نمایش نتایج: از 1 به 8 از 8

موضوع: تردید در انتخاب

1213
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7468
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    تردید در انتخاب

    حقیقتش اینه من یه دختر 24 سالم کارمندم یعنی تاره چند ماهه که کارمند شدم یکی از همکارام منو خواستگاری کرده روزی که مامانش با خواهرش اومدن خونمون به نظرم اصلا از نظر خانوادگی به هم نمیخوردیم به نظرم خیلی بی کلاس بودن مامانش یک لهجه خیلی غلیظی داشت که خدا میدونه ولی پسره 180 درجه فرق داره با خونوادش جوری که اصلا من تعجب کردم به تیپ و قیافش نمیخورد مامانش اینجوری باشه
    من که گفتم نه ولی مامانم خیلی اصرار داشت که پسر بیادو با هم حرف بزنید شاید نظرت عوض شد خلاصه پسره اومد باهم حرف زدیم خوب خوب بود به نظر من اکی بود پسر نه که بگم خیلی معرکس ولی خب خوبه خوش تیپه قیافشم ای بدک نیست ولی خونوادش به نظرم به ما نمیخوره اخه مامانمم همینجوری ازدواج کرده خونواده مامان من همشون فرهنگی ان و کارمند ولی بابام نه کشاورزو بازارین خب راستش من زیاد از خونواده بابام خوشم نمیاد از همون بچگی به نظرم اینا بی کلاس بودن و خونواده مامانم بهتر حتی مجلسای عروسی خونواده بابامو دوس ندارم برم الان همش میگم اگه من با این اقا ازدواج کنم و مراسم عروسی رو تصور میکنم حالم گرفته میشه ولی مامانم و داداشم میگن مراسم عروسی همش یه شبه بعدشم کسی دیگه خونواده پسره رو نمیبینه فقط تویی و اون
    نمیدونم اخه من ادم دهن بینیم و اعتماد به نفسمم که افتضاحه میترسم زنش بشم بعد همش اعصابم خورد باشه و پشیمون شم از طرفیم خب موقعیت پسره خوبه مثل خودم مهندسه شغلش خوبه در امدش خوبه اخلاقش خوبه یعنی بچه خوبیه اهل دردسر نیس سنش به من میخوره 26 سالشه چون من همیشه دوس داشتم شوهرم با من اختلافش کم باشه یعنی دوس نداشتم که مرد گنده باشه تیپش خوبه سوادش خوبه واقعا از این مهندس الکیا نیس کاربلده و میترسم که اگه بگم نه خب دیگه اینجور موقعیتی برای من پیش نیاد
    راستی یک چیز دیگ که هست اینه که بابای پسره یکی از دستاش معلوله و خب مثلا نمیتونه رانندگی کنه یا چیز خیلی سنگین بلند کنه من این نگرانی رو هم دارم که اگه ما با هم ازدواج کنیم کارای خانواده اونا بیفته روی دوش این اقا چون تک پسرم هست
    ما به خانواده پسر گفتیم جواب با ما ولی هنوز بعد یک ماه جوابی بهشون ندادیم چند روز پیش اومد گفت میشه من شمارتونو داشته باشم منم شمارمو دادم بعدشم مامانم کلی دعوام کرد که خاک برسرت چرا همچین کاری کردی اگه جوابت نس چرا شماره دادی دیگه پیام داد که اگه شما هنوز فکر نکردی بیاین با هم از طریق تلفن و پیامک بیشتر اشنا بشم که من جوابشو ندادم باز یه پیامک دیگه زد و کلی عذر خواهی کرد که ببخشید اگه من جسارت کردمو از این حرفا که بازم من جوابشو ندادم
    اخه ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم و همکارم هستیم زیاد نمیتونیم با هم حرف بزنیم همون یه جلسم که باهم حرف زدیم از نظر خانواده اون همه چی تموم شده بود و میگفتن ما جلسه بعد میایم برای مهریه و این جور حرفا یعنی دیگه تموم
    حالا من واقعا نمیدونم چکار کنم سر ودراهی موندم میشه منو راهنمای کنی اینم که هر روز پسره رو میبینم عذابم میده هم ازش خجالت میکشم هم ازش خوشم میاد هم میگم کاش قلم پات میشکست نمیومدی خواستگاری یعنی رسما مغزم فسیل شده

