکنه

    موفق باشی گل.

  22. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    قبول کن تو زندگی آدم فقط 1 بار عاشق نمیشه
    به هر حال این راابطه تموم شده و باید این خاططره هام تموم بشه
    ایناهمش تجربه است و مغز شما داره کنترل افکارتون و در دست میگیره
    باید منطقی عمل کنید و خیلی درگیر احساسات نباشید
    به خصوص وقتی که کاری از دست شما بر نمیاد
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  24. کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    10673
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مخالفت خانواده با ازدواج

    نقل قول نوشته اصلی توسط Reepaa نمایش پست ها
    قبول کن تو زندگی آدم فقط 1 بار عاشق نمیشه
    به هر حال این راابطه تموم شده و باید این خاططره هام تموم بشه
    ایناهمش تجربه است و مغز شما داره کنترل افکارتون و در دست میگیره
    باید منطقی عمل کنید و خیلی درگیر احساسات نباشید
    به خصوص وقتی که کاری از دست شما بر نمیاد
    شما درست میگید..حرفاتون کاملا منطقی و درسته

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد