سلام.بنده ی پسر مجرد هستم.تا دو سه سال پیش قصد ازدواج نداشتم و فکر میکردم باید شرایطش در من بوجود بیاد.گزینه های زیادی رو بررسی کردیم با خانواده.حتی کسایی رو که خودم میشناختم اما هرکدوم به نوعی با من همخوانی نداشت.اما همیشه ی گزینه ای وجود داشت که هیچوقت بهش جدی فکر نمیکردم.اونهم دوست خواهر زادم بود که توی دبیرستان با هم بودن و به واسطه رفت و آمدهایی که با خانواده ما داشتن ما هم رو دیده بودیم.از قضا توی این رفت و امدها اون دختر وابسته من میشه.چون اخلاق منو میدیده چطور هست.بواسطه همین رفت و امدها دلباخته میشه ی جورایی.اما من نمیدونستم عمق فاجعه رو.بعد از مدتها شماره بنده رو پیدا میکنه و بامن تماس میگیره تا بتونه ارتباط داشته باشه با من.نه فقط به عنوان دوستی چون همچین دختری نیست و نبود.میخواسته بمن بفهمونه دوست داشتنش رو.و بعد هم به گزینه ازدواج فقط فکر میکرده.خلاصه من اون تماس رو با بد اخلاقی جواب دادم.چون نمیخواستم درگیر من بشه.میدونستم بیاد جلو بدجور وابسته ام میشه.ولی فهمیدم که من رو دوست داره.بهرجال گذشت و بعد از چند وقت دوباره اس دادن ها و غیره شروع شد.تا جایی که با هم دوست شدیم.من هم فقط به عنوان ازدواج باهاش دوست شدم که ببینم اگر واقعا به درد هم میخوریم خب برم جلو برای خواستگاری.
خلاصه بنده برای خواستگاری اعلام کردم و خانوادم پا پیش گذاشتن.یکسری مشکلات بوجود اومد.اول اینکه گفتن اول خودش باید بگه اره تا شما بتونید بیایید.خب از اونجایی که اون از خداش بود گفته بود اره.اما پدرش اجازه نداد.میگن رفتیم تحقیق گفتن سیگاری هست!!حالا کی و کجا رو نمیگن.در صورتی که هم توی محل زندگی من هم سرکار بنده گفته بودن پسر خوبی هست و مشکلی ازش ندیدیم.
با همه این احوالات من و این دختر روی هوا هستیم.حتی برای بار دوم هم اقدام کردم اما پدرش حتی اجازه نمیده یک جلسه بریم صحبت!!!بنظر شما ما باید چکار کنیم؟؟؟؟اصلا دوست ندارم با زور و دعوا برم جلو.اصلا این شیوه ازدواج صحیح هست؟؟؟عاقلانه رفتار کردیم یا نه؟؟؟؟