  2. کاربران زیر از sanam24 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    3033
    نوشته ها
    1,622
    تشکـر
    1,448
    تشکر شده 2,948 بار در 1,084 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : تردید در انتخاب

    سلام
    خوب به نظر من شما به قول خودتون نباید اینهمه دهن بین باشی شما فقط به چیزایی فکر میکنی که اصلا ممکنه لطمه ای به زندگی شما نزنه
    ازحرفاتون معلومه که به حرف مردم بیشتراهمیت میدین واین واقعا به زندگیتون لطمه میزنه شما حتی اگه با کس دیگه ای هم ازدواج کنین اول به حرف مردم فکرمیکنین
    واین کاره اشتباهیه وبازم میگم که بهتره خودتونو تغیر بدین

    وقتی باهم اینهمه تفاهم دارین پس بهتره ازدستش ندین به قول خودتون ممکنه دیگه همچین موقعیتی براتون پیش نیاد
    چیکار به لحجه مادرش دارین مگه شما با ایشون قراره زندگی کنین
    کمی منطقی تر به این قصیه نگاه کنین وخودتونو با هیچ کس مقایسه نکنین
    امیدوارم بتونین تصمیم درستی بگیرین وپشیمون نشین

  4. کاربران زیر از farimah بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6691
    نوشته ها
    4,297
    تشکـر
    18,649
    تشکر شده 9,823 بار در 3,399 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : تردید در انتخاب

    نقل قول نوشته اصلی توسط sanam24 نمایش پست ها
    حقیقتش اینه من یه دختر 24 سالم کارمندم یعنی تاره چند ماهه که کارمند شدم یکی از همکارام منو خواستگاری کرده روزی که مامانش با خواهرش اومدن خونمون به نظرم اصلا از نظر خانوادگی به هم نمیخوردیم به نظرم خیلی بی کلاس بودن مامانش یک لهجه خیلی غلیظی داشت که خدا میدونه ولی پسره 180 درجه فرق داره با خونوادش جوری که اصلا من تعجب کردم به تیپ و قیافش نمیخورد مامانش اینجوری باشه
    من که گفتم نه ولی مامانم خیلی اصرار داشت که پسر بیادو با هم حرف بزنید شاید نظرت عوض شد خلاصه پسره اومد باهم حرف زدیم خوب خوب بود به نظر من اکی بود پسر نه که بگم خیلی معرکس ولی خب خوبه خوش تیپه قیافشم ای بدک نیست ولی خونوادش به نظرم به ما نمیخوره اخه مامانمم همینجوری ازدواج کرده خونواده مامان من همشون فرهنگی ان و کارمند ولی بابام نه کشاورزو بازارین خب راستش من زیاد از خونواده بابام خوشم نمیاد از همون بچگی به نظرم اینا بی کلاس بودن و خونواده مامانم بهتر حتی مجلسای عروسی خونواده بابامو دوس ندارم برم الان همش میگم اگه من با این اقا ازدواج کنم و مراسم عروسی رو تصور میکنم حالم گرفته میشه ولی مامانم و داداشم میگن مراسم عروسی همش یه شبه بعدشم کسی دیگه خونواده پسره رو نمیبینه فقط تویی و اون
    نمیدونم اخه من ادم دهن بینیم و اعتماد به نفسمم که افتضاحه میترسم زنش بشم بعد همش اعصابم خورد باشه و پشیمون شم از طرفیم خب موقعیت پسره خوبه مثل خودم مهندسه شغلش خوبه در امدش خوبه اخلاقش خوبه یعنی بچه خوبیه اهل دردسر نیس سنش به من میخوره 26 سالشه چون من همیشه دوس داشتم شوهرم با من اختلافش کم باشه یعنی دوس نداشتم که مرد گنده باشه تیپش خوبه سوادش خوبه واقعا از این مهندس الکیا نیس کاربلده و میترسم که اگه بگم نه خب دیگه اینجور موقعیتی برای من پیش نیاد
    راستی یک چیز دیگ که هست اینه که بابای پسره یکی از دستاش معلوله و خب مثلا نمیتونه رانندگی کنه یا چیز خیلی سنگین بلند کنه من این نگرانی رو هم دارم که اگه ما با هم ازدواج کنیم کارای خانواده اونا بیفته روی دوش این اقا چون تک پسرم هست
    ما به خانواده پسر گفتیم جواب با ما ولی هنوز بعد یک ماه جوابی بهشون ندادیم چند روز پیش اومد گفت میشه من شمارتونو داشته باشم منم شمارمو دادم بعدشم مامانم کلی دعوام کرد که خاک برسرت چرا همچین کاری کردی اگه جوابت نس چرا شماره دادی دیگه پیام داد که اگه شما هنوز فکر نکردی بیاین با هم از طریق تلفن و پیامک بیشتر اشنا بشم که من جوابشو ندادم باز یه پیامک دیگه زد و کلی عذر خواهی کرد که ببخشید اگه من جسارت کردمو از این حرفا که بازم من جوابشو ندادم
    اخه ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم و همکارم هستیم زیاد نمیتونیم با هم حرف بزنیم همون یه جلسم که باهم حرف زدیم از نظر خانواده اون همه چی تموم شده بود و میگفتن ما جلسه بعد میایم برای مهریه و این جور حرفا یعنی دیگه تموم
    حالا من واقعا نمیدونم چکار کنم سر ودراهی موندم میشه منو راهنمای کنی اینم که هر روز پسره رو میبینم عذابم میده هم ازش خجالت میکشم هم ازش خوشم میاد هم میگم کاش قلم پات میشکست نمیومدی خواستگاری یعنی رسما مغزم فسیل شده
    به نظر من

