با سلام و خسته نباشین امیدوارم با خوندن حرفامبتونید کمکمکنید ،من۲۶سالمه وقتی ۱۶ساله بودم عاشق پسری شدم کهدیوانه وار همودوست داشتیم وقصد ازدواج بتهم داشتیماما متاسفانه چون سن هردومون کم بود مادرم مخالفت شدیدی داشت و ازم خواست که رابطمو تمام کنم ولی من نتونستم تا سه سال باهم بودیم ،زمانی که همهی کارا داشت خوب پیش میرفتم دوسن پسرم ولم کرد و به هوای ازدواج با کس یگه ای تنهام گذاشت،و از من از همون زمان تمام زندگی خودمو از دست دادم هرروز اونو از خدا میخواستمو هرروز ازش دورتر میشدم تا کم میاوردم دست به خودکشی میزدم،تا اینکه کم کماروم شدم سعی کردم با نبودش کنار بیام وقتی رفتم دانشگاهسال دوم با پسری اشنا شدم که به قول خودش دوستم داره و میخواد واسه همیشه کنارم باشه ولی متاسفانه فقط عروسک هوس بازی اون بودم و دختر بودنمو رو به پای هوس بازی کسی دادم که گناه کار خودشو قبول نکرد و باز همشکست خوردم سعی کردم توزندگیم کسی رو راه ندم ولی انگار به وجود یه نفر نیاز داشتم این بار با پسری اشنا شدم که باعث شد تمام گذشتم رو فراموش کنم سعی کردم بهش وابسته نشم ولی اون انقدر خوب بود که نفسش بهم ارامش میداد حتی دیگه حاضر نبودم بخاطرش به کسی اجازه بدم بیاد خواستگاری بعد گذشته سه سال تصمیم گرفتم ازش جدا بشم حس میکردم وجودم براظ معنایی نداره ,تا اینکه از شهر خودم برایمسافرت به خونه ی خواهرم رفتم تا همهی گذشتمو فراموش کنم و بخاطر دختر نبودنم تنهاییی زندگی کنم ،اما متاسفانه در مهمونی خانوادگی پسر پولداری ازم درخواست کرد و همه بهمگفتن که قصدازدواج دارهو باهم اشنا شین،به اصرار خانوادم باهاش دوست شدم وحقیقت زندگیمو بهگونهی دیگه تعریف کردم و اون با این موضوع هیچ مسله ای نداشت،با گذشت چند هفته رفتارش نسبت بهم سردتر شد بعضی روزا انقدر عاشقانه باهام رفتار میکرد که بی توجه های روز قبلشو فرامو میکرد،الان چندروزه ازش بی خبرم و جواب پیامای منو نمیده و من باز تو زندگیم باختم و امید و توکل به خدا رو از دست دادم چطور میتونم به خودم کمککنمدرحالی که نه خدایی دارم نه دلخوشی و نه امیدی،خدایی وجود داره که کمکم کنه؟خدایی وجود داره که ببینه تو این سالها چقدر سختی کشیدم؟