    با توجه به تعریفی که شما از ایشون کردین بهتره ازدستش ندین ، فقط سعی کنین بیشتر خودشو معیار قرار بدین تا خانوادش .

    بهتره باهاشون بیشتر صحبت منین تا شناختتون از هم بیشتر بشه ، مثلاً همین که در آینده از پدر مادر جدا زندگی میکنه یا نه و سوال های از این قبیل که در آینده با مشکل روبرو نشین .

    حالا که شماره دادین کلاً خواسته هاتونو برای یک زندگی بهش بگین و بگین که چقدر توقع ازش دارین ، چون من میدونم تو این مراسم های خواستگاری اصلا نمیشه حرف زد .

    موفق باشین

  6. کاربران زیر از reza1 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7249
    نوشته ها
    630
    تشکـر
    163
    تشکر شده 1,316 بار در 478 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : تردید در انتخاب

    ببینید اگربااین مرد ازدواج کنید شایددر اجتماع یا مهمانی های خانوادگی احساس حقارت کنید مثلا بگید فلانی مادر شوهرمه یا فلانی پدرشوهرمه.بنظرمن طرزفکر شما اشتباهه بی کلاسی کلمه ای اشتباه تر بزرگی ادم ها به تقواشون هست نه به مسایل دنیوی چون مادرش لهجه داره باید شخصیتش توهین بشه که مثلا بی کلاسه واز پشت کوه اومده یا چون پدر معلوله باید ادم شرمنده باشه شاید شما زیاد ظاهربین هستین..کلاس گذاشتن واین حرفا ساخته طبقه مرفه وبالانشین جامعه است که سعی دارن خودشون رو تافته جدابافته نشون بدن...شایدبعد ازدواج با همسرتون به خاطرخانواده اش به اختلاف بخورید واون رو بخاطرخانواده اش تحقیرکنید

  8. 2 کاربران زیر از ابوغفار بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7468
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : تردید در انتخاب

    سلام دوستان ممنون از نظراتتون
    من فقط میخواستم مفهومو برسونم منظورم این نبود که با خانواده اونا توهین کنم میخواستم فرق داشتن رو مطرح کنم جناب ابوغفار.بعدشم من میدونم که مشکل دارم و ادم دهن بینی هستم ولیاین حقیقت انکار نمیشه که واقعا خانوادهامون با هم فرق دارن
    بعدشم به نظرتون برای رفع مشکل دهن بینی باید چکار کرد؟

  10. کاربران زیر از sanam24 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7249
    نوشته ها
    630
    تشکـر
    163
    تشکر شده 1,316 بار در 478 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : تردید در انتخاب


    زندگي در غربت آن هم در خانه‌اي ويلايي که دورتادور آن ديوار بوده و باعث مي‌شد که چشمان «فائزه» به هيچ جنبنده‌اي در طول روز نيفتد، روح وي را آزرده مي‌کرد و باعث رنج و عذابش مي‌شد. تنها چند ماه کافي بود تا «حميد» پي ببرد همسرش افسرده شده و روي دو کودک خردسالش نيز تأثير گذاشته است.
    حميد با راهنمايي همکارانش تصميم گرفت آپارتماني را در يکي از مجتمع‌هاي شلوغ اجاره کند و خانواده‌اش را به آن محل انتقال دهد. فائزه که زني به شدت اجتماعي بود، با استقبال از زندگي در محيط جديد در چشم بر هم زدني در حياط مجتمع با تعداد زيادي از زنان همسايه رابطه دوستي برقرار کرد. وي هر روز صبح زود براي حضور در جمع دوستانه زنان همسايه، سريع کارهاي خانه را انجام مي‌داد و بيرون از آپارتمان خود به همراه کودکان سه و پنج ساله‌اش مي‌رفت.
    وي گاهي آنچنان با دوستان خود غرق در صحبت مي‌شد که از پسران خود غافل مي‌ماند. هر از گاهي بدون اطلاع همسرش يک يا هردو کودکش را گم کرده و پس از کلي نگراني و کمک گرفتن از اطرافيان آنها را داخل يا خارج مجتمع پيدا مي‌کرد. بعد از مدتي فائزه پس از صميمي شدن با همسايه‌ها، به اتفاق زنان ديگر سر درددل کردن‌ها و بازکردن رازهاي خانوادگي را در پيش گرفت. بيان رازهاي خانوادگي براي ديگران باعث تصميم‌گيري‌هايي براي يکديگر مي‌شد که در مواردي نتيجه‌اي جز آزار همسران نداشت، تا اينکه به بحث مقايسه هر زن با همسرش رسيدند.
    در اين ميان فائزه بي‌معطلي براي هريک از زوج‌هاي همسايه اظهار نظر مي‌کرد و در اين اظهار نظرها گاهي اين زن همسايه‌اي بود که از مرد خود از نظر وضعيت ظاهري و جذابيت چهره سرتر بود و زماني نيز موضوع برعکس مي‌شد. در يکي از اين مقايسه‌ها، يکي از زنان همسايه نسبت به مرد خود از سوي فائزه و ديگران داراي امتياز کمتري شد.
    اين زن پس از مدتي صبوري وقتي فهميد در ازاي همسر خود بسيار تحقير شده و هيچ امتيازي نسبت به وي ندارد و به عبارتي مرد وي گل سرسبد همه مردان مجتمع است، نسبت به همسر خود بدبين شد. وقتي اين مرد متوجه شد هر روز نسبت به روز گذشته توسط همسرش محدود و محدود‌تر مي‌شود، چاره‌اي جز بداخلاقي نسبت به طرف مقابل خود نديد چرا که مرد احساس مي‌کرد همسرش به وي تهمت‌هاي ناروايي مي‌زند. در عوض زن نيز وقتي نامهرباني‌هاي مرد را در ازاي رفتار خود مي‌ديد، احساس مي‌کرد که تصورش در مورد وي درست است.
    بدين ترتيب درگيري‌هاي بين اين زوج در پي سوءظن‌هاي زن خانواده هر روز بيشتر شد تا اينکه کار به دادگاه خانواده و سرانجام درخواست طلاق کشيده شد. اين زوج جوان در کمال ناباوري ديگران از هم جدا شدند تا همه با شنيدن اين خبر انگشت تعجب بر دهان خود بگيرند، اما يکي از زن‌هاي همسايه به جاي اينکه به علت اصلي موضوع جدايي زن و شوهر جوان بپردازد، با اعتقاد به شور بودن چشم همسايگان، علت اصلي جدايي اين زن و مرد را در چشم زدن ديگران دانست ولي کسي به اظهارنظرهاي بي‌ربط همسايه‌هاي مجتمع در مورد ديگران اشاره‌اي نکرد

  12. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5704
    نوشته ها
    645
    تشکـر
    75
    تشکر شده 416 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : تردید در انتخاب

    نقل قول نوشته اصلی توسط sanam24 نمایش پست ها
    حقیقتش اینه من یه دختر 24 سالم کارمندم یعنی تاره چند ماهه که کارمند شدم یکی از همکارام منو خواستگاری کرده روزی که مامانش با خواهرش اومدن خونمون به نظرم اصلا از نظر خانوادگی به هم نمیخوردیم به نظرم خیلی بی کلاس بودن مامانش یک لهجه خیلی غلیظی داشت که خدا میدونه ولی پسره 180 درجه فرق داره با خونوادش جوری که اصلا من تعجب کردم به تیپ و قیافش نمیخورد مامانش اینجوری باشه
    من که گفتم نه ولی مامانم خیلی اصرار داشت که پسر بیادو با هم حرف بزنید شاید نظرت عوض شد خلاصه پسره اومد باهم حرف زدیم خوب خوب بود به نظر من اکی بود پسر نه که بگم خیلی معرکس ولی خب خوبه خوش تیپه قیافشم ای بدک نیست ولی خونوادش به نظرم به ما نمیخوره اخه مامانمم همینجوری ازدواج کرده خونواده مامان من همشون فرهنگی ان و کارمند ولی بابام نه کشاورزو بازارین خب راستش من زیاد از خونواده بابام خوشم نمیاد از همون بچگی به نظرم اینا بی کلاس بودن و خونواده مامانم بهتر حتی مجلسای عروسی خونواده بابامو دوس ندارم برم الان همش میگم اگه من با این اقا ازدواج کنم و مراسم عروسی رو تصور میکنم حالم گرفته میشه ولی مامانم و داداشم میگن مراسم عروسی همش یه شبه بعدشم کسی دیگه خونواده پسره رو نمیبینه فقط تویی و اون
    نمیدونم اخه من ادم دهن بینیم و اعتماد به نفسمم که افتضاحه میترسم زنش بشم بعد همش اعصابم خورد باشه و پشیمون شم از طرفیم خب موقعیت پسره خوبه مثل خودم مهندسه شغلش خوبه در امدش خوبه اخلاقش خوبه یعنی بچه خوبیه اهل دردسر نیس سنش به من میخوره 26 سالشه چون من همیشه دوس داشتم شوهرم با من اختلافش کم باشه یعنی دوس نداشتم که مرد گنده باشه تیپش خوبه سوادش خوبه واقعا از این مهندس الکیا نیس کاربلده و میترسم که اگه بگم نه خب دیگه اینجور موقعیتی برای من پیش نیاد
    راستی یک چیز دیگ که هست اینه که بابای پسره یکی از دستاش معلوله و خب مثلا نمیتونه رانندگی کنه یا چیز خیلی سنگین بلند کنه من این نگرانی رو هم دارم که اگه ما با هم ازدواج کنیم کارای خانواده اونا بیفته روی دوش این اقا چون تک پسرم هست
    ما به خانواده پسر گفتیم جواب با ما ولی هنوز بعد یک ماه جوابی بهشون ندادیم چند روز پیش اومد گفت میشه من شمارتونو داشته باشم منم شمارمو دادم بعدشم مامانم کلی دعوام کرد که خاک برسرت چرا همچین کاری کردی اگه جوابت نس چرا شماره دادی دیگه پیام داد که اگه شما هنوز فکر نکردی بیاین با هم از طریق تلفن و پیامک بیشتر اشنا بشم که من جوابشو ندادم باز یه پیامک دیگه زد و کلی عذر خواهی کرد که ببخشید اگه من جسارت کردمو از این حرفا که بازم من جوابشو ندادم
    اخه ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم و همکارم هستیم زیاد نمیتونیم با هم حرف بزنیم همون یه جلسم که باهم حرف زدیم از نظر خانواده اون همه چی تموم شده بود و میگفتن ما جلسه بعد میایم برای مهریه و این جور حرفا یعنی دیگه تموم
    حالا من واقعا نمیدونم چکار کنم سر ودراهی موندم میشه منو راهنمای کنی اینم که هر روز پسره رو میبینم عذابم میده هم ازش خجالت میکشم هم ازش خوشم میاد هم میگم کاش قلم پات میشکست نمیومدی خواستگاری یعنی رسما مغزم فسیل شده

    سلام

    عزیز شما با این نوع فکر اصلا به درد ازدواج با هیشکی نمیخوری چه برسه به ایشون!!!!!!!

    بهتره اول یک مشاور حاذق خانم پیدا کنی تا دیدگاه شما رو به مسئله عشق و تشکیل خانواده باز کنه. بعد به ازدواج فکر کنی.


    موفق باشی

    لطفا نقل قول.سپاس

  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9665
    نوشته ها
    101
    تشکـر
    20
    تشکر شده 97 بار در 46 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : تردید در انتخاب

    نقل قول نوشته اصلی توسط sanam24 نمایش پست ها
    حقیقتش اینه من یه دختر 24 سالم کارمندم یعنی تاره چند ماهه که کارمند شدم یکی از همکارام منو خواستگاری کرده روزی که مامانش با خواهرش اومدن خونمون به نظرم اصلا از نظر خانوادگی به هم نمیخوردیم به نظرم خیلی بی کلاس بودن مامانش یک لهجه خیلی غلیظی داشت که خدا میدونه ولی پسره 180 درجه فرق داره با خونوادش جوری که اصلا من تعجب کردم به تیپ و قیافش نمیخورد مامانش اینجوری باشه
    من که گفتم نه ولی مامانم خیلی اصرار داشت که پسر بیادو با هم حرف بزنید شاید نظرت عوض شد خلاصه پسره اومد باهم حرف زدیم خوب خوب بود به نظر من اکی بود پسر نه که بگم خیلی معرکس ولی خب خوبه خوش تیپه قیافشم ای بدک نیست ولی خونوادش به نظرم به ما نمیخوره اخه مامانمم همینجوری ازدواج کرده خونواده مامان من همشون فرهنگی ان و کارمند ولی بابام نه کشاورزو بازارین خب راستش من زیاد از خونواده بابام خوشم نمیاد از همون بچگی به نظرم اینا بی کلاس بودن و خونواده مامانم بهتر حتی مجلسای عروسی خونواده بابامو دوس ندارم برم الان همش میگم اگه من با این اقا ازدواج کنم و مراسم عروسی رو تصور میکنم حالم گرفته میشه ولی مامانم و داداشم میگن مراسم عروسی همش یه شبه بعدشم کسی دیگه خونواده پسره رو نمیبینه فقط تویی و اون
    نمیدونم اخه من ادم دهن بینیم و اعتماد به نفسمم که افتضاحه میترسم زنش بشم بعد همش اعصابم خورد باشه و پشیمون شم از طرفیم خب موقعیت پسره خوبه مثل خودم مهندسه شغلش خوبه در امدش خوبه اخلاقش خوبه یعنی بچه خوبیه اهل دردسر نیس سنش به من میخوره 26 سالشه چون من همیشه دوس داشتم شوهرم با من اختلافش کم باشه یعنی دوس نداشتم که مرد گنده باشه تیپش خوبه سوادش خوبه واقعا از این مهندس الکیا نیس کاربلده و میترسم که اگه بگم نه خب دیگه اینجور موقعیتی برای من پیش نیاد
    راستی یک چیز دیگ که هست اینه که بابای پسره یکی از دستاش معلوله و خب مثلا نمیتونه رانندگی کنه یا چیز خیلی سنگین بلند کنه من این نگرانی رو هم دارم که اگه ما با هم ازدواج کنیم کارای خانواده اونا بیفته روی دوش این اقا چون تک پسرم هست
    ما به خانواده پسر گفتیم جواب با ما ولی هنوز بعد یک ماه جوابی بهشون ندادیم چند روز پیش اومد گفت میشه من شمارتونو داشته باشم منم شمارمو دادم بعدشم مامانم کلی دعوام کرد که خاک برسرت چرا همچین کاری کردی اگه جوابت نس چرا شماره دادی دیگه پیام داد که اگه شما هنوز فکر نکردی بیاین با هم از طریق تلفن و پیامک بیشتر اشنا بشم که من جوابشو ندادم باز یه پیامک دیگه زد و کلی عذر خواهی کرد که ببخشید اگه من جسارت کردمو از این حرفا که بازم من جوابشو ندادم
    اخه ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم و همکارم هستیم زیاد نمیتونیم با هم حرف بزنیم همون یه جلسم که باهم حرف زدیم از نظر خانواده اون همه چی تموم شده بود و میگفتن ما جلسه بعد میایم برای مهریه و این جور حرفا یعنی دیگه تموم
    حالا من واقعا نمیدونم چکار کنم سر ودراهی موندم میشه منو راهنمای کنی اینم که هر روز پسره رو میبینم عذابم میده هم ازش خجالت میکشم هم ازش خوشم میاد هم میگم کاش قلم پات میشکست نمیومدی خواستگاری یعنی رسما مغزم فسیل شده
    شما بهتره یکم دیگه صبر کنی تا معیارای دقیق تری واس ازدواج پیدا کنی..با این طرز فکر
    حیف این اقاس واسه شما

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد